
پشت در وایسادم. حرفاش توی سرم میپیچن -تو یه چیزیو تا تهش نمیری هیچوقت...- یکدفعه کسیو توی راهرو حس میکنم که طبق روال رگولوس عه. میگم=اینجا چیکار میکنی...این وقت شب) میگه=خودت چیکار میکنی) میگه=میدونی که خوابم نمیبره) نگاش میکنم. میاد سمتم و میگه=با مالفوی...شنیدم بحثتون شد) میگم=چیز مهمی نیست...درست میشه) میگه=هنوز...باهمین؟) میگم=ا...اره) باهمیم دیگه؟ هیچوقت نگفتیم نیستیم. میگه=اگر باعث شد اذیت بشی....بهم بگو) میگم=اذیت نمیشم. بعدشم من تورو از وقتی که تو محفل بودی...وقتی مرگخوار نبودی..دیگه نمیشناسم...این رگولوس خیلی فرق داره با اونی که میدیدم) پوزخندی میزنه و میاد نزدیک. هنوز جلوی در اتاق دریکو ایم. میگه=چیم فرق کرده؟) میگم=برای ولدمورت میمیری. قلبا بهش وفاداری) میگه=خب ازون لحاظ اره...اما...حسم نسبت بتو...ذره ای عوض نشده) چیزی نمیتونم بگم. قلبم تند میزنه. میگه=میدونی که هیچوقت بهت اسیب نمیزنم؟) چرا اینارو باید بهم بگه؟ میگم=حتی اگر همین الان سعی کنم ازینجا فرار کنم و برگردم محفل؟) یه قدم دیگه میاد جلوتر=تو اینکارو نمیکنی...برای نجات جون خودتم که شده میمونی...بعدشم چی باعث شده فکر کنی محفل تورو میپذیره؟ میدونم به لرد نگفتی اونی ک توی دیاگون دیدی لوپین بوده اما من میدونم. و مطمعن باش همشون تا الان میدونن. چی باعث شده فکر کنی با اغوش باز ورود تورو میپذیرن؟) میگم=من به اجبار مرگخوار شدم...به اجبار اینجام) میگه=اجبار کی لیا؟) بهش خیره میشم. میگم=ولدمورت) میگه=قبل ازینکه بیای میتونستی فرار کنی...دستشم بهت نمیرسید) میگم=میدونی که به این راحتی نیست) میگه=میتونست باشه...این مالفوی...ادم مناسبی نیست برات...جدی میگم لی) میگم=دوساله همینو میگی) میگه=خب تو دوسال هنوز نفهمیدی؟ بس نبود برات تا بفهمی حرفم دروغ نیست؟ اون تو مشکلات خودش گیر کرده نمیتونه حرف بزنه برای مشکلاتش خودش تورو مقصر میکنه و بعد هنوز باهاش سعی میکنی کنار بیای و تحملش کنی؟) میگم=تو هیچی نمیدو-) در باز میشه. دریکوعه. رگولوس رو میکشه داخل اتاق و به دیوار میکوبتش=چرا دست از سرم برنمیداری بلک؟ چرا نمیزاری برای یبارم که شده لی خودش تصمیم بگیره؟) میبینم که بزور روی پاهاش وایساده. میرم تو و درو میبندم و حالا ما سه تا توی اتاقیم. با دستاش گردن رگولوس رو گرفته و به دیوار چسبوندتش. رگولوس میخنده و میگه=ثبات روانی هم که نداری) میگم=بس کن رگولوس) رگولوس به دریکو میگه=قدرشو بدون جدی بعد اینکه اینهمه اذیتش کردی و هرچی از دهنت در اومد بهش گفتی هنوز حمایتتو میکنه) دریکو میگه=یه چیزی بود بین من و لیا و به تو هیچ ربطی نداره) رگولوس میگه=زیادی حرص نخور وگرنه یجوری میزنم همین بزور که وایسادی هم نتونی) میگم=رگولوس...) نگام میکنه و میگه=چیه؟ نزنم؟ بنظرت زیادی پررو نشده؟) دریکو بدتر نگاش میکنه. میگه=بنظرم تو زور و انرژیتو نگه دار برای عملیاتای فوق سری لرد ولدمورت رگولوس بلک) رگولوس میگه=چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟ که تو نتونستی یه عملیات ساده قتل دامبلدور رو جلو ببری و من عملیاتایی بهم داده میشه که براشون باید ۱۰ تا بادیگارد همراهم باشه؟) دریکو میگه=نمیدونی چقدر خوشحالم که جای تو نیستم) دریکو پاش میلرزه و مجبورش میکنم از رگولوس جدا شه اما نمیره سمت تخت بشینه. دریکو میگه=برو بیرون از اتاقم رگولوس..) رگولوس میگه=که چی؟ دوباره هرچی از دهنت درومد به لی بگی؟) میگم=بس کن رگولوس. برو بیرون)
رگولوس میاد نزدیکم. خیلی نزدیک میگه=ولی من فقط...نگرانتم) تکون نمیخورم. فقط بهش خیره میمونم. دریکو با همون یزره زوری که داره از من دورش میکنه. میخواست هلش بده اما رگولوس عقب نرفت. اما خودش از اتاق بیرون میره. قبل رفتن اخرین نگاهشو بهم میندازه و در رو میبنده. به دریکو نگاه میکنم. میگم=دیوونه ای با این درگیر میشی؟) نگامم نمیکنه. میشینه روی تخت. میرم کنار پنجره. میگه=اگر میخوای با رگولوس باشی...من مجبورت نمیکنم بمونی) نگاش میکنم اما اون به زمین خیره شده. میگم=چیمیگی؟) میگه=من اونقدرام طوری که رگولوس میگه هیولا نیستم...ولی شاید راست میگه...توی این دوسال...بدتر از قبل شدم...شاید...واقعا ادم مناسبی نیستم) میرم جلوش وایمیستم. اما بازم نگام نمیکنه. میگه=متاسفم لی..ا) میره زیر پتو و پشتشو بهم میکنه. نمیتونم حرفی بزنم. چون مطمعنم اگر بزنم بغضم میترکه. از اتاقش میام بیرون و هوا کم کم داره روشن میشه. دلسینی توی راهرو ها پیدام میکنه و منو به اتاق خودش میبره. حتی مقاومتی نکردم. وقتی ازم میپرسه که حالم خوبه یانه، اونموقعش که بغضم میترکه. برای اولین بار، توی بغل دلسینی، مادری که از بچگیم فقط همون لحضات اول وجود داشت، گریه میکنم. توی اون لحظه فراموش میکنم که چیا درموردش شنیدم، فراموش میکنم که کیه، فراموش میکنم که وفاداره به ولدمورت تا سرحد مرگ. فقط تو بغلش میمونم مثل یه دختر که مامانشو میخواد. و شاید این اولین و اخرین باره. بعد از چند دقیقه از بغلش میام بیرون اما نزدیکش میمونم. میگه=تعریف کن چیشده...با...کسی بحثت شده یا...داری اذیت میشی؟) اگر بگم جفتش چیمیشه؟ میگم=با دریکو...بهم زدیم) و توی اون لحظه همه چیو براش تعریف میکنم. داستان اشناییم با دریکو، همه روز های خوب و بدی که باهم داشتیم، رگولوس، همه چی. حتی وقتی یاد تسترا میوفتم دوباره میزنم زیر گریه و اون رو هم براش تعریف میکنم. توی اون لحظه حس میکنم ضعیف ترین ادم روی کره زمینم. حس میکنم دیگه نمیتونم زندگی کنم. اما دلسینی شروع میکنه حرف زدن=من دلداری دادن بلد نیستم...جای تعجب هم نداره..خانواده ای که من بزرگ شدم تقریبا بجای قلب، سنگ تمام وجودشون رو گرفته بود. اما وقتی که میرفتم هاگوارتز که فقط دوسال چهارم و پنجم رو رفتم...با پسری اشنا شدم که بعد ها فهمیدم نسبت دور فامیلی داریم. پیش اون میتونستم بدون ترس از قضاوت حرف بزنم و اروم بشم. پیش اون حس میکردم دنیارو دارم و میتونم خودم باشم. سال اخر که شد، میدونستیم قراره همو دیگه نبینیم. برای همین تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. پس برای اولین بار به خونمون بردمش. اما اونموقع بود که فهمیدم نسبت دوری داریم و علاوه بر این، خانواده من از خانواده اون نفرت شدیدی دارن.
تمام خانواده ی من مرگخوار و خانواده ی اون هم وفادار به ولدمورت. برعکس خودش و پدر بزرگش. ۱۹ سالمون که شد، ولدمورت مرگخوار هاشو انتخاب میکرد و من و اون همو توی یکی از جلسات ولدمورت دیدیم. میدونستم که ازینکه اینجاست متنفره. خانواده هامون نه تنها نزاشتن ازدواج کنیم، شدیدا مراقب بودن ارتباطی باهم نداشته باشیم که یه شب، باهم فرار کردیم. اون روزها، بهترین روز های من بود. با اینکه سخت ترین بود. روز دوم، تورو بدنیا اوردم. همین باعث شد مادرم دیگه هیچوقت باهام حرف نزنه. سیر..سیریوس...باز هم کنارم موند. روز سوم، و روز های بعد. ۳ ماه مخفی موندیم. با یک بچه نوزاد، واقعا سخت بود. نمیدونستم چرا زندگی میکنم فقط، تنها کسی که بخاطرش تحمل میکردم، همین بچه ی ۶ ماهه ام بود. ولدمورت عملیات های پی در پیش رو انجام میداد و یکروز که سیریوس پاشد، فهمید دیگه علامت مرگخواری نداره اما من داشتم. بدجور هم میسوخت. نوزادم ۹ ماهه که شده بود با سیریوس به خونه شون رفتیم. میدونستیم که مامانش اینا نیستن چون مرگخوارن و احتمالا توی عمارت. چند وقت رو اونجا گذروندیم تا اوضاع ارومتر بشه. رفتار سیریوس عجیب شده بود. نوزاد من حالا یک سال و نیمه شده بود و سیریوس عجیب تر. نمیزاشت بچم دور و برم باشه. عقیده داشت من میتونم براش خطرناک باشم چون هنوز علامت مرگخوار رو دستمه. اونموقع بود که فهمیدم تنها پسری که فکر میکردم منو میفهمه، که میتونم کنارش خودم باشم، دیگه باورم نداره. یه شب که خونه نبود ریختن و منو بردن. بچمو مخفی کردم تا دستشون بهش نرسه. سیریوس لوم داده بود. من همیشه میترسیدم، همیشه استرس و اضطراب داشتم و همینا باعث شده بود فکر کنه خطرناکم. بچم رو ازم گرفت و منو برگردوند و همه چیو اینطوری تعریف کرد که من وفادار به ولدمورت بودم و میخواستم بچه ام، که همه کسم بود رو به قتل برسونم. ازونموقع مادرم، ولدمورت و همه هرروز توسطشون شکنجه میشدم. تا وقتی ولدمورت موفق به قتل هری پاتر نشد، به ازکابان فرستاده شدم. چند وقت بعد خبر مرگ پدر و مادرم اومد که به قتل رسیده بودن. نمیدونم لیا بهت چی گفتن، اما این حقیقت بود. فکر کنم تو حتی نمیدونستی سیریوس یه مدتی مرگخوار بوده) و یک قطره اشک هم از چشماش پایین نیومد با اینکه میدونم عمیقا مرد و زنده شد. باورش میکنم. همیشه میدونستم یک جای کار سیریوس میلنگه. میدونستم یکی از مشکلات بزرگ خودشه. همیشه فکر میکردم سیریوس توی سختی منو بزرگ کرده. فکر میکردم مادرم منو پیش سیریوس گذاشته و ترکم کرده اما اون نمیخواسته. تقصیر سیریوس بوده اما با این حال، این خاطره برای من از سیریوس یک هیولا نساخت. چیزی نمیگم. فقط یکم بعد پامیشیم برای صبحانه میریم پایین. سریع میخورم و به اتاقم برمیگردم. کل روز رو توی اتاقم میمونم. شب یکی از مرگخوار ها به اتاقم میاد و منو میبره پیش ولدمورت. ولدمورت بهم نگاه میکنه=دوشیزه بلک...امشب...یک عملیات فردی و ویژه برات داریم..)
اما توی اتاق فقط منم و ولدمورت. اما با وردی یکی از دانش اموزای هاگوارتز، که مطمعنم سال پایینیه، بدن نیمه جونش، که هنوز زندست رو روی میز با چوبدستیش میاره. من اینو میشناسم، چندباری بهش توی درسای معجون سازی کمک کردم. حالش اصلا خوب بنظر نمیاد. ولدمورت میگه=برای تست وفاداری، دوشیزه بلک، خودت میدونی که چیکار کنی) میگم=اما...این...دوستمه...من...نمیتونم) میگه=قانون بقا دوشیزه بلک، یا میکشی، یا میکشنت. فکر نکنم بخوای گزینه ی دوم اتفاق بیوفته.) دستام میلرزه و بدنم یخ زده. نمیتونم با ولدمورت بحث کنم. اون خالی از احساساته. میفهمم چند نفر از توی تاریکی نگام میکنن...دیگه توی این اتاق تنها نیستم و مرگخوار های دیگه هم وارد اتاق شدن. به رگولوس خیره میشم. که مطمعنم اگر جای من وایساده بود اینکار مثل اب خوردن بود براش.دریکو رو میون جمعیت میبینم. حالش بهتر نشده اما با این حال مطمعنم لوسیوس مجبورش کرده که بیاد. به دانش اموز نگاه میکنم. بدنش خونیه اما هنوز زندست. میگم=او...اوادا....ک...اوادا..) ولدمورت میگه=نمایشو طولش نده لیا...همه مون زیادی خسته و گرسنه ایم) میگم=اواداکدا...ورا)اون لحظه، با به قتل رسوندن اون بچه، که مطمعنم بیشتر از ۱۳ سال سن نداشت، که چشماش به چشمام بود وقتی ورد رو گفتم، انگار خودم رو کشتم. اون شب تا صبح نه گریه کردم، نه تونستن دراز بکشم نه تونستم بخوابم.بعد از ساعت ها، حدود ۵ صبح در اتاقم بدون اینکه زده بشه باز شد. رگولوس. دلم میخواست کار اونم تموم کنم. اما حتی نگاهشم نکردم. یک هفته گذشت و تنها کسی که کنارم بود رگولوس بود. شده بودم یک مرده ی متحرک. دلسینی خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه دور از چشم ولدمورت. اما من حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از یک هفته رگولوس بهم گفت که برای عملیاتی باید با بلاتریکس و چند نفر دیگه به وزارت سحر و جادو برم. و خیره بهش نگاه کردم و بلخره حرف زدم=من...نمیتونم) بغلم کرد. اشک نریختم. اما سرم رو روی شونش گذاشتم. میگه=تو میتونی. امروز هم میگذره) بعد از یک هفته توی اینه به خودم نگاه کردم. گودی زیر چشم. پوستم شده بود مثل گچ. شنلم رو میپوشم و به سمت در عمارت میرم که همه منتظرن. دریکو رو میبینم که توی حیاط وایساده. اما اون برای این عملیات نمیاد. رگولوس منو تا دم در میبره و با لبخند کوچیکی راهیم میکنه. یکم بعد تنها توی راهرو های وزارت سحر و جادو نگهبانی میدم تا بلاتریکس از اتاقی که چند دقیقست واردش شده بیاد بیرون. که یکدفعه صدایی میشنوم و برمیگردم و چوبدستیمو سمت اون ادم میبرم=هری..) نمیدونم دلیل اینکه چشماش گرد شده و بهم زل زده اینه که مدل موهام تغییر کرده و صورتم عوض شده...یا اینکه چوبدستیمو سمتش گرفتم؟ میگه=لیا...خودتی؟) میگم=باید...بری...بلاتریکس...اگر ببینتت..) میگه=راسته مرگخوار شدی؟)
چیزی نمیگم. یکم که میگذره و سکوت بینمون میمونه لوپین و هرماینی هم بهش ملحق میشن. هرماینی میگه=چوبدستیو بیار پایین لیا...اومدیم که ببریمت) لوپین میگه=ما میدونیم این خواسته تو نبوده که مرگخوار بشی) یک لحظه به این فکر میکنم که لوپین همه ی کارای سیریوس رو خبر داشته اما چیزی نگفته و گذاشته دلسینی ادم بده ی داستان بمونه. بهش نگاه میکنم و میگم=تو خبر داشتی سیریوس یه دوره مرگخوار بوده؟ که اون مامان منو لو داده؟) لوپین چشماش گرد میشه. خبر داشته بله. میگه=لیا...مغزتو شستشو میدن...تا دیر نشده باما بیا) میگم=که چی؟ که اخرش مثل سیریوس لوم بدین؟) هری میگه=لیا این تو...نیستی..یعنی میخوای بگی به اونا بیشتر از ما اعتماد داری؟ یعنی فکر میکنی ما لوت میدیم؟) اگر لیای هفته ی پیش بود، میپرید بغل هری و مطمعنا قبل ازینکه بلاتریکس از اتاق بیرون بیاد فرار میکرد. اما از هفته ی پیش، یک نفر رو به قتل رسوندم تا وفاداریم به ولدمورت رو ثابت کنم، با دریکو بهم زدم و کل هفته رو پیش رگولوس بودم، داستان واقعی سیریوس و مامانم رو فهمیدم. میگم=برین...زودتر ازینکه بلاتریکس بیاد و مجبورم کنه بهتون اسیب بزنم) هرماینی میگه=ولی تو اینکارو نمیکنی مگه نه؟! تو اینکارو نمیکنی لیا...میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ برای شبایی که تو خونه ی ویزلی ها تا صبح حرف میزدیم، برای هم اتاقی بودن باهات تو هاگوارتز، لیا...باور نکن چیزی هستی که ازت ساختن. من تورو میشناسم و کسی که الان جلوم وایساده، لیای واقعی نیست) میگم=دقیقا...و چون نمیخوام بهتون صدمه ای بزنم...و یا زده بشه...میخوام که برین خواهش میکنم) بعد از دو هفته، بغض بهم برمیگرده. اینارو با بغضی میگم که هر لحظه ممکنه بترکه. میگم=هری اونا دنبال توان...باید ازینجا بری ازت...خواهش میکنم)بلاتریکس از اتاق میاد بیرون یک مرگخوار دیگه هم کنارشه. با لبخند به هری و لوپین و هرماینی نگاه میکنن. بلاتریکس میگه=به به...لیا میبینم که دوستامون اینجان...) شروع میکنن به ورد گفتن. بلاتریکس...هری لوپین همه....من به دیوار چسبیدم و نمیتونم کاری کنم. و امیدوارم این به ضررم تموم نشه. بلاتریکس موفق میشه هرماینیو بگیره و لوپین رو شکنجه بده. اما کمی بعد هری و لوپین غیب میشن و با هرماینی به عمارت برمیگردیم. تا شب، شکنجه اش کردن. شب توی اتاق کنار رگولوس نشستم و صدای درد کشیدن هرماینی رو میشنوم. میرم توی بغل رگولوس. میدونم که چقدر به ولدمورت وفاداره اما از طرفی میدونم اونم مثل من نمیخواد ادمای بی گناه اذیت بشن. =باید بریم کمکش...اون دوستمه مطمعنم اگر بجای من بود...سعی میکرد کمکم کنه) رگولوس میگه=نمیزارم بری...میدونی که اگر بری توام در کنارش شکنجه میکنن...هیچ کاری ازت برنمیاد بلاتریکس انقدری یک دنده هست که نزاره.) میگم=من نمیزارم چیزیش بشه) پامیشم که برم اما جلومو میگیره. میگم=رگولوس...خواهش میکنم) میگه=میدونم چقدر نگرانشی...اما نمیخوام باتو کاری داشته باشن) و میاد جلو و..............خوابم نمیبره. همونطوری که کل هفته ی پیش نبرد. صبح میرم اتاق دلسینی و یکم بعد درو باز میکنه. وارد نمیشم. میگم=باید جلوشونو بگیری...خواهش میکنم..هرماینی...دوستمه نمیخوام اتفاقی براش بیوفته) میگه=من حریف بلاتریکس نمیشم) و درو روم میبنده. همین. پایین میرم و چیزی که نمیخوام رو میبینم. هرماینی بعد از شکنجه های متوالی کف زمینه. جاهایی از لباسش پاره شده و مقداری خون ازش رفته. میشینم کنارش. =هرماینی...)
بزور نگام میکنه. میزنم زیر گریه و بغلش میکنم. همه مرگخوار ها بهم خیره شدن. همه. حتی ولدمورت. =منو ببخش...من...هیچوقت نمیخواستم بیام اینجا...میدونی که خودت...نمیزارم چیزیت بشه...هرماینی..)گریه میکنمو اصلا برام اهمیتی نداره اگر همه ی نگاه ها الان رومنه. تا وقتی که بلاتریکس منو بزور ازش جدا میکنه. جیغ میزنم داد میزنم اما براش اهمیتی نداره. تقلا میکنم بزاره به هرماینی برگردم اما نمیزاره.خودم رو مقصر همه ی اینا میدونم. شاید اگر دیروز باهاشون فرار میکردم اینطوری نمیشد. شاید اگر دیشب به حرف رگولوس گوش نمیکردم و میومدم پایین اینطوری نمیشد.عذاب وجدان تمام وجودمو گرفته. و یک دقیقه ی بعد، همونطوری که تسترا رو جلوی چشمام از دست دادم، هرماینی دیگه تکون نمیخوره. گریه ام شدید تر میشه و سرم گیج میره. اخرین چیزی که یادم میاد دریکو و دلسینی بودن که منو به اتاقم اوردن. چند روز عین مریض ها، توی تخت میمونم. تب شدید نزاشته بتونم تکون بخورم. شب ها رگولوس پیشمه. اما شبی که نیومد، که فهمیدم برای عملیاتی که ازش حرف میزد رفته، در اتاقم زده میشه و دریکو میاد تو. درو میبنده و کنارم روی تخت میشینه. میگه=بهتری؟) چیزی نمیگم. فقط بهش نگاه میکنم. از روزی که بهم زدیم، باهم حرف نزدیم. میگه=برای هرماینی متاسفم) اشک دوباره تو چشمام جمع میشه. باورم نمیشه که حالا هرماینی تبدیل به خاطره شده. همونطوری که تسترا شد. دستمو میگیره اما دستمو از دستش میکشم بیرون. میگه=ببخشید بابت همه چی...معلوم نیست فردا کی زندست کی...مرده...فقط...خواستم اینو بدونی...ببخشید که خیلی وقتا که...نیاز داشتی نبودم...و...برات مثل رگولوس نبودم) میخوام بهش بگم خیلی بهتر از اون بودی. اما نمیگم. فقط نگاش میکنم. میخوام ازش معذرت خواهی کنم که اونروز اونطوری باهاش حرف زدم که خیلی وقتا بی دلیل بحث و دعوا کردم اما نمیگم. و اخرین باری که حرفایی که میخواستم بزنم رو نزدم، به سیریوس بود. اما نه...دریکو اتفاقی براش نمیوفته. نمیتونم اینیکی رو از دست بدم. یکم بعد که میبینه چیزی نمیگم از اتاق میره بیرون. دیگه شمارش روز هایی که هرماینی رو از دست دادم از دستم در میره فقط میدونم مرگخوارا حمالات زیادی رو برای پیدا کردن هری شروع کردن. و کم کم، برای حمله به هاگوارتز اماده میشن. بلخره وقتی میتونم راه برم، شب هام رو توی حیاط میگذرونم. مینویسم، نقاشی میکشم با اینکه هیچوقت نقاشیم خوب نبوده. و میدونم دریکو از دور تماشام میکنه. فکر میکنه نمیفهمم اما میفهمم. بعضی شب ها وقتی رگولوس پیشم بوده دریکو تماشامون میکرده. اما کوتاه تر از شب های دیگه. امشب وقتی توی حیاط نشستم، کسیو کنارم حس میکنم. وقتی برمیگردم، قلبم تند میزنه. سیریوس. به سمتش میرم اما بهم خیره میمونه پس سر جام وایمیستم. میگم=بابا...) سر تا پام رو نگاه میکنه. میگه=لیا...چقدر..تغییر کردی) میگم=من...خراب کردم. نه دوست خوبی بودم...نه ادم خوبی برای دریکو...نه...دختر خوبی برای تو) لبخند کوچیکی میزنه و میگم=دوستام...مطمعنم همشون ازم متنفرن و یا فراموشم کردن...اگر هرماینی رو فهمیده باشن که مطمعنا...ازم متفنرن... وای حتی نمیتونم تصورش کنم..من دیگه فقط یه بازندم که لباس سیاهی رو پوشیده که بلاتریکس و وفادارای ولدمورت میپوشن...حالا عکسم تو تمام مجله هاست و برا سرم جایزه گذاشتن) سیریوس لبخند تلخی میزنه. صورتش خستست. میگه=هیچوقت برای پیدا کردن خودت...برگشتن به خودت دیر نیست لیا. نزار اینا چیزی ازت بسازن که نیستی)
میگم=قبل ازینکه...اتفاقی برات بیوفته...کلی حرف داشتم ک بهت بزنم اما...نزدم...من یه بزدل بیشتر نیستم...) میگه=خوشحالم که تو دخترمی) میگم=اینو نگو که مطمعنم از ته دلت نمیگی) میگه=چرا نگم؟ من افتخار میکنم که پدرتم لیا بلک. نزار مجبورت کنن کارایی بکنی که نمیخوای وقتی خون سیریوس بلک تو رگاته. خون من. پدرت) میگم=تو دلسینی رو لو دادی) چهرش سرد میشه. میگه=همه چی انقدر ساده نیست و به همین جمله ختم نمیشه. تو و اون تنها کسایی بودین که من داشتم وقتی دنیا داشت فرو میریخت. دلسی فقط بهت گفته که من لوش دادم اما بهت نگفته که ۳ ماه هر شب داد و بیداداش تا خونه های بغلمون میرفت...دیوونه شده بود. حق هم داشت. اونموقع بود که فهمیدم تو تنها کسی هستی که دارم و دلسی رو خواه ناخواه از دست دادم. گفتم که ببرنش. اما نمیدونستم اونایی که میان مرگخواران که میان...به نارسیسا گفتم به بلاتریکس گفتم اما مامان باباشو فرستادن...و ...برگردوندنش پیش مرگخوار های دیگه. من هیچوقت اونکارو با مادرت نمیکردم لیا) میگم=من...نم..نمیدونستم..چرا...اینارو بهم نگفته بودی؟) میگه=من اونقدرام که فکر میکنی شجاع نبودم. اگر بودم که عمرا میزاشتم ببرنش. کسی که با تمام قلبم دوستش داشتم. و نمیخواستم چیز بدی درمورد جفتمون فکر کنی...که فکر کنی مامانت یک دیوونست و بابات یه بزدل) میگم=خیلی دلم برات تنگ شده) لبخند سردی میزنه و میگه=منم همینطور لیا.) دستام سردن. نمیتونم چیزی بگم. یه قدم که میرم جلو دیگه نمیبینمش. تصویرش محو شده. حاضر بودم هرکاری کنم اون لحظه رو نگه دارم. هرکاری. برنمیگردم تو اتاقم. همونجا میشینم و اسمون رو نگاه میکنم. امشب دریکو از نزدیک تر بهم نگاه میکرد. چیمیشد اگر بهش میگفتم بیاد کنارم بشینه؟ صبح که میشه میبینم مرگخوار های زیادی از عمارت میرن. یاد حرف رگولوس میوفتم که برای جنگ هاگوارتز کم کم اماده میشن. میرم توی اتاقم. دوش میگیرم. یکم به موهام میرسم. و بعد از پنجره بیرون و مرگخوار هارو نگاه میکنم که در اتاقم زده میشه=بیا تو) رگولوسه. میاد سمتم کنار پنجره. دستمو میگیره و میگه=بهتری؟) سر تکون میدم. اما حال من بهتر شدن نداره. سرشو میاره جلو و ....... بعد میبره عقب و میگه=امشب منم میرم) میگم=کجا؟) میگه=فرداشب عملیات هاگوارتزه...) میگم=رگولوس...توکه...نمیخوای بهشون صدمه بزنی؟) میگه=باورکن نه...اما مجبورم) میاد تو بغلم. میگم=چجوری باور کنم که مجبوری؟ وقتی وفاداز ترین ادمی به ولدمورت) میگه=حقیقتو یروزی همه میفهمن...چیزی که قرار نیست من هیچوقت بگم) همونطوری که بغلم کرده دستمو روی موهاش میزارم. میگم=امشب...شروع میشه؟) میگه=بطور جدی تر فردا...اما اره) میگم=من نمیام)
میگه=فردا همه مرگخوار ها باید باشن) میگم=من نمیام) میگه=بچه بازی که نیست لیا...عملیات نهاییه)ازش فاصله میگیرم و تو چشماش نگاه میکنم و میگم=توقع نداری که دوستام...همکلاسی هام و معلم هامو به قتل برسونم؟) میگه=توقع دارم خودت به قتل نرسی) بهش خیره میمونم. میگه=مراقب خودت باش...باشه؟) میگم=الان این خداحافظیه؟) میگه=ممکنه دیگه...هیچوقت..نتونم باهات حرف بزنم...اما میخوام اینو بدونی...تنها کسی بودی که...عمیقا دوستت داشتم و ... بخاطر اینکه مرگخوار بودم یا وفادار به ولدمورت...رفتارم بهت تغییر نکرد...اینروزا اینجا باتو...هرچقدرم فشار رومون بود...بهترین بود) میگم=اینطوری حرف نزن رگولوس...همدیگرو میبینیم قول میدم) دستمو روی گونش میزارم. چشماش خیسه. میگم=هی...اینطوری نکن...مطمعنم همه چی درست میشه) معلومه که مطمعن نیستم. نامه ای توی دستام میزاره و میگه=اینو...بعد از عملیات بخون...ازت خواهش میکنم بعدش بخونی و اصلا الان بازش نکنی چون مربوط به بعدشه) و بعد از اخرین بغل از اتاق بیرون میره. نامشو توی شنلم میزارم. امروز میگذره و فردا میرسه. قلبم تند تر از همیشه میزنه و باز هم نتونستم بخوابم. شاید سه ساعت نهایتا. صبحونه رو که میخورم میزنه به سرم نامه رگولوس رو بخونم. اما سعی میکنم تحمل کنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگه قرار بود یه حرف به لیا بگم اون این بود قدر تک تک لحظه هاتو بدون همیشه زودتر از اون چیزی که فکر میکنی دیر میشه
بیا با هم ورزش کنیم....
ماهی اوزون بروننننن ماهی قزل آلاااا... 💃🏻💃🏻
(در انتظار پارت 54)
داستان یه متیو ریدل داشت، چرا محو شده؟
فقط یکی از شاگردای هاگوارتز بود ولی اگه مهم تر میشد جالب میشد
خیلی نقش مهمی نداشت تو داستانم
میشه پارت بدی گوگولیی
اره بررسیه ۴ روزه😭
نمیخوای پارت جدید رو بذاری🥲🥺
تو بررسیه ۳ روزه
چراااااااااااا
نمیدونم خیلی طول میدن منتشر کنن
بنظرم میخوان کرم بریزن 🥲
برای داستان ها معمولا این کارو میکنن
چرا هرماینی رو کشتیییییی
+درحال عر زدن
جی کی رولینگگگگگ جدییییددد؟؟؟
🤣🤣🤣😭😭😭
داغ هرماینی ندیده بودیم که دیدی-
بازم مثل همیشه محشر ✨✨
چرا هرماینی و کشتی 😭😭 گناه داشت😭😭
وای تروخدا تکلیف دریکو و لیا رو مشخص کن 🙏🏻🙏🏻🙏🏻
کاش اسم داستانو میزاشتی Mr.black😂😂😂😂
امیدوارم Mr. Malfoy بودنش به دلیل این باشه که قراره به یه مالفوی برسه🤝🏻
وایییییی
🤣🤣🤣🤣😭😭😭
وای حق 🤣🤣
من چرا از این پارت بغضم گرفت؟🫠🥺😥
فوق العاده بود مثل همیشه
اخییی☹☹
مرسییییی
😭😭😭😭😭😭
یه چی بگم عصبی میشید من از شخصیت دلسینی و بلا ولدمورت و کلا مرگخوارا خوشم میاد😂
خودمم خوشم میاد بابا عادیه🤣
اونی که خوشش نمیاد عجیبه دختر جان😂