عشق دیوانه‌ی من2

ا.ت :و من تصمیم ندارم باهاش ازدواج کنم........... وزیر سجه بوم : خب همینطور که ا.ت خودت گفتی ازدواج نمیکنی اما..... یه بهایی داره میتونی بهاشو پس بدی ا.ت :بله هر بهایی باشه من پس میدم وزیر سجه بوم : تو... دیروز به سن 34 سالگی رسیدی...... و هنوز یک زن تنها هستی و باید.......... به جزیرهی جونگ سی چان دو :چ... چ... چییی!!.... اما پدر شما میدونید که اون..... ا.ت : باشه..... من قبول میکنم و به جزیرهی جونگ سی میرم 😤 چان دو : اما... اما.. خواهر تو نمیتونی تنهایی بری.... پدر منم میخوام به اون جزیره برم سجه بوم. :ساکتتتت...... فقط و فقط ا.ت به اون جزیره تبعید میشه و وسایل مورد نیازش جمع کنه بعد از ظهر به جزیره میری همراه تو ندیمه شخصی و محافظ شخصیت میان و به عمارت سجه میری ا.ت : باشه!!!!! 😤😤 از زبان راوی :بعد ا.ت پشتشو به پدر و مادر ناتنیش کرد و خواهر ناتنیش دید که با پوز خند بهش نگاه میکنه ا.ت روشو گرفت و رفت و چان دو هم پشت سرش رفت (کات صحنه عوض میشه الا توی حیات ا.ت داره به اقامت گاهش نزدیک میشه و چان دو بهش نزدیک تر میشه و دستشو میگیره و سمط خودش میچرخونه) چان دو :ا.ت اصلا تو میدونی چکار کردی هااااااااا..... آخه تو تک و تنها توی اون جزیره چکار میتونی بکنی چرا نزاشتی من حرف بزنم هااا ا.ت : برادرررر لطفا..... من نمیتونستم خودمو بی شرم کنم و با اون مرد زن باز ازدواج کنم حالا هر بهایی هم که داشت و پس میدم {ا.ت دستشو پس زد و به سمط اتاقش رفت و هرچی لباس داشتو ورداشت و جواهرات و لباسشو عوض کرد در این حین سه نو هم با بغض وسایل رو جمع می‌کرد و با محافظی که پدرش براش فرستاده محافظ زی چن امادهی رفتن به سمط بندر شدن}

چان دو :ا.ت.... صبر کن میخوام تا بندر همراهیت کنم.... ا.ت :باشه برادر جان 🙂 چان دو :یلا حرکت کنید....(. کات صحنه عوض می‌شود الا کنار کشتی هستیم) چان دو :ا.ت...... چیزه....... من بابت رفتارم که امروز صبح باهات داشتم عذر میخوام 😓😥 ا.ت :نه برادر جان.... من باید ازت عذر بخوام که به حرفات گوش نکردم چون به شدت عصبانی بودم 😥😓. راوی :چان دو سریع ا.ت رو در آغوش میگیره و سرش رو نوازش میکنه و ا.ت هم برادرش رو بغل میکنه (کات صحنه عوض میشه الا ا.ت توی آرشه کشتی داره برای داداش جونش دست تکون میده 😅😅) (دوباره کات 😥😅الا توی جزیرهی جونگ سی توی عمارت ولیعهد) خواجه :هیهی شنیدی خبرارو خواجه ٢:نه چه خبری خواجه ١:گفتن دختر بزرگ وزیر سجه بوم به اینجا تبعید شده خواجه ٢:چییی... چرا دلیلشو میدونی خواجه ١:شایعه شده که اون به خاطر اینکه ازدواج نکرده به اینجا تبعید شده خواجه ٢:چیی... آخه چراا.... این که منصفانه نیست راوی :درحین اینکه اون دوتا خواجه باهم حرف میزدن شوگا حرفاشونو شنید شوگا :اههم اهمم خواجه ها :تعظیم کردن...... ب.. ب.. بخشید.... و دمشو گذاشتن رو کولشون و در رفتن( کات صحنه عوض میشهجایی که کشتی به صاحل میرسه و خواجه های عمارت یه به استقبال بانو آمدن و اکثر افراد تبعیدی از جمله مردا هم برای دیدن ا. ت اومدن ) محافظ زی چن :بانو رسیدیم لطفا از این طرف ا.ت :باشه سه نو بریم راوی :وقتی ا.ت از کشتی اومد بیرون همه از جمله مردا محو تماشای ا.ت بودن

این لباس ا.ت و خودشه وقتی از کشتی اومد بیرون............... خواجه ینگ شی :درود بر بانو خوش آمدید من شمارو به کاخ سجه راهنمایی میکنم... از این طرف لطفا ا.ت :بله راوی :همین طور که با وقار از وسط خیابون رد میشو همه بهش زل زده بودند چون صورتی الهه مانند داشت (کات صحنه عوض میشه الا توی کاخ سجه توی اقامتگاه ا.ت هستیم الا هم حدوا ساعت 6 عصره) ا.ت :سه نو من میخوام با جزیرهی جونگ سی بیشتر اشنا بشم پس میریم بیرون باشه سه نو. سه نو :چشم بانو (کات صحنه عوض میشه الا توی بازار ا.ت و همراهانش داره قدم میزنه) راوی :در همین حین که ا.ت راه میره بانو سین نیانگ دختر اول مشاور دوم به سمطش میره سین نیانگ :کمی تعظیم میکنه........ سلام بانو ا.ت من بانو سین نیانگ دختر اول مشاور دوم هستم از آشنایی با شما خوشحالم ا.ت:کمی تعظیم میکنه.... سلام من هم از آشنایی با شما خوشبختم... میشه به من جزیرهی جونگ شی رو نشون بدی لطفا

سین نیاینگ : بله بانو با کمال میل جزیرهی جونگ سی رو نشونتون میدم 😍ا.ت :خیلی ممون ...... سین نیاینگ لطفا با من خودمون صحبت کن من و تو الا باهم دوستیم سین نیاینگ :جدی..... خب ا.ت حالا که دوستیم شایعات واقعا حقیقت دارن تو به خاطر اینکه ازدواج نکردی تبعید شدی ا.ت :اهم.. سین نیاینگ :جدیی ا.ت :حالا تو بگو چرا تبعید شدی سین نیاینگ : خب... چیزه به خاطر اینکه روز مراسم عروسیم فرار کردم تبعید شدم خب راست میگم آخه کی دلش میخواد با یه پیر مرد 60 ساله ازدواج کنه هانن ا.ت :منم بودم فرار میکردم راوی : در حین اینکه ا.ت و سین نیاینگ گرم گفت و گو بودن و سه نو و محافظ زی چن پشت سرشون بودن ولیعهد یا شوگا با اسب از وسط جاده رد میشد که نزدیک ا.ت و سین نیاینگ شد همه از سر راه میرفتن کنار تا اینکه ا.ت آخر سری متوجه شد و خودشو با تمام زورش کشید کنار آخر سر هم نزدیک بود بیافته که محافظش گرفتش سین نیاینگ :ا.ت حالت خوبه؟ این ولیعهد بود ☹️ ا.ت :چی ولیعهد! با اینکه ولیعهد عین وحشیاست تاوان این کارشو پس میدهههههههه!!! 😤😤 سین نیاینگ :😱 باشه باشه 😃 😃 حالا بیا بریم روی پل دریاچه 🍭 ا.ت: باشه

راوی :بعد از اینکه ا.ت و سین نیاینگ کلی گشتن ا.ت رفت به عمارت چون شام نخورده بود گفت براش شام رو حاظر کنن شام خورد کمی توی حیات قدم زد و به ستاره ها نگاه کرد و رفت توی عمارت و خوابید ×××××××××××فردا صبحتوی عمارت سجه ×××××××××××سه نو : بانو ووو یه خبر از طرف وزیر رسیدههه ا.ت :چه خبری که خودتو تلف کردی سه نو : خبر رسیده که دیشب خونه‌ی ولیعهد رو آتش زدند و عالیجناب پادشاه از پدرتون درخواست کردند که ولیعهد در عمارت سجه اقامت کنند ا.ت :چیییییییییییییییی؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟! چطور ممکنههه هاااا؟! سه نو :خب بانو ولیعهد و همراهانش تا لحظاتی دیگر می‌رسند شما باید به استقبالشان برید 😓 ا.ت : اههههههه (دلتم بخواد شوگا جونم بیاد عمارت) باشه باشه بیا بریم دم در منتظر باشیم براشون بهترین اتاق رو آماده کنید سریع و برای همراهانش هم به اتاق خد متکا را ببرید (کات صحنه عوض شد رفتیم به سمط در عمارت و شوگا هم یه چند قدم با در فاصله داره و تازه رسید به در) ا.ت :خوش آمدید به عمارت سجه {الا تعظیم. کرده و الا بلند شد صحنه آهسته که ا.ت میاد بالا و شوگا بهش خیره میشه) ا.ت میاد بالا و شوگا محو تماشاش میشه و متوجه میشه که اون دختریه که داخل پایتخت دیده و الا اینجاست و دختر اول وزیره (صحنه آهسته تمام) ا.ت :لطفا بفرمایید داخل

{اینجا ا.ت برای تلافیه کاری که شوگا باهاش دیشب کرده بود بهش زیرپای تا کسی متوجه نشه میزنه و شوگا با صورت میفته و ا.ت به زود جلوی خندشو میگیره و خودشو نگران نشون میده و به سمط شوگا خم میشه} ا.ت : سرورم حالتون خوبه خواجه شخصی :عالیجناب چتون شده حالتون خوبه شوگا :من خوبم فقط پام بهم گره خورد و افتادم و روبه ا.ت بهش چشمک زد ا.ت متوجه شد منظورش چی بود منظورش این بود که فهمیدم کا. توعه ولی چیزی نگفتم 😂 قیافهی ا.ت 😤 (کات صحنه عوض میشه شوگا و ا.ت درحال رفتن به اتاص شوگا یعنی ا.ت الا راهنماشونه) ا.ت :بفرمایین اینم از اتاقتون شوگا :ممنون حالا میتونی بری ا.ت توی دلش :کی خواست بمونه ایشش..... بله من رفتم شوگا :فقط.... چیزه لطفایک ساعت دیگه بیاید به آلاچیق کنار اقامتگاه ا.ت توی دلش :نههههههههه😓😱😰😤 ا. تبا لبخند مصنوعی :بله حتما

(کاتتت صحنه عوض میشه یک ساعت دیگه ا.ت و شوگا زیر الا چیق) ا.ت :چایی میل دارید عالیجناب شوگا :بله.... بانو ا.ت لطفا وقتی کسی نیت با من خود مونی حرف بزن اینجوری من اذیت نمیشم ا.ت :باشه شوگا :حالا چرا دم در به من زیر پایی زدی هومم؟! ا.ت :به خاطر کاری که دیشب با من کردی تو با اسبت به من زدییی!!! شوگا :پس اون دختره تو بودی خب عجله داشتم عمارت داشت میسوخت و جزغاله میشد 😑 ا. ت :خب الا بگم غذا رو بیارن!؟! شوگا :آره بگو بیارن ا.ت :...... خواجه لینگ اونجایی بگو غذا رو سرو کنن خو اجه لینگ : چشم بانو راوی :بعد اینکه نهار سرو کردن ا.ت و شوگا مشغول خوردن شدن و بعد خوردن ا. ت از محضر شوگا مرخص شد شوگا توی ذهنش : نمیدونم چرا ولی از وقتی کع دیدمش بش فک میکنم برام عجیبه آما خب ولش کن عیب نداره

خب جیجلاا چالش آیا داستانو جنایی کنم یا نه و بایستت توی بی تی اس کیه؟! و یه شرط برای نوشتن پارت بعدی دارم باید کامنتا بع20 تا برسه و لایک یا بع 15 با بای

لایک و کامنت فراموش نشه

بابای