
خوب رسیدیم به سری سوم توی این قسمت قراره به کنجکاوی ها پاسخ داده بشه که داستان براتون گیج کننده نباشه دوستای گلم و این داستان فقط فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 🐺🐺🐺💙💙💙💙😂😂😂😂👌🙏😉😉😉😉😎😎😎🥲🥲🥲

فصل اول تا سوم: بیداری در دوران یخبندان چمنها سبز و نرم بودند. آفتاب کمجانی از لابهلای ابرهای پارهپاره میتابید و هوا، با اینکه هنوز بوی زمستان میداد، بهاری شده بود. آرش روی زمین نشسته بود، کنار دو گرگ دوقلو با پشمهای آبی و چشمهای تیز نقرهای. آنها دمهای بلند و خوشفرمی داشتند که با هر نسیم آرامی در هوا تکان میخورد. اسمشان مارفلس و مارکلس بود. هر دو یک سال از آرش بزرگتر بودند، اما از نظر شکل و رفتار، بیشتر شبیه نوجوانانی پرانرژی و بازیگوش بودند.

در مقابل آنها، جگواری سیاهرنگ ایستاده بود. موهای براقش مثل شب تاریک بود و چشمهای بنفشش برق میزد. گوشوارهی حلقهای طلایی در گوش چپش درخششی خاص داشت. اسمش اونیکس تاندر بود. با لحنی جدی گفت: «خب، شروع میکنم به توضیح دادن.» سپس نگاهی به سمت لونا، گرگ آبی چشمآبی و مادر آرکاس انداخت. «شما گفتید نسل انسانها منقرض شده؟» لونا کمی مکث کرد و با تردید گفت: «آره... فکر میکنم چهار سال پیش بود.»

اونیکس تاندر چشمانش را بست، انگار چیزی را در حافظهاش مرور میکرد. سپس آرام گفت: «در واقع، نه. چهار سال نبود... بلکه چهار هزار سال بود. به خاطر یک عصر یخبندان شدید که همهچیز رو منجمد کرد. نسل انسانها تقریباً بهکلی نابود شد... بهجز آرش.» آرش از جا پرید و با ناباوری گفت: «یعنی... من چهار هزار و دوازده سالمه؟!» مارفلس و مارکلس همزمان گفتند: «ما هم چهار هزار و سیزده!» و هر سه با حیرت به هم خیره شدند. اونیکس تاندر ناگهان تبدیل به دودی سیاه شد، چرخید و جلوی آرش ظاهر شد. با نگاهی تیز گفت: «آرشابا... منظورم آرش بود، ببخشید. خیلی شبیه یک موجود الهی باستانی هستی، اشتباه گرفتم.»

آرکاس، که نزدیک نشسته بود، با خشم گفت: «این چیزها رو ول کن! فقط بگو چطوری اون عصر یخبندان بهوجود اومد؟!» اونیکس تاندر با نگاهی دیگر بار به آرش خیره شد، اما آرش با دست اشاره کرد: «بیخیال! من هیچکاری نکردم. اصلاً اگر هم میخواستم، نمیتونستم.» اونیکس تاندر با جدیت پاسخ داد: «اما تو بودی که کریستال خونین رو از الفها دزدیدی. در ماه کامل خونین. یادت میاد که میخواستی به جنگ انسانها و الفها پایان بدی؟» در این لحظه، پدر آرکاس، گرگ آبی تنومند و آرامی به نام ویهان، وارد بحث شد. لبخند ملایمی زد و به آرش گفت: «آیا پیرمرد انسان ۲۵۰ سالهای رو میشناسی؟ موهای قرمز، چشمهای کهربایی، ظاهرش مثل پسرای ۱۸ ساله بود. اسمش گرشاسب دستان بود.» آرش با چشمانی گرد شده گفت: «پدربزرگم گرشاسب؟! چطور مگه؟» ویهان لبخند زد: «اون، برادر ناتنی پدر من، گرشار بود. یعنی پدربزرگ تو، عموی ناتنی من میشه. جالبه، تو هم چشمای کهربایی رو از اون به ارث بردی و هم کلهشقیاش رو... همیشه بقیه رو به خودش ترجیح میداد. خودش میگفت ظاهرش شبیه به رستم دستان جدشه.» مارفلس و مارکلس شگفتزده بودند. آرش گفت: «این... اصلاً منطقی نیست!» ویهان خندید و گفت: «پدر من و پدربزرگت دو اسم مشابه انتخاب کردن... آرکاس و آرش. یعنی شما از همون اول خانواده بودید.» مارفلس با شوخی دستی به پشت آرش زد و گفت: «داداش کوچولو! تو که چهار هزار و دوازده سالته، نباید این حرفا رو بزنی!» آرش هم خندید و گفت: «آره، چهار هزار سال رو خواب بودم!» اونیکس تاندر جدی شد. «در واقع، نخوابیدی. نه به کما رفتی، نه توی زمان گم شدی. مرده بودی، آرش. و دوباره زنده شدی. به خاطر محبت هفت الههی طبیعت: باد، خاک، آتش، آب، زمین، آسمان، ستاره و جنگل. اونها تو رو برگردوندن.» همه ساکت شدند. اونیکس تاندر دوباره تبدیل به دودی سیاه شد و با درخشش گوشوارهاش نزدیکتر ظاهر شد. «جادوی انسانها و گرگها متفاوت رتبهبندی میشه. گرگها از مترال (پایینترین) تا مگان (بالاترین) هفت سطح دارن. انسانها از میگراگ (پایین) تا هفت خورشید (بالا) ردهبندی میشن. پدربزرگت گرشاسب توی ۳۳ سال به سطح هفتم میگراگ رسید. ولی تو... تو توی ۱۴ روز به سطح یک از هفت خورشید رسیدی!» آرش گیج گفت: «چطور ممکنه؟» اونیکس گفت: «یادت میاد وقتی موهات سفید شد، چشمهات قرمز شد؟ ظاهرت شبیه زال دستان بود؟» آرش سر تکان داد: «آره... اون موقع خیلی عصبانی بودم.» اونیکس لبخند زد: «اون همون سطح یک هفت خورشید بود.» آرش فقط داشت فکر میکرد... موهایش دوباره سفید شد، چشمانش سرخ. اما این بار با آرامش. اونیکس با دمش یک سنگ کوچک پرت کرد. آرش بدون نگاه کردن، آن را گرفت. همه شگفتزده شدند. و همان لحظه، موهای آرش دوباره سیاه شد، و چشمانش از کهربایی به نارنجی روشن، مثل طلوع خورشید درآمد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشر و عالی. واقعا جالب بود که آرکاس و آرش از اول خانواده هم بودن.
ممنون نظر لطفته 😎😎😎🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏