
قسمت اول فصل دوم....
دیگر هنگام بازگشت به کالیفرنیا رسیده بود. پدر و مادرش در چهارچوب در برای بدرقه او ایستاده بودند. پس از بستن صندوق عقب ماشین با لبخند برایشان دست تکان داد. اما قلبش به این راضی نبود و به سمتشان دوید و محکم هردوی آنان را در آ.غ.و.ش کشید. والدینش ابتدا از این کار متعجب شدند اما با محبت بی انتهایشان او را به آ.غ.و.ش خود پذیرفتند. _خیلی دلم براتون تنگ میشه. مادرش با لحن همیشه مهربانانه اش گفت: _ماهم دختر قشنگم، خیلی مراقب خودت باش و باهامون مثل همیشه در تماس باش. _چشم مامان. سپس به پدرش با امید به اینکه حرفی با او داشته باشد، با لبخند روی کرد. پدرش که گویا نمی دانست چه بگوید کمی من من کنان گفت: _خب دختر قشنگم پس قراره دوباره بری! توی جاده مراقب باش و، و خوب مراقب سلامتیت باش. _چشم بابا. به سختی قلب خود را راضی کرد تا از آنان جدا شود و برای سفر بازگشت راهی شود. به آرامی از آن آ.غ.و.ش پر از محبت خالصانه فاصله گرفت و به پیش ماشین بازگشت. قبل از سوار شدن دوباره دست تکان داد و پس از آن ماشین را به آرامی روشن کرد و راهی شد. درحالی که از کنار ق.ب.ر.س.تان می گذشت زیر لب از بروس خداحافظی ای کرد. _خداحافظ عزیزم، امیدوارم که خوب بتونی اونجا به خواب بری، امیدوارم که دوباره دست سرنوشت مارو به یکدیگر برسونه. با قلبی پر از دلتنگی و ذهنی پر از خاطره جدید، از زادگاه خود به امید بازگشت دوباره خداحافظی کرد.
در حین رانندگی صدای بوق طولانی ای از پشت سرش توجهش را جلب کرد. از آینه بغل نگاهی انداخت و با موتوسواری مواجه شد که با چراغ به او علامت می داد. بی اهمیت به رانندگی خود ادامه داد. موتورسوار کنه تر از چیزی بود که به راحتی بی خیال شود و این بار کمی سرعت خود را بیشتر کرد. هم راستا با او شد. روی به او کرد و شیشه کلاهش را بالا داد و دوباره بوق زد. کلافه چشمانش را چرخاند و نگاه کوتاهی انداخت. لحضه ای چشمان بروس در ذهنش نمایان شد و حواسش از رانندگی پرت شد. با صدای بوق ماشینی که در کنار او به سمت در شاگرد راننده می آمد به خود آمد و ماشین را به مسیر خود برگرداند. مرد گویا قصد داشت تا کالیفرنیا این گونه به همراه او بیاید. از شانس او حتی مدرکی علیه او نداشت یا راهی برای آنکه از شر او خلاص شود. تنها مجبور به تحمل او بود. آرزو می کرد که به زودی زود او بی خیال او شود. از این استالک کردن او صبرش به سر آمده بود. از شانس خوبش در میانه راه مانند فردی که کاری ناگهانی و حیاتی برای او پیش آمده باشد با سرعت از او دور شد. با خیال راحت و آرامش به رانندگی خود ادامه داد.
پس از چندین ساعت در جلوی خانه خود توقف کرد و پس از فشردن ریموت و باز شدن در با ماشین وارد حیاط شد. بازگشت دوباره پس از ۳ روز او را دلتنگ خانه کرده بود. با احساسی سرشار از آسودگی و دلی گرم وارد خانه شد و زیر لب با خود《هیچ جا خانه خود آدم نمیشه!》زمزمه کرد. با چمدان به سمت طبقه بالا رفت و چمدان را به داخل اتاق هل داد و به طبقه پایین بلزگشت. پرده هارا کنار کشید و پنجره ها را باز کرد تا حال و هوای خانه مقداری عوض شود. هوا مانند حال دل او خوش بود و نسیم های خنکی با رقص از پنجره داخل می شدند و با پرده ها رقابت می کردند. گل هایی که از تشنگی به او التماس می کردند را سیراب کرد و به ح.م.ا.م رفت تا مقداری خستگی ای که در راه متحمل شده بود را فراری دهد. ناهار را نیز خود سرو کرد و با خوشحالی ناشی از بازگشت به تماشای تلویزیون پرداخت. در حین تماشای فیلمی پلک هایش با خماری بر روی یکدیگر نشستند و نشسته به خواب رفت. درست به مانند بچه آهویی که پس از شیطنت های بسیار به خواب رفته بود. وسط های خواب با تکانه هایی بیدار شد. به آرامی پلک هایش باز کرد و خود را معلق در هوا درحال بالا رفتن از پله ها دید؛ درحالی که توسط جسمی سخت هدایت می شد.
سرش را چرخاند و مرد را دید که او را حمل کرده بود. به علت اثر خواب خمار تر از آنی بود که کاری کند. فقط پلک های خسته اش را باز و بسته می کرد. قبل از آخرین پلکش را بزند، خود را بر روی تخت یافت و پس از آن دوباره به همان خواب خوش رفت. مرد که او را بر روی تخت قرار داده بود، به آرامی آنجا را ترک کرد. اکنون که رز زیبایش به خواب رفته بود زمان خوش یمنی بود تا حریف بعدی خود را از میدان به بیرون براند. ممکن بود که کمی قلب رز خود را بشکند؛ اما مانند یک ببر از بازی کردن با غذایش لذت می برد و نمی توانست منکر آن شود. با موتور به محل هدف بعدی اش رفت. طبق چیزی که از قبل طی زیر نظر داشتن او پی برده بود، در این هنگام از ظهر او می بایست در محل کار باشد. البته قبل از آن می بایست دوربین هارا ابتدا هک کند. به سمت فیوز برق رفت و برق ها را برای ۱۵ دقیقه قطع کرد تا پس از آن خودکار دوباره روشن شوند.
زمان شمار ساعت مچی اش را تنظیم کرد و با کیف ابزار قفل بازکن وارد ساختمان شد. در جلوی در زانو زد و پس از باز کردن کیف دست به کار شد. باز کردن در بیش از ۲ دقیقه زمان نبرد. پس از آنکه در باز شد کیف و وسایل را جمع کرد و داخل شد. چراغ سنسوری با ردیابی حضور او خودکار روشن شد. خانه در خلوت و سکوت فرا رفته بود. بوی عجیب و زننده ای به مشامش خورد. دماغش را گرفت و به سمت آباژوری که کنار میز تلویزیون بود رفت و دوربین جاسوسی مخفی اش را در آن تعبیه کرد. کمی خانه را گشت ولی به چیز خوبی دست نیافت به جز یک چیز؛ یک بسته کوچک از م.و.ا.د م.خ.د.ر که درون سر جعبه سیفون توالیت چسبانده بود. آن را بر روی توالیت قرار داد و عکسی از دور با دوربین عکاسی کوچک اش گرفت به گونه ای که فضای مناسب از دستشویی نمایان باشد. آن را دوباره بر سر جای خود برگرداند و به اتاق خواب رفت. قبل از گشتن کمد لباسی ساعت را چک کرد. ۱ دقیقه وقت برای او باقی مانده بود. بی خیال شد و از آنجا خارج شد و فوری وسایلش را جمع کرد و قبل از بازگشت دوباره برق یا دیده شدن توسط فردی، با موتور از آنجا دور شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عالی ✨
عالی بود🎀🎀