
در این تست شوکا سعی میکنه که از رابی بخواتر کارش معذرت خواهی کنه اما...
کسی در معما کده رو زد. امکان نداشت مشتری باشد،چون جمعه همه جا بسته بود. وقتی وندی در رو باز کرد، گفت:« سلام رابی! از مشت باحالی که بهت زد چه خبر؟» اوه خدای بزرگ. رابی با عصبانیت گفت:« خبر اینه که اومدم اون بچه ی ننری که منو زد بزنم!»
قبل از این که وندی دهانش رو باز کند و چیزی بگوید جلوی در رفتم، پوزخنده ای به رابی زدم و گفتم:« چه خبر؟ با اون مشت خوشگل تر شدی!» و بلند بلند خندیدم.اون همه اعتماد به نفس از کجام در اومد؟! رابی با عصبانیت بهم نگاه کرد و بهم گفت:« بهتره خودتو مرده ببینی خانم کوچولوی ننر!» کل شب برای این حرف خودمو آماده کرده بودم. با صدایی که غلدر های مدرسه صحبت میکردن گفتم:« یک:حقت بود! دو:اینجوری بیشتر بهت میاد! سه:خودت خواستی پولای استنلی رو بدزدی! چهار:تا تو باشی دیگه سعی نکنی کسی رو بزنی. پنج: برو پی کارت،عشقولک!»

رابی راهش رو کشید و رفت. وندی گفت:« هی! می خوام یک چیزی بهت نشون بدم.» دنبالش رفتم. وندی یک در باز کرد که تویش یک طناب از بالا آویزون شده بود. از طناب که بالا رفتیم، رسیدیم به پشت بوم معما کده ی شک،جایی که وندی توش خلوط می کنه. وقتی روی صندلی پشت بوم نشستیم وندی گفت:«یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی که؟» جواب دادم:«معلومه! من چیزی رو لو نمیدم!» وندی آروم در گوشم گفت:« من با تو بیشتر از بقیه حال میکنم.» صبر کن چی؟! ادامه داد:« بقیه ی دوستام حوصله سر برن. دیپر خرخونه، میبل هم بچه مثبت! تو هم بچه منفی هستی هم میدونی به پسر هایی مثل رابی چی بگی.» باورم نمیشد وندی از من خوشش اومده.ایول! میتونه بهم یاد بده چطور باحال باشم!
صدایی از پایین اومد:« وندی! نگو باز معما کده رو پیچوندی!» وندی گفت:« استن داره صدام می زنه.اما حوصله ندارم برم.» سپس روی درختی که کنار معما کده ی شک بود پرید و به من نگاه کرد. گفت:« به استن که نمیگی؟» گفتم:« بهت گفتم که!من دهن لق نیستم!» وندی خندید و به طرف جنگل رفت. خب! اینجا جای من نیست. یک نوشابه ی پپسی برداشتم و از پشت بوم بیرون آمدم.

میدونی؟ خیال ندارم که رابی رو همینطوری ول کنم،باید ازش معذرت خواهی کنم.متاسفانه خیلی خوب بزرگ شدم. پیش میبل رفتم و گفتم:« میبل،میشه دوچرختو قرض بگیرم؟» میبل گفت:«حتما!» ادامه دادم:«راستی آدرس خونه ی رابی رو بلدی؟» میبل بهم کاغذی داد و گفت:«بیا.آدرسو توش نوشتم.فقط عروسیتون کیه؟» فریاد زدم:« میبل!» میبل گفت:«شوخی کردم بابا!»
وقتی به خونه ی رابی رسیدم،جرعت نکردم زنگ در رو بزنم،پس در زدم که اگه کسی هم باشه صدای در رو نشنوه.خانمی متاسفانه در رو باز کرد و گفت:«سلام عزیزم!شما حتما باید دوست جدید رابی باشید.»پرسیدم:«امم،رابی اینجا هست؟» آن خانم که فکر کنم مامان رابیه گفت:« نه،کلاس گیتاره.اما کلاسش 10 دقیقه ی دیگه تموم میشه.تا اون موقع پیش ما بمون!» سرم رو به علامت باشه تکون دادم و وارد خونه شدم.
به اتاق رابی که رسیدم همه جا سیاه بود. به رابی گفتم:« سلام.» رابی چیزی نگفت.ادامه دادم:« ببین از اینکه امروز انقدر بهت حرف بد زدم و با مشت زدم تو صورتت و علاقه ی وندی رو ازت گرفتم متاسفم.بیا با هم دوست شیم.» رابی باز هم جواب نداد.گفتم:«اگه میخوای میتونی منو بزنی.بیا،اینم چوب بیس بال.»اما بازم رابی سکوت کرد.داد زدم:«باشه! پشتتو بهم بکن! دیگه اهمیت نمیدم! دیگه هرگز بهت پیشنهاد دوستی نمیدم! ازت متنفرم!!!» پاهامو کوبیدم و از اتاق خارج شدم.
و اینجا بود که همه چیز شروع شد...
توی راه بارون اومد.همینطور که ابر ها داشتن گریه می کردن منم گریه می کردم.انقدر فکرم مشغول بود که دوچرخه توی خیابون لیز خورد و افتادم زمین. یک کامیون داشت از سمت شمال با سرعت 180 میومد که لیز خورد. داشت خیلی سریع به سمت من میومد،ای بانوی فرشتگان غمگین! اینجا دیگه آخر خطه! چشمام رو بستم تا قبل از اینکه عجل معلق رو ببینم توی فکر باشم.کسی منو هل داد و منو اونور پرت کرد.نمیدونم کی بود،چشمام رو باز کردم و دیدم پسری پونزده ساله کامیون زیرش گرفته بود.همانطور که ترسیده بودم با صدایی که انگار گلوم گرفته بود گفتم:« رابی؟»
بعد از صحنه ای که دیدم بیهوش شدم.اما چند ثانیه قبل از بیهوش شدن رو یادم میاد، یادمه که کل محله ریختن کنارمون...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یا خدااااا.
منتظر پارت بعدی هستیم
دارم مینویسمش.
عالی مثل همیشه منتظر پارت بعدی هستم!❤🥰💞