
هوا همیشه در پنجشنبهها بارانی به نظر میرسید، حتی وقتی آفتاب میزد. برای "شهریار"، پنجشنبه روز "یاس" بود. روزی که به گلفروشی سر کوچه میرفت و یک شاخه یاس تازه، معطر و سپید میخرید. گلی که بوی آن، تمام خانه کوچکشان را پر میکرد و لبخندِ رضایتی بر لبان رنگپریده "نرگس" مینشاند.
نرگس، همسر شهریار، سه سال بود با بیماری ناعلاجی دست و پنجه نرم میکرد. جسمش روز به روز نحیفتر میشد، مثل شاخه یاسی که از ساقه جدا شده باشد، اما نگاهش همچنان عمیق و پر از زندگی بود، خصوصاً وقتی شهریار با دستانی لرزان، یاس را در گلدان بلورین کنار تختش میگذاشت. "امروز چطوره نور چشمم؟" شهریار پرسید، دستش را روی پیشانی نرگس گذاشت. پوستش نازک و سرد بود، مثل کاغذی کهنه
نرگس چشمهایش را که برق خاصی داشتند، باز کرد و لبخندی زد؛ لبخندی که تمام دردها را برای لحظهای از یاد شهریار میبرد. "خوبم... بوی یاس... همیشه روح آدم رو تازه میکنه." صدایش نجوا بود، مثل خشخش برگهای پاییزی. شهریار گلدان را کمی جابجا کرد تا نور پنجره مستقیماً به گلها بخورد. "فردا هم میارم. قول میدم. تازهتر از اینا.
شهریار گلدان را کمی جابجا کرد تا نور پنجره مستقیماً به گلها بخورد. "فردا هم میارم. قول میدم. تازهتر از اینا.
نرگس دست لاغرش را بالا آورد و نوک انگشتانش را به آرامی روی پشت دست چروکیده شهریار کشید. "تو همیشه... بهترینی." چشمانش را بست، اما آن لبخندِ رضایتبخش، روی لبهایش باقی ماند.
شب آن پنجشنبه، سکوت خانه سنگینتر از همیشه بود. شهریار کنار تخت نرگس، بر روی صندلی چوبی کهنهاش نشسته بود و دستش را در دست نرگس گذاشته بود. دست او گرمای همیشگی را نداشت. نفسهای نرگس آرامتر، نامحسوستر شده بود. شهریار صدایش را زد: "نرگس جون؟"
شهریار گلدان را کمی جابجا کرد تا نور پنجره مستقیماً به گلها بخورد. "فردا هم میارم. قول میدم. تازهتر از اینا." نرگس دست لاغرش را بالا آورد و نوک انگشتانش را به آرامی روی پشت دست چروکیده شهریار کشید. "تو همیشه... بهترینی." چشمانش را بست، اما آن لبخندِ رضایتبخش، روی لبهایش باقی ماند.
اشکها، آرام و خاموش، از چشمان پیر و خسته شهریار سرازیر شدند. بر گونههای چروکیدهاش جاری شدند و بر روی دستِ بیجان نرگس چکیدند. او خم شد و پیشانیاش را بر روی دستهای به هم گرهخورده نرگس گذاشت. شانههایش به لرزه افتاد، اما صدایی از گلویش خارج نشد. درد، گلو را چنان فشرده بود که فریاد هم جای خود را به سکوتی عمیق داده بود.
صبح جمعه، خانه پر از آشنایان و همسایههایی بود که با چهرههایی درهم و کلمات تسلیتی تکراری آمده بودند. شهریار در گوشهای از اتاق پذیرایی کوچک، بر روی مبل کهنهشان نشسته بود و به هیچکس نگاه نمیکرد. دستهایش روی زانوهایش بیحرکت بود. نگاهش خیره به گلدان بلورین روی میز وسط اتاق بود. گلدانی که هنوز حامل آن شاخه یاس دیروزی بود. گلها، سپیدیشان را از دست داده بودند، لبههایشان قهوهای و پژمرده شده بود. بوی شیرین و نشاطبخششان جای خود را به رایحهای سنگین و گندیده داده بود؛ رایحهای که یادآور زوال و پایان بود.
روزها گذشتند. خانه دوباره ساکت شد، سکوتی که این بار دائمی به نظر میرسید. شهریار، مثل یک سایه، در میان وسایل نرگس پرسه میزد. بوی عطر محبوبش هنوز روی روسریاش مانده بود. عکسهایشان روی دیوار، خاطراتی را فریاد میزدند که اکنون به زخمی تازه میمانستند.
و پنجشنبه بعدی از راه رسید. هوا بارانی بود، بارانِ ریز و مداومی که گویی آسمان نیز میگریست. شهریار، بیاختیار، کتش را پوشید. پاهایش، بدون آن که فرمان ببرد، او را به سمت گلفروشی سر کوچه کشاند. زنگ درِ مغازه را زد. گلفروش با دیدن او، چهرهاش در هم رفت. "آقای شهریار؟... تسلیت میگم. واقعاً متاسفم."
شهریار فقط سر تکان داد. نگاهش به دسته گلهای یاس تازه در سطل آب افتاد. همان سپیدی درخشان، همان عطر مسحورکننده. گلفروش با احتیاط پرسید: "بفرمایید؟"
شهریار لحظهای سکوت کرد. صدایش خشن و گرفته بود: "یک شاخه... یاس. لطفاً."
گلفروش شاخهای زیبا، پرگل و تازه را با احترام به دست او داد. شهریار پول را گذاشت و گل را گرفت. دستش کمی لرزید. به خانه برگشت. گلدان بلورین را که هنوز حامل یاسهای پژمرده و سیاه هفته گذشته بود، از روی میز پذیرایی برداشت. با دقت، شاخههای مرده را بیرون آورد و آنها را کنار پنجره آشپزخانه گذاشت. گلدان را شست، پر از آب تازه کرد و شاخه یاس نو را با نهایت ملایمت در آن قرار داد.
گلدان دوباره سر جایش، روی میز وسط اتاق پذیرایی قرار گرفت. یاسهای تازه، سپید و معطر، در فضای ساکت خانه درخشیدند. شهریار روی مبل نشست، رو به گلدان. چشمان خیساش بر سپیدی گلها دوخته شده بود. دستهایش را به هم گره کرد و بر روی زانوهایش گذاشت. سکوت، عمیقتر از همیشه، خانه را فراگرفته بود. فقط بوی یاس بود که در فضا میپیچید؛ بویی که حالا دیگر نه نوید زندگی، که عطر خاطرهای بود جاودانه از عشقی که خاکها بر آن نمینشیند. اشکی دیگر بر گونهاش غلتید و بر روی دستان گرهخوردهاش چکید. او تنها بود. تنها با عطر یاس و سایهای از نرگس که برای همیشه در قلبش جاودانه شده بود. پنجشنبههای یاس ادامه داشت، اما این بار، گلها تنها برای خاطرهای گریان شکوفا میشدند.
چطور بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا هیچ پستی/تستی راجب الهه حسینی نژاد نیست؟
چرا یه چند تا اسلایس و استوری دیدم😥
عهه؟
یاس یا یأس به معنی ناامیدی؟
یاس، اسم گل
اوهوم
عاطفی و زیبا؛ خسته نباشید.
ممنون