
سلام سلام من ادامه ی داستان نیویورک و می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد🙃🤗🤗
از زبان مرینت👈🏻بعد از اینکه جشن تموم شد تصمیم گرفتیم فردا برگردیم چون این کلویی همش روی مخ بود😒 اما خوش به حال سابرینا که عشقش و پیدا کرد😍ای کاش من میتونستم به آدرین بگم که عاشقتم اما اون کاگامی رو داره و من فقط یه دوستم😔 از زبان کلویی👈🏻میخواستم بازم به دوپن چنگ گیر بدم که دیدم داره یه چیزی می نویسه و تو عالمه رویاست تا اینکه دیدم یه چیزی درباره ی من نوشت فکر کنم مرینت دختر خوبی باشه اگه اخلاقم و کنار بزارم میتونم دوست پیدا کنم یا حتی عاشق بشم وای خدا فکرش و بکن چی بشه تازه میتونیم اون لایلا بد ریخت و بندازیم دور 😆
از زبان آلیا👈🏻میخواستم به مرینت بگم وسایلش و جمع کنه که دیدم تو رویاست برای همین چیزی نگفتم داشتم میرفتم که دیدم کلویی هم تو رویاست😑مگه این بشر رویا هم داره و ما خبر نداشتیم؟😑خلاصه کلی با خودم فکر کردم و فهمیدم چطوری مرینت و آدرین و بهم برسونم بدون اینکه کسی مانع عشقشون بشه😁😍بعد از کلی نقشه رفتیم پیش دخترا تا باهاشون یکم وقت بگذرونیم که صدای در اومد یکم ترسیدیم اما وقتی درو باز کردیم جسیکا و عیان اومده بودن و کلی باهم جور شدیم و خوش گذروندیم بعدشم همه رفتیم اتاقامون تا بخوابیم
صبح که بیدار شدیم وسایلامون و جمع کردیم و از همه خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم دیدم مرینت توی فکره و تا اینکه رسیدیم فرودگاه به خودش اومد نمیدونم چرا اینجوری شده باید بفهمم اگه نفهمم دق می کنم برای همین رفتم پیش نینو و کل جریان و براش تعریف کردم و حتی نقشم و هم گفتم که اونم گفت کمکم می کنه و تا رسیدیم کلی نقشه کشیدیم اما هیچ کدوم به درد نخورد🤦🏻♀️تا اینکه یه نقشه ی توپ کشیدم
از زبان مرینت👈🏻از اول راه همش توی فکر بودم نمیدونستم باید کدوم و انتخاب کنم لوکا یا آدرین حتی دیگه فکر کنم دیوونه شدم چون همه بهم شک کردن و خلاصه رسیدیم به فرودگاه تا از هواپیما خارج شدم پدر و مادرم و دیدم بدون اینکه سلامی بکنم پریدم بغلشون،آه که چه حس خوبی داره آغوش خانواده👨👩👧بعداز اینکه رفتیم خونه فورا رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت وای که چقدر دلم تنگ شده بود که تیکی اومد بیرون بالا سرم وایستاد گفتم(علامت مرینت♡علامت تیکی◇)تیکی به نظرت آدرین و انتخاب کنم یا لوکا؟؟؟◇راستش مرینت من نمیدونم چون هردو خیلی خوبن ببین قلبت چی میگه♡تیکی قلبم میگه آدرین مغزم میگه لوکا اخه من باید به حرف کدوم گوش کنم اخه؟؟؟؟!!!!😫
خیلی با تیکی درد و دل کردم اون بهترین دوستم بودم تنها دوستی که میتونستم بهش اعتماد کنم😄دبدم شب شده با خودم گفتم وای چقدر حرف زدم😑بهتره برم شام بخورم. رفتم پایین اما رفتار خانوادم خیلی عجیب بود خلاصه با کلی شک و تردید غذام و خوردم و رفتم بالا تا بخوابم چون خیلی خستم😴
ممنونم که تا اینجا خواندید امیدوارم خوشتون اومده باشه و میدونم خیلی واضح نبود و چند تا غلط املائی داشتم ببخشید من یه داداش کوچیک دارم و اون می خواد بازی کنه میاد توی این برنامه خب بعدا خیلی واضح تر براتون مینویسم امیدوارم تا آخر این داستان همراه من باشین😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد تا چند روز دیگه منتشر میشه
دوستان میدونم که واضح و چرت بود اما این داستان درباره ی دنیای جادو و اینجور چیزاست و در پارت های بعد خیلی بهتر میشه و خوب همونطور که در بخش آخر داستان گفتم داداشم اذیت می کنه شیطون بود شیطون تر هم شد و اینکه من اینو ساعت ۴ صبح با اینکه خیلی خوابم میومد نوشتم و برای همین خیلی واضح نبود
باز به بزرگی خودتون ببخشید🥺😿