
خب اول سلام و اینکه این اولین داستانمه امیدوارم حمایت بشه، ژانر علمی تخیلی، کمدی و ماجراجویی داره و یکم عاشقانه، اول یه مقدمه از داستان و بعد هم معرفی شخصیت ها
طبق افسانههای کهن... در آغاز، تنها تهی بود. سکوتی بیپایان و تاریکیای بیمرز. اما از دل همین تهی، نوری شکافت و از آن نور، استارین آفریده شد، نیرویی باستانی که به جهان شکل داد. استارین، هشت عنصر را از دل هستی بیرون کشید و با آنها هشت امپراطوری ساخت: فلوریا : امپراطوری زندگی و بهار نوکتاریا : امپراطوری تاریکی و نابودی میراگیل : امپراطوری توهم و خیال لومنسیرا : امپراطوری نور و حیات فراگنا : امپراطوری سازندگی آکوارل : امپراطوری آبها زوفاریس : امپراطوری حیوانات نیوارا : سرزمین برف و یخ
هر امپراطوری، قانونی داشت، قدرتی، و وارثی برای حفظ تعادل جهان. اما در میان این فرمانرواییها، ع.شقی پدید آمد... بین ادولفیس نوآ بلکتورن، وارث و پادشاه آیندهی نوکتاریا، و سابرینا ایلور فلوریا، وارث امپراطوری زندگی و بهار. آنها از دو دنیای متضاد بودند، اما ع.شقشان از هر طلسمی قویتر بود. با هم جنگیدند، صلح آوردند، و سرانجام، با وجود دشمنی میان دو خاندان، با هم ازدواج کردند. سالها بعد، با تولد فرزندانشان،لوید، لیزا، لوز و لوکا، این ع.شق چندین برابر شد. خانهشان پر از نور، تاریکی و زندگی، و نوکتاریا پر از شکوه. اما تهی، هرگز واقعاً نابود نشده بود... ادولفیس، در جستجوی قدرتی که بتواند سرزمینش را از هر خطر آیندهای نجات دهد، به یک کتاب ممنوعه دست یافت،کتابی نوشتهشده به زبان باستانی تهی. او، ناخواسته، دروازهای به بُعد تهی گشود... و موجوداتی از آن سوی دروازه آمدند: گامگامها،سایههایی بیچهره، ساختهشده از تاریکی، سکوت و هراس. جهان لرزید. استارین فروریخت. جنگ آغاز شد. برای نجات جهان، ادولفیس تصمیم گرفت آنچه را که باز کرده، ببندد. او با استفاده از جوهر خون سلطنتیاش، وردی بر روی همان دروازه نوشت و خود را در آن قربانی کرد. او نگهبانِ دروازه شد. تاریکی او را بلعید، اما دنیا نجات یافت. سابرینا، ملکهی فلوریا، دلشکسته اما مقاوم، فرزندانشان را برداشت و به دنیای بیجادوی انسانها رفت،جایی که شاید برای مدتی امنیت باشد...فرزندان آنها برخلاف والدینشان و اعضای سلطنتی قدرت های جادویی نداشتند. اما تهی، همیشه در کمین است.
داستان قراره چندین فصل داشته باشه، توی هر فصل شخصیت های جدیدی اضافه میشن. الان میخوام شخصیت های فصل یکرو معرفی کنم.

شخصیت اصلی اول: لوید بلکتورن، ۱۵ ساله، محتاط و مسئولیت پذیر، بچه اول خانواده است و همیشه نسبت به خواهر و برادر کوچیکش احساس مسئولیت میکنه. جادویی نداره، فعلا.

شخصیت اصلی دوم: لیزا بلکتورن، ۱۳ ساله، عاشق موسیقی و کتاب خوندنه، مخصوصا تاریخ، تاریخ آستارین و حفظه، همیشه اون کسیه که زدحاله، همیشه واقعیت رو بیان میکنه حتی تو بدترین حالت. گاهی اوقات خوابایی رو میبینه که بعدا واقعی میشن، اما به کسی راجع بهش ون چیزی نمیگه و نقاشیشون میکنه.

شخصیت اصلی سوم: لوز بلکتورن، ۱۳ سالشه، قل دیگه لیزاست، خل و چله و همیشه سعی میکنه مثبت فکر کنه، دقیقا برعکس لیزا، عاشق شناست و تقریبا هر لباسی که تنشه رو خودش دوخته و تو خیاطی ماهره. جادویی نداره البته اگه انقدر سرزنده بودن و جادو ندونین.

شخصیت اصلی چهارم: لوکا بلکتورن، ۹ ساله، کیوت و گوگولی، املاش افتضاحه برای همین یه دفترچه خاطرات داره که توش خاطراتش رو مینویسه و املای کلمات رو یاد میگیره، عاشق بازی کامپیوتریه، از سنش بیشتر میفهمه. جادویی نداره ولی گاهی اوقات چیزای عجیبی میگه که آدمو به فکر فرو میبرن.

شخصیت ثالث اول: استفان بلکتورن، ۶۸ ساله، عمو بزرگ چهارتا شخصیت اصلی هستش و توی فصل اول فقط حضور داره، صاحب یه موزه مرموزه، خسیسه ولی به خانوادش اهمیت میده. خیلی وقته تو زمین زندگی میکنه و از استارین و جادو دور شده.

شخصیت ثالث دوم: سابرینا بلکتورن، ۳۶ ساله، توی فصل اول زیاد حضور نداره، ولی نقش مهمی توی روند داستان داره، جادوی زنده کردن و شفابخشی رو داره، میتونه گل و گیاه و رویش بده، همیشه نگران بچه هاشه، گاهی اوقات بیش از حد...

شخصیت فرعی: ادولفیس بلکتورن، ۳۷ ساله، پدر چهارتا شخصیت اصلی، توی فصل اول اصلا حضور نداره فقط بهش اشاره میشه، هنوز معلوم نیست توی تهی زندست یا مرده، میتونست تبدیل به اژدها بشه و سایه ها رو کنترل کنه.

شخصیت مقابل: اسمی نداره، سنش مشخص نیست، حتی خودشم نمیدونه چقدر زندگی کرده، فقط میدونه خیلی بیشتر از همه آدما، قدرت های ماورایی خیلی قوی و عجیبی داره، همیشه مثل پسربچه ها رفتار میکنه، از شخصیت های اصلی بدش میاد چون بنظرش خیلی مسخرن، به جز لیزا که شخصیتش براش جالبه. تمام، مرسی از وقتی که گذاشتید و این پست رو دیدید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)