
سلام بچه ها.... توی این پست چند تا از دیالوگ های خنده دار کتاب آبنبات لیمویی رو گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد✨❤
(توضیح:شخصیت اصلی کتاب اسمش محسنه و حدود 25 سالشه ) محسن:مامان چرا اون گوشواره ای که آقاجون(باباش )بهت داد نمپوشی؟ مامان:نمبینی؟تو گوشمه که! محسن(میره جلوتر ولی بازم نمیبینه ):کو؟نیست که! (در همین لحظه مادرش سرش را میچرخاند و محسن انعکاس نور را در گوشواره میبیند ) محسن:آها،دیدمش.فقط مواظب باش و مدام درش بیار که به خاطر وزنش دیسک گردن نگیری. 😂😂😂😂
(توضیح:محسن عاشق دختری به اسم دریا بوده و برای دیدنش از بجنورد به کرمان رفته ولی هنوز ندیدتش بهش زنگ میزنن و میگن حال بی بیت خوب نیست و وقتی محسن برمیگرده بی بیش مرحوم میشه.ولی بعدش دوباره برمیگرده کرمون و دریا رو میبینه،ولی میفهمه خودش قصد ازدواج داره ) آقاجون:برای چی رفتی کرمان؟ محسن:یکی از استادامان برای یکی از درسامان گفته بود بایر بریم تحقیق کنیم،نمونه بیاریم. آقاجون:نمونه ر پسندیدی؟ محسن:ها آقاجون:نمونه هم تو ر پسندید؟ محسن:ها؟ ... پسندید.ولی خا(خب ) فهمیدم یکی دیگه قبل از من روی این موضوع تحقیق کرده. -پس،پس حالا باید روی یه موضوع دیگه تحقیق کنی.ها؟ -موضوع که زیاده. ولی خا هر موضوعی که به درد تحقیق نمخوره. -آدم اگه اهل تحقیق باشه هر موضوعی موضوعه.ولی خا به یک موضوع که چسبیدی دیگه بقیه موضوعا ر بیخیال شو.ان شاءالله بهترین موضوع همون در مشه. -اتفاقا یه موضوعی برای تحقیق پیدا کرده م؛اینکه چرا بعضی مشتریا برنج میبرن و پولش نمی آرن. آقا جان که تا این لحظه نیشش باز بود،ناگهان لبخندش محو شد و کمی سکوت کرد. پرسیدم:چی شد؟ حرفی زدم ناراحت شدید؟آقاجان آهی کشید و گفت:یک لحظه یاد بی بیت خدا بیامرز افتادم.دلم چی براش تنگ شد!یک فاتحه براش بخوانیم. تا فاتحه را شروع کردیم،یک مشتری وارد مغازه شد و سوالی کرد.اما من و آقاجان، که در گیر خواندن فاتحه بودیم،رو به او فقط لب هایمان تند تند تکان میخورد،بدون اینکه صدایی از آنها در بیاید.
به خانه خودمان زنگ زدم. وقتی گوشی را برداشتم و سلام کردم،پیرزنی که کمی سرزنده به نظر میرسید جواب داد و گفت:علیک سلام قشنگم.تا آن روز کسی این جوری به من سلام نداده بود.گفتم:ممنون.ببخشید،شما؟ -محسن تویی؟ -بله.ولی شما؟ -نشناختی؟ -نه.از کجا بشناسم؟ -اسمم قشنگه. -خا اسم منم قشنگه.ببخشید مادرم هست؟ نه نیست.محسن جان،من خاله قشنگم؛مستاجر جدیدتان.مادرت بهت نگفته.ها؟ ها.پس اسمتان این بود ببخشید.من نمدانستم.فقط مدانستم قراره مستاجر بیاد. ها.تازه اثاث آورده ایم.مادرت رفت بیرون.گفت شاید تو زنگ بزنی این موقع ها.اسم اصلیم مونسه.ولی از بچگی بهم مگن قشنگ.حالا خواستی بگو خاله قشنگ، اگه نخواستی بگو خاله مونس.خا؟ خا.خیلی خوش آمدید. حاجی هم سلام مرسانه.ان شاءالله یک روز با حاجی میایم گرگان پیشت...اون گوشتا ر بذار توی فریزر. بعد برو برای کبری نون تازه بخر.با تو نبودم.با حاجی بودم. (به هر دلیلی اینجا گفت و گوشون تموم میشه )
توضیح:ابی و مرتضی و انوش هم اتاقی های محسنن و خانم شهریاری یکی از بچه های دانشگاه و نامزد ابیه و حالا اینا میخوان یه نمایش بازی کنن،برای خنده بیشتر مردم هم روپوش های لواشکی برای خودشون درست کرده ان نمایش که شروع شد،خنده ها هم شروع شد.دعوای ابی و خانم شهریاری یک طرف،کچل بودن من و مرتضی هم یه طرف،روپوش های لواشکی هم یه طرف.منتظر بودم آهنگ ردن انوش شروع شود تا جمعیت بترکد.ولی انوش با صدای گرفته و با لحنی غم انگیز همان آهنگ"پشت سر جهنمه" را خواند.داشت ما را دور میزد!به انوش اشاره کردم همان کاری را بکند کا گفته بودیم.به سمت او رفتم و گفتم:همون کاری ر بکن که قرار بود بکنی؛ وگرنه امشب که خوابیدی با بچه ها به موهات واجبی ممالیم!انوش آب دهانش را قورت داد و شروع به آهنگ زدن کرد. ابی در حال دیالوگ گفتن،اهسته به سمت انوش رفت.در اوج دعوا با خانم شهریاری و در حالی که انوش داشت زیر لب آهنگ میخواند،ابی بخشی از لواشک روپوش او را کند و شروع به خوردن کرد.تماشاچی ها دوباره زدند زیر خنده.ابی یک دفعه به سرفه افتاد.چون لواشک را با پلاستیکش خورده بود و توی حلقش گیر کرده بود. نمایش داشت به انتهای خود میرسید که من طبق نمایشنامه به درخت گردو اشاره کردم و گفتم:حقشه برای آشتی از این درخت گاردو تشکر کنیم.ابی ناگهان بر افروخته شد و گفت:گفتی چی؟گاردو؟اصلا حواسم نبود که باید میگفتم گردو و گاردو از دهانم پریده بود.یکی از بچه ها از ته سالن گفت:نه،پاستا(پسته ) ابی با عصبانیت به من نگاه کرد و بدون توجه به متن نمایش گفت:مگه نگفته بودم من مسخره نکن!خانم شهریاری پرید وسط و گفت:این مسخره ات نکرد که!اشتباهی گفت.ابی با جدیت به او نگاه کرد و گفت:هیش خوشم نمیاد ازش طرفداری مکنی!به ابی پشم غره ای رفتم که حواسش به کار باشد.ابی نفس عمیقی کشید و در حالی که به من نگاه میکرد به طرف درخت رفت.حواسش به شاخه های مرتضی نبود که داشت به سمت او میرفت.مرتضی در یک لحظه کلاه ابی را قاپید.ابی دستش را روی سرش گذاشت و گفت:کلام پس بدی!مرتضی کلاه را انداخت و گفت :باشه، نمیخوام شاخه هام شپش بگیرن.ابی لگدی به مرتضی رفت.مرتضی خم شد.ابی گفت:همچین درختی ر باید با لغد قطع کرد.مرتضی با عصبانیت گفت :تو هم کلام رو پس بده!اون مثلا لونه پرنده بود.ابی به انوش اشاره کرد و به مرتضی گفت: کلات دادم به اون عمو کلاغه که برات توش تخم بذاره. در میان خنده تماشاچی ها،دعوا داشت جدی میشد.رفتم بین مرتضی و ابی وساطت کنم.ادامه نمایش دیگر هیچ ربطی به نمرین ها نداشت و هر کس هر چه به ذهنش میرسید میگفت.
توضیح:سعید یکی از همسایه های محسنه. با هم رفتن یه جایی و برای اینکه خودشون رو تخلیه کنن گفتن تا جایی که میتونن داد بزنن سعید گفت:اینجا خوبه.محسن با تمام توانت داد بزن. به یاد همه ناکامی ها فریاد زدم.سعید هم داد زد.داد سعید بلند تر بود.برای رو کم کنی گوش هایم را گرفتم و دوباره داد زدم.واقعا تخلیه شدم.کلاغ ها دسته دسته از روی درختها پریدند تا به جایی بروند که خبری از جوان های دیوانه نباشد. وقتی به طرف در ورودی بر میگشتیم، مامور نیروی انتظامی از توی ماشینش ما را صدا زد:اینجا چکار مکردید؟گفتم:داد مزدیم.مامور که صدایمان را شنیده بود ولی قانع نشده بود،گفت:برای چی داد مزدید؟سعید گفت:همین طوری.مامور:آدم عاقل که همینطوری داد نمزنه که! -خا ما عاقل نیستیم. مامور به سرباز کنارش گفت:بگردشان. سرباز از جیب های من یک دسته کلید به اضافه کمی پول درآورد و از جیب های سعید هم یک دسته کلید و یک سیگار. مامور گفت:باید بریم پزشکی قانونی.گفتم:برای داد زدن؟ -ها.برای اینکه ببینیم جی شده بود که داد مزدید. چرا تهمت مزنید؟اگه داد مزدیم به خاطر این بود که دلمان گرفته بود.پزشکی قانونی دیگه چرا؟ مامور گفت:برای اینکه تست الکل بدید. خودتان گفتید عاقل نیستید!با ناراحتی گفتم:من آمپولام رو هم به جای الکل با تف مزنم.بعد الکل بخورم؟مامور گفت:نکنه برای همین داد مزدید؟ سعید گفت:ببینید...من یکی ر مخوام که خانواده ام مخالفن.اینم یکی ر میخواسته که دیگه شوهر کرده.برای همین از دست زندگی آمدیم داد بزنیم خلاص بشیم. ......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییی
مثل شما😍
فرصت