
از بغلش اومدم بیرون و نفهمیدم کِی رفت اما الان تو اتاق تنهام. سه روز میگذره. توی این سه روز چند عملیات داشتم که خیلی بد نبودن. منظورم از بد اینه که تونستم تحملشون کنم. الان هم با دریکو پست یمی از ستون های دیاگون قایم شدیم. از اونشب به بعد زیاد حرف نزدیم. اما میدونه که هر شب یواشکی میرم حیاط پیش رگولوس اما درمورد اونهم فعلا بهم گیر نداده. میدونم خوشش نمیاد. دستشو میکشمو میگم=معلوم میشی نکن..) چندتا ادم از کوچه رد میشن و ما نهایت تلاشمونو میکنیم دیده نشیم. دستشو از دستم درمیاره و از پشت ستون میره بیرون میگم=دیوونه شدی؟) دنبالش میرم. میگم=حرف بزن دریکو...نقشت چیه الان؟ چجوری وارد اون مغازه بشیم؟) نگام میکنه. خیلی بد توی چشمام زل میزنه=بنظرت اگر نقشه داشتم میزاشتم توام بیای امشب؟!) مات نگاش میکنم. وسط کوچه ای که نباید دیده بشیم ایستادیم. میگم=منظورت چیه) میگه=ببخشید که امشب نتونستی با رگولوس جلسه داشته باشی مطمعنم به محظ اینکه برگردی توی حیاط منتظرته) میگم=نمیفهمم چیمیگی) میگه=لیا بهتر از هرکسی میفهمی...نمیخوای قبولش کنی) میگم=تو نمیخوای قبول کنی که بجز تو ادم های دیگه ای هم تو زندگی من هستن) یکدفعه وردی به سمت دریکو پرت میشه و بهش میخوره. "آکیو" دریکو دومتر عقب پرت میشه و روی زمین از شدت درد به خودش میپیچه. میخوام وردی بگم. چیزی بگم تا ورد بعدی به من برخورد نکنه. چوبدستیمو میگیرم به سمت منبع اما ساکت میشم. =لوپین..) چشماش گرده. اونم چیزی که دیدرو باور نمیکنه. لیا بلک. دختر سیریوس بلک. دوست صمیمیش. توی شنلی که فقط مرگخوارا میپوشن. توی این لحظه، دلم میخواد به سمتش بدووم. دلم میخواد باهاش فرار کنم و دیگه هیچوقت به عمارت برنگردم. اما صدای دریکو که از درد به خودش میپیچه باعث میشه نتونم به این فکر کنم.
میرم کنارش روی زمین زانو میزنم و کاری نمیتونم بکنم. این طلسم درد اور ترینه. فقط باید صبر کنم اثرش تموم شه. گریه میکنم. چون تنها کاریه که میتونم بکنم. چون انقدری جرعت ندارم که با لوپین ازینجا برم وقتی موقعیتش جوره. چون خوومو مقصر میدونم که الان دریکو کف زمین درد میکشه. چون جوبدستی دارم اما جرعتشو نه. جرعتشو ندارم که استفاده کنم. چون در نهایت فقط بلدم بگم نشد. فقط بلدم خودمو سرزنش کنم. پس کی قراره مفید باشم. برای کی اخه دیگه. دست دریکو رو میگیرم با اینکه میدونم چیزی حس نمیکنه. انقدری درد میکشه که گرفتن دستش رو حس نکنه. به سمت راستم نگاه میکنم که حالا ریموسی نیست. اون رفت. تک فرصت فرار کردنم، حالا ندارمش. دریکو اروم میگیره. اما میدونم این درد هیچوقت نمیره. مامان بابای نویل رو بااتریکس با شکنجه های پی در پی یه قتل رسوند. نویل میگه مامانبزرگش تعریف میکنه که هروقت جادو اثرش تموم میشد تا مدت ها بدن درد توشون میموند. خستگی. درموندگی. اما حالا دریکو کف زمینه و تکونی نمیخوره. اروم صداش میکنم=دریکو...صدامو میشنوی؟) چشماشو بزور باز میکنه. هنوز اشکم بند نیومده. میکشمش به گوشه ای که حداقل کسی نبینتمون. سرشو میزارم روی پام و اروم سعی میکنم بهش بفهمونم که حالش خوبه...که من اینجام...من حواسم بهش هست با اینکه ته وجودم میدونم انقدری ترسیدم که نمیتونم تکون بخورم. گریه ام وقتی شدید تر میشه که به این فکر میکنم که لوپین به همه میگه من مرگخوارم. همه بزودی میفهمن و شاید الان خیلی هاشون فهمیدن. دریکو سعی میکنه بشینه اما نمیتونه. تو بغلم میگیرمش و میگم=یکم صبر کن...بهتر میشی) اروم حرف میزنه=کی...کیبود) سعی میکنم گریه نکنم. میگم=لوپین) میگه=باتو....کاری...نداشت که؟) میگم=نه) میگه=گر..گریه..نکن) سعی میکنه دستمو بگیره اما خودم دستشو میگیرم. چند دقیقه بعد موفق میشه بشینه. میگم=بهتری؟) میگه=باید ازینجا بریم) پامیشه اما بازوشو میگیرم که نیوفته. میگم=نمیتونی راه بری...) بهم میپره و میگه=ایده ی بهتری داری؟! الان نظرت چیه چیکار کنیم؟) بهش زل میزنم. میگه=لوپین مطمعن باش با افراد بیشتری برمیگرده که تورو ببرن...دستتو بیار جلو باید تلپورت کنیم برگردیم عمارت) میگم=اونقدری ضعیف شدی که نتونی تلپورت کنی دریکو) چند ثانیه بهم خیره میشه بعد میگه=من ضعیف شدم که نتونم تلپورت کنم یا تو اونقدر ضعیف شدی که نمیتونی بهم بگی دلت میخواد لوپین بیاد و ببرتت؟) میگم=اگر میخواستم برم میرفتم وقتی رو زمین بودیو درد میکشیدی) میگه=مرسی واقعا) میگم=مرسی چیه حالا که نرفتم) گریه ام تازه قطع شده بود. اما باز چشمام خیسه و بهش زل زدم. میگم=الان چیکار کنیم) میگه=تلپورت. البته اگر تصمیم نداری با لوپین بری) میخوام بگم از خدامه میخوام بگم بهترین تصمیم اینه با لوپین برم اما ساکت میمونم و دستمو برای تلپورت میارم جلو. دستشو میزاره رو دستم و تلپورت میشیم جلوی در عمارت.
سعی میکنه روی پای خودش وایسه. بازوشو گرفتم تا نیوفته. وارد که میشیم از حیاط که میگذریم وارد خود عمارت میشیم بلاتریکس به سمتمون میاد=دلیل اینهمه تاخیر چی- دریکو! چی شده چه اتفاقی براش افتاده؟) میگم=یکی مارو دید و...طلسم شکنجه رو روش انجام داد) میگه=کی؟! ندیدیش؟) به دروغ میگم=نه...) دریکو بهم زل میزنه. چون خودم بهش گفتم لوپینه. میرم توی اتاقم. انقدری گریه میکنم که دیگه اشکی نمیمونه. حدود سه صبح میرم جلوی اینه. یاد حرف دلسینی میوفتم که گفت موهاش همیشه کوتاه بود. موهای من همیشه نه خیلی بلند بود نه خیلی کوتاه. همیشه یه اندازه متوسطی بود. اما الان انقدری مصمم ام که فشاری که رومه رو روی موهام خالی کنم. یک قیچی از توی کشو برمیدارم و شروع میکنم. هرچقدر که حسم بهم میگه، کوتاه میکنم. انقدری که وقتی کارم تموم میشه میبینم موهام تا یکم پایین تر از شونه هامه. یکم چتری هم زدم. زیاد نیست اما. صبح زود خوابم نبرده. دلسینی میاد توی اتاقم. موهامو میبینه و میگه=به به میبینم که یه تغییر بزرگ به خودت دادی) بعد که پشت موهامو میبینه میزنه زیر خنده. میگه=بیا بشین برات درستش کنم) میرم و شروع میکنه مرتب تر کوتاه میکنه و گندی که زدم رو درست میکنه. اما موهامو کوتاه بلند زدم و بهم ریختگی قشنگی داره. میگه=زیر چشمات گوده...نخوابیدی؟) میگم=نه. خوابم نبرد) میگه=چرا؟) میگم=عملیات...خوب نبود...دریکو رو دیدی؟ حالش چطوره) میگه=ندیدمش. چرا خودت نمیری ببینیش؟ الان اتاق جدا داره) میگم=اره باید برم) پامیشم و میرم. در میزنم و چون صدایی نمیشنوم وارد میشم. دریکو روی تختش نشسته و تکیه داده. میگم=بهتری؟) میگه=اره) میگم=خب خداروشکر) میگه=چرا اومدی؟) میگم=یعنی چی؟) میگه=اومدی اینجا که چی؟ کسی اینجا نیست) میگم=اومدم تورو ببینم) میگه=من؟ ادا در نیار من برات مهم لیا اینهمه حرف میزنی یدونشو ندیدم تو عملی کنی لیا. چرا بهشون نگفتی کی اونجا بوده؟) میگم=چون...) میپره وسط حرفم=چون میترسی، چون خودت میخواستی باهاشون بری) میگم=من موقعیت رفتن خیلی داشتم دریکو خیلی اما نرفتم و موندم پیشت حالا هرچقدر میخوای این بحثو کش بده) میگه=لوپینو چرا نگفتی بهشون؟ لیا تو مرگخواری. نکشی میکشنت. گذاشتی در بره؟) میگم=چیه؟! نکنه توقع داشتی بکشمش ها؟) میگه=توقع نداشتم انقدری ترسو باشی که نتونی کاری بکنی) میگم=اره من ترسوام. اما اینارو از پسری میشنوم که نتوسنت دامبلدور رو بکشه...و عجیبه برام که میگی نکشی میکشنت. خودت مگه تو موقعیتش نبودی قبلا؟ چرا تو اونموقع اونکارو نکردی) صدامون بالاست. میگه=یه شب نتونستی با رگولوس حرف بزنی اینطوری سر من خالی میکنی) میگم=به اندازه ی کافی وقت هست با اون حرف بزنم فعلا اومده بودم که تورو ببینم اما تو...حتی سعی نمیکنی بشنوی. نمیدونم چت شده دریکو...من فقط اومده بودم حالتو بپرسم و پیشت باشم) وقتی میخوام برم بیرون صدام میکنه=لی صبر کن)
وایمیستم و میگه=توکه نمیخوای بری؟) نگاش میکنم. میگه=توکه نمیخوای بری؟) میگم=کجا؟) میگه=با لوپین) میگم=مگه الان دم در منتظرمه) میگه=اگر بود میرفتی؟) میرفتم؟ خودمم نمیدونم. بهش خیره میمونم. میگه=نگو که میرفتی) میگم=برای تو فرقیم داره مگه؟) میگه=رگولوس چیزی گفته انقدر بامن بد شدی؟) پوزخند میزنم.=جدی میپرسی؟( میگه: — «آره. چون از وقتی اون اومده نزدیکت، یه چیزی عوض شده. با من سرد شدی، ساکت شدی، انگار دیگه نمیخوای اینجا باشی.» میزنم زیر خنده،از اون خندههایی که توش عصبانیت قاطیه. — «چون اون حداقل گوش میده، قضاوت نمیکنه هرچیزی که میگمو باور میکنه چون باورم داره و سعی نمیکنه از توش یه چیز دیگه دربیاره مثل تو.» صداشو میبره بالا: — «پس همون پیش اون بمون! چرا اومدی پیش من؟! چرا اصلاً برگشتی تو این اتاق وقتی من قضاوتت میکنم وقتی انقدری خراب کردم که نمیتونم فضای امنت باشم که نمیتونی بهم اعتماد کنی؟!» صدام بلند میشه: — «چون نگرانت بودم! چون با اون حال افتاده بودی، چون با همهی حرفات هنوز... هنوز برام مهمی! اما تو چی؟ از لحظهای که پامو گذاشتم تو، فقط داری منو متهم میکنی! چرا؟ چون یه کسیو پیدا کردم که به حرفام گوش میده که براش مهمم» — «آره چون دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم لیا! نمیدونم قراره فردا با رگولوس بری طرف لرد، یا با لوپین فرار کنی!» — «تو هیچوقت اعتماد نکردی دریکو! حتی وقتی میمردم تا تو باورم کنی، باز دنبال مدرک بودی! حتی وقتی مرگخواریم که توی یه عمارت باهات صبح و شب رو میگذرونم باز هم بهم شک داری» — «چون تو هیچوقت چیزی رو تا تهش نمیری لیا! همیشه وسطش گیر میکنی! تو محفل بودی، حالا مرگخواری، فردا چی؟ قهرمان میشی؟ خائن؟ نمیدونم! دقیقا مثل رابطه مون...شروعش کردی اما...» — «و تو چی؟! تو که نتونستی دامبلدورو بکشی، داری از من میخوای آدم بکشم؟! تو که هنوزم با کابوس اون شب بیدار میشی!» چشمهاش گرد میشن، لبش میلرزه. صداش پایینتر میاد، اما تلختر: — «تو حق نداشتی اون حرفو بزنی.» میدونم. و پشیمونم.صدام میلرزه: — «تو شروع کردی.» سکوت. یه سکوت خفهکننده که از هر فریادی بدتره. آروم میگه: — «برو.» یه لحظه نگاش میکنم. اشک تو چشمم جمع شده، اما نمیذارم بریزه. دستگیرهی درو میگیرم. اما یک لحظه تردید میکنم=منظوری نداشتم..) میگه=نه...برو برای کسی که میتونی پیشش راحت باشی حرف بزن) — «خودت خواستی.» در رو باز میکنم و میرم بیرون... اما فقط تا پیچ راهرو. همونجا پشت در، میایستم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دارم میمیرم... چرا پارت بعد منتشر نمیشه؟
دوبار رد شد😭 بازم گذاشتم
وااااای، خدا لعنتشون کنه...
واییییی آخجون دعواااا
عالی بود
😭😭😭🤣🤣
تاکس جان نمی خوای بزارییی؟
دلمان در آمدر
بخدا خیلی وقته تو بررسیه خیلی منتظرم خودمم
عامو من گریم گرفت 😭😂
مثل همیشه عالی.
مرسییی❤😭
وای وای وایییییی، دلم میخواد لیا دراکو رو ترک کنه برهپیش رگولوس، رگولوسم اونو ول کنه به ولدمورت وفادار بمونه. لیا هم بفهمه که اشتباه کرده🙂
خیلی خوشحال میشم اگر ناظر منتشر کنه پارت بعدو😂
وای ببین حاظرم بهت پول بدم پارتا رو توی یه جایی واسه خودم بفرستی.
😂😂
ولی مهم اینه مناشر شده ✌🏻🫡
😭😭💞💞💞
نههه من دیر رسیدم 😩😩😩
نه بابا دیر نرسیدی😭
و من در عجبم که این خانم چجوری انقدر قشنگ مینویسه🌚✨
مرسی عزیزم😭😭😭😭💞💞💞
فدات شمم🫶🏻✨
دقیقااااا👍🏻👍🏻
آخ جوننننن پارتتتت
دیدی گفتم غیرتی بشه نمیشه جمعش کرد😂✨
دلخور و عصبیه فقط چیزی نیست که🌚
🤣🤣🤣🤣🤣
وااااای خیلی باحالههههه
مرسیییی