
خب من اومدم دوباره🙋🏻♀️🌸♥️
خب از زبان کوک:خب من....اممم..میشه بریم یه جایی صحبت کنیم؟!اینجا نمیشه...ا/ت:کجا مثلا؟!....کوک:خونه ی من....ا/ت:باشه!(و من ویلچرش رو گرفتم.اصلا نمی دونستم چجوری باید بهش بگم.هیچوقت فکر نمی کردم یه همچین اتفاقی ممکنه برام بیوفته.گیج بودم و فقط امیدوار بودم که تا آخر گوش بده به حرفام.تا رسیدیم به خونم.با ویلچر بردمش خونه.خواستم بشوننش روی مبل که نذاشت.)ا/ت:بگو...کوک:خب....یه سال پیش من یه شب خیلی دلم تنگ شده بود و نمی دونستم چی کار کنم.برای همین یکم خوردم....ا/ت:چی خوردی؟!..کوک(با درماندگی نگاهش کردم.واقعا از گفتنش خجالت می کشیدم برای همین فقط بهشون اشاره کردم)
از زبان ا/ت: وقتی که گفت خورده یه حسابی زدم ولی نمی خواستم درست از آب در بیان برای همین ازش پرسیدم ولی وقتی به اون همه شیشه هایی که خیلی قشنگ چیده شده بودن اشاره کرد تا ته داستان رو خودم خوندم ولی بازم می ترسیدم.با خودم می گفتم شاید درست نباشه،شاید نباشه،تا تهش رو گوش کن برای همین منتظر بهش نگاه کردم که ادامه داد:من اون شب خیلی خوردم.واقعا دست خودم نبود.توی اون حالت بودم که اون اومد.در زد. من معذرت می خوام.😔/بهش نگاه کردم.وقتی تیکه های پازل رو بهم می چسبوندم دقیقا به همون چیزی می رسیدم که نمی خواستم برسم.دستام می لرزید با تصور کردنش و زبونم بند اومده بود.بهش نگاه کردم.چشماش پر از اشک بود.پشیمون بود.کاملا مشخص بود ولی خیلی دیر!فکر کردم همه چی تموم شده ولی ادامه داد:من خیلی پشیمون بودم و بهش گفتم که فراموش کنه ولی اون از من عکس داره،همشون رو دیدم.گفت اگه باهاش ازدواج نکنم تو اینترنت پخششون می کنه برای همین....ا،ت:باهاش ازدواج کردی...کوک:اوهوم😔
چشمام پر از اشک شده بود،گریه کردم،برای اولین بار جلوش از ناراحتی گریه کردم.نباید می کردم ولی ون باید می فهمید که من شاید هیچی نگم ولی از سنگ نیستم.زبونم بند اومده بود و دستام می لرزید:برو...کوک:چی؟!...ا/ت:برو عقب تر،اینقدر به من نچسب.....درو باز کن..کوک:چی؟!....ا/ت:میگم درو باز کن!در!!/وقتی نگاهش کردم می تونستم التماس که می کرد رو ببینم ولی اهمیت ندادم.اون لحظه فقط باید از اون خونه خارج می شدم.وگرنه تضمین نمی تونستم بدم که زبونم مثل مار عمل نکنه...کوک:کجا می توای بری؟!...ا/ت:سر قبرم،ته جهنم!تو چی کار داری؟!/سرش رو آورد پایین و من هم از این فرصت استفاده کردم تا برم که ویلچرم رو گرفت.خدایاااا!:ولم کن...کوک:نمیذارم بری!اینجوری نمیذارم بری!..ا/ت:🙄گفتم ولم کن...کوک:منم گفتم نمی کنم!..ا/ت:تو غل...🤦🏻♀️ای خدا!باشه،ایستادم،بگو،چی می خوای بگی؟!نکنه از جزییات میخوای حرف بزنی؟!یا اینکه چجوری عروسی کردین؟!الان دقیقا چی می خوای بگی؟!
با بی رحمی داشتم نگاهش می کردم که گوشیم زنگ خورد،دقیقا به موقع!اگه یکم دیگه میگذشت زبونم مثل کارد می رفت تو قلبش و من اینو نمی خواستم،نمی خواستم تا وقتی که عصبانیم باهاش حرف بزنم.با دستای لرزونم اومدم جواب تلفن رو بدم که خودش جواب داد:چی کار می کنی؟!..کوک:الو!امیرحسین تویی؟!آره!ببین ا/ت ویلچرش خراب شده میشه یکم بمونه تا درستش کنم؟!درست شد بهت زنگ می زنم!نه خودش خوبه!فقط یکم پاش زخم شده!آره،نگران نباش،من پیششم.باشه،خداحافظ!/با تعجب داشتم به دروغ هایی که می گفت گوش میدادم.چرا هیچی نگفتم؟!چرا نگفتم که من هیچ مشکلی ندارم؟!شاید خودم هم می خواستم بمونم.به خودم که نمی تونم دروغ بگم.نگاهش گردم:الان دقیقا می خوای چی کار کنی؟!/ولی چیزی نگفت و فقط منو از پشت با ویلچر برد تو.
و خواست بلندم کنه که نذاشتم:به من دست نزن!..چیزی نگفت و فقط رفت.اون الان چش شده؟!اهمیت ندادم.به صندلیم تکیه دادم و سعی کردم خودم و این درگیری ذهنی جدیدی که برام درست کردن رو آروم کنم.ذهنم خیلی آشفته بود.همیشه همین بودم،تا یه چیزی میشد ذهنم زود درگیر میشد و دیگه نمی تونستم کار دیگه بکنم جز فکر کردن بهش.چشمام رو بستم.چند بار نفس عمیق کشیدم.آروم شده بودم.الان می تونستم باهاش حرف بزنم.برای همین خواستم برم بالا که با پله ها برخورد کردم🙂نمی تونستم برم بالا برای همین صداش کرد:کوووکککک!!!چرا گوشیش رو نمی گیرییییی؟!؟!
یه دفعه دیدم در اتاقش باز شد.چشماش قرمز بود:گفته چندتا ازش داره،فقط تو گوشیش نیست!/ای خدا🤦🏻♀️میگن خربزه خوردی باید پای لرزشم بشینی ولی نمی تونستم بی تفاوت باشم نسبت به این حالش،شاید قراره یکم تیکه و کنایه ازم بشنوه ولی ارزشش رو داره،باید یه فکر دیگه بکنم.برگشتم سر جام.و فکر کردم.چشمام رو بیته بودم و فقط فکر می کردم و وقتی چشمام رو باز کردم به ساعت نگاه کردم.شب شده بود،چند ساعت داشتم فکر می کردم؟!گشنم شده بود برای همین رفتم سر یخچالش:من گشنمه!یه چیزی برداشتم!/ و در یخچال رو باز کردم که چشمم به شیرموز افتاد.نه نخوریشونا!ولی...خب یکی فقط.برداشتمش.خیلی کوچیک بود و من هنوزم گشتم بود برای همین یکی دیگه هم خوردم.می خواستم بازم بخورم ولی دیگه بس کردم.چه خبره؟!یکی بسته!
:چی کار میکنی؟!/یه دفعه از پشت سرم اومد که منم لرزیدم:گفتم که!گشنم بود یه چیزی خوردم...کوک:(به سطل نگاه کرد)یه چیز؟!....ا/ت:خب شاید دوتا!🥺ببخشید گشنم بود./و سرمو انداختم پایین.خواستم برم که جلوم وایساد:میشه بری کنار!..کوک:اممم....ا/ت!...ا/ت:بله؟!...کوک:الان ممکنه نانی بیاد😔😕...ا/ت:مگه اینجا زندگی می کنه؟!..کوک:اوهوم😔..ا/ت:ببخشید،نمی دونستم.پس من ...می رم..خداحافظ!..کوک:من می برمت!...ا/ت:خودم می رم...کوک:گفتم خودم می برمت!...ا/ت:منم گفتم نه!برو کنار/و سعی کردم که از کنارش رد شم ولی اون از ویلچر من سریع تر بود.ا/ت:باشه./نگاهش کردم.لبخند زد.با لبخندش منم لبخند زدم. و رسوندم به خونه،تمام راه سعی می کردم با راه کارهام بهش پیشنهاد بدم ولی هیچ کدوم خوب نبودن😕
رفتم خونه،یه چند روز فقط مرخصی داشتم و بعد باید دوباره کارمو شروع می کردم.باز خوبه اونقدر فهمیده بودن که یه چند روز مرخصی دادن🙄😒شاید برای یه آدم عادی یه ماه خیلی توب باشه ولی برای منی که هیچ کاری نمی تونم بکنم اصلا خوب نیست!اصلا!
خب اینم تمام🙋🏻♀️🌸🌸
به نظرت چی میشه؟!خودت بودی چی کار می کردی؟!😉♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مریخ بود شد ماه 😐💔
آخرش بهم میرسن یانه 😐💔
ماه نبود😐🤔
🤐🤐💜💜
وای خدای من این بشر (نانی) چه رو مخه😩😩 این بود رسم رفاقت؟ این بود اون نون و نمکی که باهم خوردن؟ این بود اون...... ای بابا چرا من باز دارم چرت و پرت میگم؟🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️ خیلی عالی بود. انقدر که حرص خوردم و استرس کشیدم ۵ کیلو کم کردم😑😑😑
نمیشه همیشه به همه اعتماد کرد👍🥺😅❤❤
عالی بعدی 🙂😐
ممنون
در صف♥️♥️
عالیییی بود 😻
من بودم این نانی رو قشنگ جررر میدادم
😂😂😂👍
عالی بود تو رو خدا بگو که تهش بهم میرسن من تا این پارت بیاد سکته رو زدم رفت 😅😂😂😐
نترس میرسن ولی با خون جیگر😂😂
هیچ نانی با خاک یکسان میشع😹😹😹😹😹
عــــالـــــــــــــی بود🍭✨
👍😂😂
ممنونم❤❤
عالی بود یعنی باهاش 18+ کرد 😵😵😵😵
🤭🙈
😵🤐
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم تورو خدا زودتر بذار خواهش میکنم 🙏❤️🐰💋💫عالیه داستانت❤️
گذاشتم.در صفهه♥️♥️