خوشامدی زیبارو
_« دیگه نیاز نیست وانمود کنید خانوادهم هستین.» باورش سخت است. بااینکه سال ها میگذرد اما همچنان برایش سوال است که چرا؟ چرا انها؟ چرا او؟ البته درک میکند که چرا از او پنهان کردند این حقیقت را ولی پذیرفتنش به عنوان عضوی از خانواده؟ نه چهره هایشان را یک به یک از نظر گذراند. واکنش هایشان به این جمله متفاوت، اما یک چیز در همهشان مشترک است:حیرت. چگونه میداند؟ چه کسی به او گفته؟ از کی خبر دارد؟ حالت صورت او اما خنثی، خنثیتر از خاکستری.
_«دیگه نیازی نیست وانمود کنید عضوی از خانوادهتون هستم» از همان شب، همان شب کذایی دانست که تنهاست. دانست که تنهایی، گذشته و ایندهاش است. گویی در سرنوشتش با خط پیوسته نوشته باشند:تنها همه اینها را میداند و پذیرفته است اما همچنان دلتنگ میشود. دلتنگ کسانی که مادر و پدر صدایشان میزد. و قرار است دلتنگ شود. دلتنگ بهترین دوستش، خاله مهربانش، عموی خوشقلبش، پدربزرگ سختگیر و مادربزرگ مرموزش. تمام کسانی که حالا دورش را گرفته اند. فارغ از هیاهوی اطراف، چشمشان فقط به اوست.
با اینکه کاملا انسان نبود اما احساسات را درک میکرد. میفهمید حسی که در چشمان دخترخالهاش است، حسی عادی نیست. حسیست که شاید ان دختر کمتر تجربهاش کرده باشد،نگرانی. نگرانی برای تنها کسی که او را بدون زره میفهمد و حالا روبهرویش روی تخت بیمارستان دراز کشیده و بیاحساس تر از همیشه با چشمان طوسیاش به او نگاه میکند. مانند یک ربات. یا شاید، واقعا یک ربات است
متنی که خواندید مقدمه ای از داستانی معمایی_جنایی در دست تحریر است اگر مایل به حضور در این داستان هستید، نام و نام خانوادگی شخصیت مورد نظر را به همراه خصوصیات و بیوگرافی او کامنت کنید مشتاقانه منتظر شنیدن نظرات شما به جهت بهبود این داستان هستم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین کامـ.. عالی❤