
سلام من اومدم با یه داستان که خودم نوشتمش

«بنام خداوند بخشنده و مهربان» ♡پانیذ♡ دخترک سیزده ساله، دست در دست خواهر کوچکترش، پانیا، در عرشه کشتی به دریا خیره شده بود. دریا، که روزی آرزوی کشف آن را داشت، اکنون منبع غمی عمیق در وجودش بود. از زمانی که اتفاقی ناگوار رخ داد، لبخند از چهرهاش رخت بربسته بود. غمی که در چشمانش موج میزد، حکایت از از دست دادن امید داشت. از آن روز شوم، زبان او گم شده بود. نمیتوانست کلماتی را که در دلش میپریدند، بیان کند. بیماریاش رو به پیشرفت بود و خانوادهاش امید به درمان را در سفر به آفریقا جستجو میکردند. شبها، کابوسهایی وحشتناک او را آزار میدادند، و خواب آرام، نعمت دور از دسترسش بود. ترسی عمیق در وجودش ریشه دوانده بود، ترسی که هنوز هم در چشمانش زنده بود. در آن لحظه، صدای مادرش او را از افکارش بیرون کشید. دخترک سرش را برگرداند و با چشمانی پر از اشک، مادرش را دید. آرزوی گفتن کلماتی که در دلش میپرید، در او شعلهور بود، اما لبهایش به سختی حرکت میکردند، گویی چسبی نامرئی آنها را به هم چسبانده بود. او با دستانش گونههای خود را مالش داد، در حالی که اشکهایش صورت ظریفش را مرطوب میکرد. دخترک به سمت مادرش دوید و خود را در آغوش گرم او پنهان کرد. آغوش مادر، پناهگاهی امن بود که او را از ترسهایش دور میکرد. پدرش، که این صحنه را با دلی شکسته نظارهگر بود، نیز به آرامی گریه میکرد. سالها بود که او بیصدا گریه میکرد، درد دخترش را در قلبش احساس میکرد، اما ناتوان از بیان آن بود.

پانیا، دختری سهساله با قلبی بزرگ، درک درد خواهرش را میکرد، حتی اگر نمیتوانست کلمات را بیان کند. تنها راه ابراز احساساتش، خواندن آوازهای کودکانه و نوازش ملایم صورت خواهرش بود. کشتی سرانجام به مقصد رسید، اما این رسیدن، شادی نیاورد. دخترک تمام شب را بیدار و هراسزده سپری کرد، کابوسهایی که او را از خواب نگه میداشتند. هنگام پیادهروی از کشتی، طلوع خورشید زیبایی خود را نشان داد، اما برای آن خانواده، این لحظه شادی نداشت. پانیا در آغوش پدرش آرام گرفته بود، بیخبر از دنیای اطراف. اشکهای دخترک بار دیگر جاری شد، چشمانش نمناک از غم. مادرش، با درک درد دخترش، دستش را فشرده بود. او مادری نگران بود، نام "پانیذ" که برای معنای شیرین برای دخترش انتخاب کرده بود، در تضاد با تلخی زندگیشان بود. آنها ساعتها پیادهروی کردند تا خستگی بر آنها چیره شود. شب فرا رسیده بود و تاریکی همهجا را فراگرفته بود. بیشتر آنها در چادرها خفته بودند، اما پانیذ هنوز بیدار و از صداهای اطراف هراسزده بود. سایههایی که به نظرش هیولا میآمدند، او را ترساندند. زبانش بند آمد، دستانش لرزید و ذهنش در تاریکی قفل شد.

ناگهان، پانیذ احساس کرد که تمام انرژی و ارادهاش در وجودش جمع شده است. او با چشمانی بسته و گوشهایی که با دستانش گرفته بود، به سمت ناشناختهها دوید. اما ناگهان، زمین زیر پایش لغزید و او بر روی خردهسنگها افتاد. درد شدیدی دستگیرش کرد، اما او با ارادهای آهنین ادامه داد. چشمانش را باز کرد و با ترس و شگفتی، همان سایه آشنا را دید. اما این بار، او مصمم بود که با آن روبرو شود. کلمات در ذهنش شکل گرفتند و با فریادی قدرتمند، آنها را بر زبان آورد. "آری، من میتوانم!" دخترک ایستاد و با چشمانی پر از جسارت، به چشمان هیولا خیره شد. هیولا قدمی به سمت او برداشت، اما پانیذ عقب ننشست. او با تمام وجودش مبارزه کرد، و در یک لحظه، نیمهای از هیولا ناپدید شد. پانیذ با فریادی دیگر، قدرت خود را نشان داد. هیولا در تلاش برای فرار بود، اما سرانجام از بین رفت و برای همیشه محو شد. پانیذ پیروز شده بود! اشکهای شادی بر گونههایش جاری شد، نه از ترس، بلکه از خوشحالی و پیروزی. او به سمت خانوادهاش برگشت و در آغوش گرم آنها آرام گرفت. نمیدانست آنها چه زمانی به او پیوستهاند، اما در آن لحظه، تنها چیزی که مهم بود، ع♡ش♡ق و حمایت خانوادهاش بود.
«پایان»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
👌👌