آینه p1

این یه داستانه... اگه میترسین نخونین... ناظر جون میشه رد نکنی؟

تازه اسباب کشی کرده بودیم خونه ی جدید... خوشحالم بودم... چون اتاق خودمو داشتم و دیگه اتاقم با اتاق برادر کوچیکم یکی نبود...

خونه قدیمی بود... ولی خوشگل... وارد اتاقم شدم تا وسایلمو بچینم... در کمد دیواریمو باز کردم و با خرت و پرت های صاحب قبلی خونه مواجه شدم...

چیزای عجیبی توی کمد بود مثل:ویجی بورد(تخته ی احضار) چند تا شمع و یه پارچه ی قرمز... از خودم پرسیدم:چرا صاحب قبلی این خونه از این چیزا داشته...

تصمیم گرفتم به این موضوع فکر نکنم... به نظر میومد زیر پارچه ی قرمز چیزی باشه...پس پارچه رو کنار زدم... زیرش چیز عجیبی نبود... یه آینه ی قدیمی بزرگ با قاب سیاه و حکاکی شده بود...

آینه ی خوشگلی بود... تصمیم گرفتم بزنمش روی دیوار اتاقم...

پس رفتم توی اتاق پذیرایی که مامان و بابا توش داشتن وسایل رو می‌چیدن... رفتم پیش بابا و پرسیدم:بابا میخ داریم؟