
یه بسته ی غیر منتظره، یه تصمیم سخت و نتیجه ای که همه چیز رو تغییر داد... یه داستان کوتاه درباره ی وسوسه، دوستی و پشیمونی. 🔑 به عنوان اولین داستانم، خواستارم که نظرتون در موردش رو بدونم.
*به نام خدا* در صندلی آشپزخانه، کنار کابینت ها نشسته بودم. در تعجب خود بودم که آیا چیزی شده است؟ هر روز با صدای جیغ و داد بچه های همسایه بغلی بیدار میشدم، اما امروز فرق میکند. حالا میتوانم یک نفس عمیق بکشم. برای دقایق یا حتی ساعتهایی میتوانم با آرامش و تمرکز بیشتری به کارهایم برسم. آخيش. بالاخره يكم سكوت.
در همین حین بودم که یک نفر مزاحمم شد. یک نفر زنگ در را میزند. باید در را باز کنم. به سمت در رفتم. در را که باز کردم، با چهره ی آقایی با سیبیلی مثل سیبیل بهنام بانی روبرو شدم. جعبه ای نسبتاً بزرگ در دستان او بود. به نظر میآمد آن جعبه، یک جعبه سفارشی است. اما من که چیزی سفارش نداده بودم. عجیب است. آقا: «خانم شما این کفش فوق العاده با بالهای جادویی رو سفارش داده بودید؟»
اوه، اینکه از اون کفشهایی است که تو تبلیغات تلویزیون دیدم. جديداً مد شده است، اما خیلی گران است. به نظر میرسد که پول آن کفش از قبل پرداخت شده و این آقا این کفش را آورده. اما چرا اینجا؟ من حتی وارد برنامه ای (در موبایل) برای خرید کالایی نشدم شاید آدرس اشتباه دادند... ممکنه. تو دوراهی مونده بودم. از طرفی، داشتن این کفش آرزوی من است. از طرف دیگر، دروغ دشمن خداست. هول شده بودم. با عجله تصمیم گرفتم که دروغ بگویم پس به دروغ گفتم: «بله آقا، من این کفش رو سفارش دادم.» آن آقا جعبه را دستم داد و با موتور خفنش از اینجا دور شد. خدای من این موتور هم تازگی ها خیلی مد شده. 🥹
جعبه را در اتاق نشیمن گذاشتم. ناگهان دلهره ای وجودم را فرا گرفت. استرس داشتم. حس میکردم باید همین الان تا این جعبه را باز نکردم، آن را تحویل بدهم فکرهای وحشتناکی دور سرم می چرخیدند: رفتن به زندان، ریختن آبروی من و خانواده ام، از دست دادن اطرافیانم و...
در آخر، نفس عمیقی کشیدم، آن فکرهای دلهره آور را کنار گذاشتم و جعبه را باز کردم. میخواستم آن کفش های رویایی رو بپوشم که انگار باز هم آن فکرها هنوز دست از سرم برنداشتن. در حالی که این فکرها دور و بر سرم میچرخیدند، متوجه شدم از شدت استرس، ناخودآگاه دور خانه راه میروم و حتی ناخنهایم را میجوم. اما باز هم سعی کردم آن فکرها وا دور بریزم. کفشها رو با ترس و لرز برداشتم و آنها را پوشیدم. واو چه کفش قشنگی! خیلی بهم میاد. این کفش، فوق العاده است.
اما باز چی شد؟ بله؛ باز هم دلهره سراغم را گرفت. هر ثانیه که میگذشت، ترسهای بیشتری به ذهنم هجوم می آوُرد. ناگهان که داشتم در این افکار غرق می شدم، زنگ گوشیم به صدا در اومد. دوست صمیمی من بود؛ مریم. مریم همیشه با شوخی هاش لبخند بر روی لبم نقش میبست. گوشی را برداشتم و به زنگش پاسخ دادم: ♡ من: «الو مريم؟» ☆ مریم: «سلاممم. اون جعبه ای که برات سفارش دادم به دستت رسید؟» ♡ من: «چی؟ تو اون رو سفارش داده بودی؟»
یاد آن استرسهایی که گرفتم افتادم. نتونستم خشمم را کنترل کنم. پس از کوره در رفتم و صدامو بالا بردم. بعدِ اون تماس به مدت چند روز باهاش قهر کردم. یه روز داشتم پیامام با مریم رو میخوندم که دیدم او منو مسدود کرده. اشک از چشمانم جاری شد. آخرین دوستم هم... از دست دادم. من چرا تو اون موقع نتونستم جلوی خشمم رو بگیرم؟ بدبخت قصدش فقط خوشحال کردن من بود و من چیکار کردم؟ سرش داد زدم. این جای تشکر کردنم بود؟ «وقتی پشیمانی سودی ندارد.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت!
پین؟
با نتیجه گیریت موافقم واقعا
دعوا با دوستا و بلاک اونقدرام اتفاق بدی نیستا پیش میاد دیگه
راست میگی. حواسم نبود 😅
جالب بود
ممنون ❤
قشنگ بود
مرسی 🌸