
تمرینشون شروع شده اما دریکو هنوز نیومده. تسترا برام ازینکه با تئودور صمیمی شده تعریف میکنه. و اینکه تئودور از تسترا خوشش میاد. و تسترام یه حسایی نسبت بهش داره. تئودور توی تیم اسلیترینه پس الان تو تمرین داریم میبینمش. با تاخیر مالفوی وارد زمین میشه و شروع میکنه به بازی کردن. تسترا میگه=عشقتم اومد) میخندم و به دریکو نگاه میکنم. حالش واقعا خوب نیست و خب این موضوع قابل پیشبینی بود. بعد از تمرین سریع از زمین خارج میشه. منم همینطور. دنبالش میرم اما دورتر. چون بدون کرب و گویل رفت و خب این یعنی حالش واقعا بده. میترسم اتفاقی براش بیوفته. میرم دنبالش و وارد دستشویی پسرونه میشه. وایمیستم. بعد از پنج دقیقه بیرون نمیاد. ساعت ۲ صبحه و قرار نیست پسر دیگه ای اون تو باشه. چند دقیقه دیگه که میگذره میرم داخل. کتش رو پرت کرده زمین سینک دستشویی رو با دست گرفته و دوتا دکمه ی بالایی پیرهن سفیدش بازه. موهاش بهم ریخته. اروم و نگران میگم=دریکو) از تو اینه با قیافه ای وحشت زده نگام میکنه. برمیگرده روبه من و میگه=برو بیرون) میرم نزدیکش. میگه=برو بیرون...نزدیک من نیا) میگم=چرا؟) میگه=من یه مرگخوارم اصلا چرا با این حال هنوز میای پیشم؟) گریه میکنه. تاحالا گریه کردنش رو ندیده بودم. با دستمالی که از جیبم دراوردم میخوام گونهش رو پاک کنم که نمیزاره و میگم=بگو چیشده دریکو) میگه=نمیخوای بدونی مطمعن باش. از من متنفر میشی) میگم=نه...دریکو اینطوری فکر نکن) دستشو میگیرم. میگه=من مثل یه هیولا میمونم. من مرگخوارم. بعد تو هنوز پیشمی؟) میگم=اینطوری درمورد خودت نگو...اینکه تو مرگخوار شدی انتخاب خودت نبود.) میگه=اما حالا مجبورم کارهایی که لرد سیاه میگه رو انجام بدم که همینا منو تبدیل به یه هیولا میکنه) میگم=نمیدونم از چی حرف میزنی، اما دریکویی که جلوی من وایساده، امروز صبح بمن کمک کرد بعد از چندروز به سرسرا بیام و به کلاس هام برگردم. کاری که مطمعنا کسه دیگه ای نمیتونست بکنه...اونوقت به خودش میگه هیولا؟!) میگه=اینارو میگی که حالمو بهتر کنی اما نمیدونی...نمیدونی ازم چی میخوان) میگم=امروز که رفتی...چی بهت گفتن؟) میرم جلوتر و نمیزارم دور شه. میگه=اگه بهت بگم...قول میدی به کسی نگی و ... قول بده که باعث نشه دوباره ترکم کنی) میگم=بگو) میگه=ولد...چیز یعنی لرد سیاه...تصمیم گرفت که یه کاری بمن بده تا وفاداریمو نسبت بهش امتحان کنه) میگم=چه کاری؟) میگه=چوب دستیتو بده بهم) میگم=برای چی؟) میگه=نمیخوام با چوبدستیت کاری بر علیه ام بکنی وقتی میگم چیکار) میگم=منو همچین کسی دیدی؟) میگه=ازت خواهش میکنم چوب دستیتو بدی بهم)میگم=باورم نمیشه) میدم بهش. میزاره تو جیبش.
مچ دو دستم رو میگیره و از پشت به سینک برخورد میکنم. میگم=اینکارا برای چیه...دریکو من کاریت ندارم) میگه=ببخشید لیا...اما...مجبورم...مطمعن باش توام اگر بجای من بودی، پروتکل هارو رعایت میکردی) میگم=پروتکل ها گرفتن چوبدستی از کسیه که دوستش داری؟ و گرفتن دو دستش تا نتونه کاری بکنه؟) میگه=نمیخواستی بدونی چی ازم میخوان؟) ساکت میشم تا بگه. میگه=بهم گفت که...باید...دامبلدور رو بکشم) چشمام بشدت گرد میشه. بزور حرف میزنم=چ...چی؟) میگه=باور کن خودمم نمیخوام باور کن...باور کن نمیتونم اما اگر نکنم..خودمو میکشه) بیشتر به سینک فشارم میده. میگم=میدونی با اینکار...باید بعدش از هاگوارتز بری؟) میگه=نه. میدونی با اینکار...اه نباید همه چیو بگم) میگم=تا الان مگه به کسی گفتم؟) میگه=با اینکار هاگوارتز مدیرش مرگخوار میشه) قلبم تند میزنه. میگم=دریکو نه..اینکارو نکن ازت خواهش میکنم...توکه نمیخوای کلی ادم بی گناه مخصوصا دامبلدور کشته بشن) با گریه میگه=بخدا دست من نیست لیی...من نکنم یکی دیگه اینکارو میکنه مطمعن باش) میگم=بعد ازین کارت...میدونی ده ها ادم بی گناه کشته میشن؟) داد میزنه=گفتم اگر من نکنم کسه دیگه ای میکنه فقط با این تفاوت که اگر من نکنم، من رو میکشه) دستامو ول میکنه و میره عقب. الان میتونم سرش داد بزنم میتونم نهایت تلاشمو بکنم که منصرفش کنم اما اروم بهش میگم=دریکو...تو فکر کردی میتونی دامبلدور رو بکشی؟ خودت رو تاحالا تونستی یه قاتل تصور کنی؟) وحشت زده تر از قبل بهم نگاه میکنه. خاطرات به مغزم هجوم میارن. اواخر سال چهارم که بودیم با دریکو بازی قول دادن کردیم. "دستشو محکم میگیرم=قول میدم که...قول میدم که.)نمیدونم چی بگم...به احساساتم نسبت بهش فکر میکنم =قول میدم فراموشت نکنم)انگار این خیلی تاثیر گذار بوده چشماش برقی میزنه و بعد نوبت اونه=قول میدم که..همیشه دوستت میمونم و بهت بدی نمیکنم)لبخندی میزنم=قول میدم هیچ وقت بهت اسیب نمیزنم!)میخنده و میگه=قول میدم ازت محافظت کنم!)میگم=قول میدم باهات همکاری کنم!)قولا تموم شد میگم=انگار داریم میریم جنگ این چه قول هاییه؟!) و جفتمون میخندیم" بهم قول داده بود که بدی نمیکنه. که ازم محافظت میکنه. میگم=یادت نیست سال چهارم...چه قول هایی دادی؟) میگه=لیی بدترش نکن..) میگم=چیشدن پس؟) میگه=اتفاقایی که برای من میوفته هیچوقت یه انتخاب نبودن...) نگاش میکنم. راست میگه. درکش میکنم. میگه=ببخشید اگر که...اینطوری شد اگر که کسی که...دوستش داری همچین ادمیه که مرگخواریه که مجبوره بزرگترین جادوگر حال حاضر رو بکشه...اره رگولوس راست میگفت من فقط به بقیه صدمه میزنم اما هیچوقت این موضوع خواست من نبود) میرم جلو میره عقب. میگم=دریکو میدونی چند ادم دیگه الان مرگ خوارن در صورتی که نمیخواستن باشن؟ در صورتی که نمیتونن از پسش بر بیان؟ من نمیخوام بهت انگیزه بدم که دامبلدور یا هرکسه دیگه ایو بکشی چون ممکنه بعدیش خود من باشم بعید نیست ولدمورت همچین دستوری رو هم بده اما...انقد خودتو سر این...موارد نباید سرزنش کنی. مثل یه بازی میمونه. فقط تیم ها و نقش ها فرق میکنه)
و یک هفته ازون ماجرا میگذره. به هیچکس نگفتم. نمیخوام توی دردسر بندازمش. اما حالا نهایتا یکی از کلاس هارو در هفته شرکت میکنه. نمیدونم کی میخواد دامبلدور رو به قتل برسونه اما واقعا ازون روز میترسم. دریکو ای که فقط زورش میرسید به بچه های دیگه بپره و با هری جر و بحث کنه، حالا مرگخواری شده که باید دامبلدور رو بکشه. باورم نمیشه. شب هالووین مهمونی مخصوص سال پنجمی ها و شیشمی ها یعنی ما و سال هفتمی ها قراره تو سرسرا برگذار بشه. با تسترا شب رو برای خرید میریم هاگزمید. کلا این چندوقت اونقد با هری اینا هم ارتباطی ندارم. یه پیرهن مشکلی استین بلند میگیرم و پایینش مثل دامنه. لوازم ارایش مشکی دارم. تم خاصی قرار نیست رعایت کنم فقط میخوام شبیه خوناشام ها بشم. تتو و برچسب مرگخوار رو تو بعضی از مغازه ها میفروشن. خدایی چه احمقایی. تسترا هم میخوای شبیه تسترال بشه و یه بال مشکی و پیرهن تور توری میخره. میریم تو سالن اسلیترین اتاق تسترا. وسط راه برای یک لحظه مالفوی رو میبینم و چشم تو چشم میشیم. از بعد اون اتفاق ندیدمش. روز به روز زیر چشماش گود تر میشه. خیلی نگرانشم اما احساس میکنم اینکه ازش دور باشم، برای خودش هم بهتره. با تسترا تو اتاق اماده میشیم. چشمامو با مداد سیاه کردم و سایه مشکی و رژ مشکی زدم. لباسه جذبه و خیلی خوشگله. موهام رو هم باز گذاشتم چون خوشگل شده بود. با تسترا میریم پایین وسط راه هرماینی هم بهمون اضافه میشه و صد البته باهاش صمیمی نیستم مثل قبل. دریکو و تئودور هم هستن. خیلی گریمی ندارن دریکو و تئودور فقط برای چشماشون نقاب مشکی زدن و با کت شلوار همیشه گیشونن. چند نفر با لباس مرگخواری وارد میشن راستش اول همه میترسن ولی بعد معلوم میشه فرد و جرجن. برای گرفتن نوشیدنی به خارج سالن میرم و بعد شروع میکنم قدم زدن. هوا خیلی خوبه. به پشت برج رسیدم و یکدفعه چیزی میبینم پشت و جلوم راه فراری نیست. چوب دستیمو برمیدارم و همینطوری که دوتا مرگخوار بهم از دو طرف نزدیک میشن
میخوام وردی بگم اما میزنن زیر خنده=خوبه همین الان دیدیمون دیوونه) ماسکشو درمیاره. فرده. اونیکیم که خب جرجه. میگم=روانی این شما دوتا) میخندم. =واقعا ترسیدم دیوونه ها) میخندن و میگن=کم مونده بود رومون ورد بری دخترخانم) میخندم و میگم=نه پس وایمیستادم نگاتون میکردم) فرد و جرج میخندن و میرن و میفهمم دریکو داشته نگامون میکرده. از کنارش که میخوام رد شم جلومو میگیره میگه=از همه مرگخوارا انقدر میترسی؟) میخوام جهتمو عوض کنم اما بازوم رو میگیره و متوقفم میکنه روبه خودش برمیگردونتم =ازت فقط یه سوال کردم) میگم=اره از همشون بشدت میترسم. سوالات تموم شد؟) میگه=حتی اگه یکم دیگه بیام جلوتر و به دیوار بخوری بازم بدت میاد؟) میگم=چرت و پرت نگو دریکو...حالت خوبه؟ بهتری؟) میگه=امشب خیلی خوشگل تر شدی. سایه سیاه...خیلی بهت میاد) دستشو به گونم میزنه و جابه جا نمیشم. میگم=پرسیدم خوبی؟) میگه=سوالی که جوابش رو میدونیو باز هم میپرسی؟) میگم=میخوای...حرف بزنیم درموردش؟) میگه=نه بلخره که باید باهاش کنار بیام. خودت اینطوری گفتی مگه نه؟ مشکلاتم همیشه هستن فقط...امشب زیادی دلم برات تنگ شده بود.) میاد جلو........خودمو کنار نمیکشم. و حتی قدمی جلوتر میرم. بعد از چند ثانیه وقتی فاصله میگیره میگه=بزودی همه چی مثل قبل میشه، اینطوری دوباره میتونم ببینمت) نمیفهمم منظورش چیه و میدونم پرسیدن بیهودس. رد میشه از کنارم و نقاب هالووینش رو میزنه و میره.
یادم میاد بچه تر که بودیم، یعنی کلاس دوم و سوم، همیشه میخواستیم به سنی برسیم که ماهم مهمونی هالووین داشته باشیم. اما هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری باشه. اینکه انقدر سال شیشمی ها و هفتمی ها تحت فشار مسائل مختلف باشن. فردا شب تو سرسرا که همه مشغول شام خوردنیم. هوای بیرون بارونی شدید میشه و شروع میکنه به رعد و برق زدن و معلم ها ازین تغییر ناگهانی هوا تعجب کردن. بچه هایی که بیرونن میان داخل و درها بسته میشه. بعضی چراغ ها چشمک میزنن. حتی بعضی هاشون خاموش میشن. دریکو از سالن بیرون میره اسنیپ هم به دنبالش. دنبال دامبلدور میگردم که نیست. دنبال هری میگردم که اونم نیست. میدونم قراره چی بشه. میدونم از امشب به بعد هیچی دیگه مثل قبل نیست. دریکو هم دیگه قرار نیست مثل قبل باشه. همونطور که چراغ ها همه خاموش شدند و چوبدستی ها نورشون روشن بود، پرفسور فیلت ویک به سمت سرسرا با اشفتگی دویید=پرفسور...پرفسور دامبلدور به قتل رسید) یکدفعه کل سرسرا ساکت شد. مک گوناگال از جاش بلند میشه میگه=فیلت ویک شوخیت گرفته؟) که صداهایی از محوطه هاگوارتز میشنویم و درها رو مکگوناگال قفل میکنه. اما از پشت پنجره ها علامت ولدمورت(مرگخوارا) داخل اسمون سیاه تشکیل میشه. و چند نفر بلند میگن "اون برگشته" و هروقت این علامت ظاهر میشه به این معناست که خب بله، ولدمورت برگشته. صدای خنده های بلند بلاتریکس حتی از پشت شیشه های بزرگ هاگوارتز به گوش میرسه. این یعنی مالفوی موفق شده. شده؟ ناگهان درها باز میشه اسنیپ وارد سرسرا میشه و پشت سرش بلاتریکس که هری رو به زور نگه داشته، گرگینه، و چند مرگخوار دیگه. دریکو رو نمیبینم. شایدم زیر یکی از نقاب هاست و قراره که لو نره. اسنیپ بلند میگه=همه چوب دستی هاتون رو تحویل بدین) و نمیزاره کسی حرکتی بزنه با یک ورد همرو جمع میکنه و داخل سبد بزرگی که دست یکی از مرگخوار هاست میریزه. یاد این موضوع میوفتم که چوبدستی من دست مالفویه. شاید یچیزی میدونسته و ازم گرفتتش؟ مکگوناگال که وحشت زدست ازینکه اسنیپ مرگخواره(هممون باورمون نمیشه) نمیدونه چیکار کنه. اسنیپ شروع میکنه حرف زدن=چند اسلیترینی داوطلب بشن تا رییس هر گروه بشن. چند نفر که نترسن و کار بلد باشن)
تقریبا میتونم بگم گنده ترین ها و زورگو ترین اسلیترینی ها پامیشن و اسنیپ لبخندی میزنه. مکگوناگال بلخره حرفی میزنه=سوروس...رییس هر گروه باید از خود اون گروه باشه) اسنیپ میخنده و میگه=اینا قوانین دامبلدور بود مینروا، نه من...ازین به بعد مسعول اداره ی اینجا من هستم) و با هر مرگخوار کیی از اسلیترینی های داوطلب رو میفرسته که گروه رو جمع کنند و فقط سال شیشمی ها و هفتمی ها رو توی سرسرا نگه میداره. هری رو ول میکنه بین جمعیت. هری راهش رو بمن پیدا میکنه و اولین چیزی که میگه اینه=دریکو مرگخواره..اسنیپ دامبلدور رو کشت) میگم=چی؟! اسنیپ کشت؟ دریکو کجاست؟ کشتنتش؟) میگه=اروم حرف بزن...اره اسنیپ کشت...اول دریکو میخواست بکشه اما اسنیپ پسش زد و گفت که میخواد این افتخار نصیب خودش بشه و بعد کشتش و تهدیدم کردن به هیچکس دریکو رو نگم. فقط به تو گفتم خب چون...دریکو رو...ام..و به کسی نگو میکشن منو) تو دلم یک نفس راحت میکشم. دریکو دامبلدور رو نکشت. اسنیپ شروع میکنه حرف زدن=کلاس هاتون طبق روال برگذار میشه و طبق روال الان وقتشه که بخوابین. سال ۵ امیا به پایین کلاس هاشون تشکیل نمیشه و باید تو خواب گاه هاشون بمونن و فقظ برای صرف برخی وعده های غذایی به سرسرا بیان) به مرگخوار ها اشاره میکنه و اسلیترینی های داوطلب گروه هارو جدا کنن و به خوابگاه های جدید ببرنشون. چون دیگه قرار نیست اتاق اتاق باشه. وسط راه یکی از مرگ خوارا صف رو نگه میداره به سمت من میاد و اشاره میکنه که از صف بیرون بیام. هرماینی پشت سرم به مرگخوار میگه=چیکارش دارین؟ لیا نرو باهاشون) مرگخوار به هرماینی توجهی نمیکنه و از بازوم نسبتا محکم میگیره و منو از صف خارج میکنه. بعد صف به حرکت ادامه میده. راهی که مرگخوار میبره تموم نمیشه. چون به طبقه ی بالا میریم و وارد یک اتاقی میشیم که تاحالا ندیدم و بعد یک اتاق دیگه. یک تخت داره. مرگخوار در اتاق رو میبنده. روبه روش میشم. واقعا میترسم. تلاش برای فرار نمیکنم چون بی فایدست. میگم=برای چی منو اوردی اینجا؟) ماسکشو در میاره.=لیا من دامبلدورو نکشتم) اروم فقط اسمشو میگم=دریکو...) به سمتم میاد و به دیوار برخورد میکنم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بهههههه بهههههه!
تاکس قشنگم پارت گذاشتههه🥹✨️
افریننن💓✨️
قربونت برمممم🤍✨️
مرسیییی عزیزممم💞💞
ماچ بهت🤍✨️
تاکس بیا گفتمان🥰🥰
لطفااا
چشم جشم
وای خیلی باحال شده داستانتت
مرسییی
وای سر اخرش چقد ذوق کردمممم
💞💞😭😭😭
عالییی مثل همیشهه😭
مرسییی
چرا اینطوریییی تموم میکنی پارت رو؟؟؟؟؟؟
چون سانسور طوره اگر ادامشم بنویسم منتشر نمیکنن 😭
عالییی🥰🥰🥰🥰
عشقمم💞💞
عالییی🥰🥰🥰🥰
مرسییی