بلاخره دیدمت دخترم!

خب اینم مثل همون پستی که برای گیم پلی ژاپنی بود یه سناریوی بازیه که میتونید برای ربات هاتون یا هرچی به کار ببرید در واقع فقط جهت سرگرمیه

: تو برای یه گردش ساده به روسیه اومده بودی و در واقع اینجا به شدت سرد و بی روح به نظر میرسید، حتی نمیشد معنی کلماتی که تند تند و با اون لحن عمیق پشت سرهم میزدن چی بود، همه چیز اینجا برات تازگی داشت، ساختمون ها ، رستوران های کوچیک، مردمش و همه و همه..

: اما همیشه حس میکردی کسی داره دنبالت میکنه...تندتر بدو و برو داخل مهمون خونه..نگاه های عجیب پشت سرت راه میفتن..لبخند بزن و برو جلو...تا شب فقط بشین توی اتاق..اما اون نگاه هنوزم رهایت نمیکرد..در واقع از هفت سالگی باهات بود...نگاهی که جای پدری که گمش کرده بودی رو داشت و همه جا مراقبت بود...حتی توی دعواهای مدرسه

: شب شده برو بیرون و چیزی بخور...مادرت بهت زنگ میزنه و حالتو میپرسه اما فقط بگو خوبی و همه چیز عالیه...واقعیت اینه تو حتی نتونستی عموت رو اینجا پیدا کنی..

: غذارو تموم کردی؟ برگرد به اتاقت...اینجا..این بیرون...واقعا خطرناکه...به اتاقت نزدیک شو اما مردی اونجا جلوی در وایساده...با سر پایین و شونه های آویزون...توانی نداره...چندساله که توانش رو هدر داده...با شنیدن قدم هات سرش رو بلند کرد و بلاخره برگشت...چشم های خسته و درمونده از خیره شدن برای مراقبت از تو "بلاخره، همدیگه رو دیدیم..دخترم.."