
سلام، اومدم با بخش دوم داستانم. امیدوارم لذت ببرید.
آیرا، بعد از صحبت با پروفسور مک گونگال، به سرسرای اصلی رفت تا کمی شان بخورد. بعد از شام، وسایل کلاسش را درست و مرتب کرد و ساعت یازده به کلاس رفت. کلاس مملو از دانش آموزان بود؛ بزرگ و کوچک، ریز و درشت، از هر گروهی و... . کلاس به همان سرعت که شروع شده بود، به پایان رسید. با خروج دانش آموزان از کلاس، برج نجوم خلوت تر از همیشه شده بود. برج نجوم به قدری بلند بود که معجزه به نظر میرسید کسی از آن سقوط کند و زنده بماند. واقعا یک معجزه می بود. آیرا، وسایلش را دوباره جمع کرد. خواست تا از کلاس بیرون برود که ناگهان، یک نامه را دید، درست لب برج نجوم. میخواست تا آن را بردارد، اما قبل از اینکه بتواند هر کاری کند، احساس کرد هل داده شده و سپس از بالای برج نجوم سقوط کرد. معجزه بود، روی زمین نیافتاد، بلکه روی فردی افتاد که داشت به سمت قلعه پرواز میکرد. اما بخاطر ترس فشارش افتاده بود و قبل از اینکه چیز دیگری بفهمد بیهوش شد.
*در بیهوشی* مرد سیاه پوش که از افتادن کسی در آغوشش متعجب شده بود، او را روی زمین گذاشت و به سمت برج نجوم پرواز کرد. بالای برج نجوم، اسنید ایستاده بود، با لبخندی شرورانه. سیاه پوش سریع یک پاترونوس برای کمک روانه کرد و خونسردانه گفت:«شنیده بودم فرار کردی، اما فکر نمیکردم اینجا ببینمت.» اسنید شرورانه جواب داد:«ولی من میدونستم تو اینجایی، همونطور اون دختر که مطمئنم تا الان مرده و تو هم قراره به اون بپیوندی.» نبردی کوچک اما سهمگین آغاز شد. انواع طلسم از ساده هایی مثل«اکسپلیارموس» تا طلسم هایی مانند«سکتوم سمپرا» همه و همه تا آمدن کاراگاهان به کار گرفته شد. بعد از آمدن کاراگاهان و دستگیر شدن دوباره ی اسنید، مرد سیاه پوش سراغ جسم بیهوش روی زمین رفت. به آرامی او را تکان داد:«صدای منو میشنوی، بیدار شو!» آیرا از درد ناله کرد. دیگر مطمئن بود یکی از استخوان هایش شکسته زیرا با باز کردن چشم هایش و غلت زدن کوتاه، دردی را حس کرد که قطعا اگر انرژی داشت جیغ میکشید.
چشمانش دوباره بسته شد و به درون کابوسی افتاد. کابوسی از سه سال پیش: او بهترین دوست آیرا بود؛ اما الان، آیرا چیزی را که میدید باور نمیکرد. او، او یک مرگخوار بود؟ پس، پس چرا آیرا تا به حال نفهمیده بود؟ او را میدید که با لبخند شیطانی با اربابش لرد ولدمورت حرف میزد. مگر او عضوی از محفل نبود؟ پس چرا داشت اینگونه خیانت میکرد؟ آیرا به سرعت تا خود قرارگاه دوید. به طوری که نفس هایش به شماره افتاده بود. در زد، جوابی نشنید. دوباره در زد؛ پاسخی نیامد. درب را باز کرد، همه بیهوش و بیجان روی زمین افتاده بودند. آیرا هم تا وحشت زده وارد خانه شد و نبودن قاب آویز اسلایترین را متوجه شد، بویی عجیب را حس کرد و او هم مثل بقیه بیهوش روی زمین سرد افتاد. اما افتادنش روی زمین مصادف بود با بازگشتش به هوشیاری. روی تخت سفید و یک رنگ درمانگاه هاگوارتز بود.
سرم فلزی کنار تخت بود که قطره قطره، معجون را به درون خونش منتقل میکرد. همینطور که پلک میزد تا دیدش واضح شود، مرد سیاه پوشی را دید که کنارش روی صندلی نشسته است و در حال خواندن کتابی و بررسی کردن چیزی است. مرد سیاه پوش، بدون اینکه نگاهش را از کتاب بردارد، گفت:« بالاخره بیدار شدی، خیلی دلم میخواست کسی رو که قراره باهاش به ماموریت برم رو ببینم اما فکر میکردم قوی تر از این حرف ها باشی که به این راحتی بیهوش بشی.» لحن مرد، مثل یخ سرد بود اما مثل آتش، سوزان. آیرا، با وجود اینکه ضعف شدیدی را حس میکرد، اما هنوز زبان تند و تیزی داشت. لب زد:«آدم باید خیلی خوش اقبال باشه که وقتی از ارتفاع بلندی مثل برج نجوم بیفته زنده بمونه و فقط بیهوش بشه.» مرد گفت:«نمیخوام باهات بحث کنم، فرصتمون برای این بچه بازیا کافی نیست. اما باید بدونم اسمت چیه.» آیرا ساده گفت:«اسمم آیراست، آیرا بلک. خوشحال میشم اگر من هم نام شما رو بدونم. اسم شما چیه؟»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه
فرصت ؟
عالی بود خیلی قشنگ بود
ج چ: باز هم نظرم همون اسنیپه
بخش بعد میفهمی😁