
این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😉

فصل دوازدهم: بازگشت آنکس که مرده پنداشته میشد نیرویی ناآشنا در هوا جاری بود. شهاب و آرکاس بهتزده بودند؛ از نوک پنجه تا سر، وجودشان از قدرتی تازه و پرهیبت لبریز شده بود. شهاب با چشمانی برقزننده زمزمه کرد: «این... این چیه؟!» آرکاس دندانهایش را روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید. «انگار داریم تغییر میکنیم... انگار داریم بیدار میشیم...» اما صدای بلند آرش، لرزش دیگری در فضا انداخت. «زود باشید! پیشانی اون موجود رو هدف بگیرید! کریستال زمان روی پیشونیشه!» شهاب و آرکاس یک لحظه جا خوردند. معمولاً آرش بود که خودش پا پیش میگذاشت، اما حالا با صدایی بلند و جدی، حتی کمی عصبی، فرمان میداد. همین لحن قاطع و پرحرارت، لرزهای از ترس در دلشان انداخت؛ اما در کنارش، حسی از غرور هم پدیدار شد. غروری که میگفت: «ما برای این لحظه ساخته شدهایم.»

بیدرنگ به سمت شیردال یورش بردند. شیردال غرید و با پنجهای برقآسا به سوی آرکاس حمله کرد. پنجهاش با قدرتی کوبنده به بدن آرکاس خورد؛ اما او حتی تکان نخورد. دردی حس نکرد... ولی ناگهان، این آرش بود که با فریادی از درد به عقب پرتاب شد. بدن او بود که ضربه را جذب کرده بود. هر ضربهای که بر پیکر شهاب و آرکاس فرود میآمد، گویی در وجود آرش طنین میانداخت. مارفلس با نگرانی فریاد زد: «داداش آرکاس! هر ضربهای به شما بخوره، به آرش منتقل میشه!» خانوادهی گرگهای آبی با بهت، پیکر خونین و زخمی آرش را تماشا میکردند. آرکاس با چشمانی وحشتزده ناله کرد: «آرش... این چه کاریه؟!» آرش لبخند زد، لبخندی آرام اما پررنج: «نگران من نباشید... فقط ادامه بدید...» با دلی فشرده، آرکاس و شهاب بار دیگر به سوی شیردال حملهور شدند، اما بیثمر. هر بار، با زخمهای تازه، درد تازهای بر جسم آرش افزوده میشد.

جینجر و جینا، خواهران دوقلوی آرکاس، با دیدن حال وخیم آرش، شتابان به سویش دویدند. جینجر با دندان یقهی پاره و خونی پشت گردن او را گرفت و بهآرامی شروع به کشیدن بدن نیمهجانش کرد. خون، خطی از درد بر زمین میکشید. آرش در آستانهی بیهوشی بود، اما میان دندانهای بههمفشردهاش زمزمه کرد: «باید... تحمل کنم...» مارفلس و مارکلس به سرعت در کنارش نشستند، چشمانشان پر از اشک و اندوه. مادر آنها، لونا، با نور سبز جادویی از پنجهی چپش تلاش کرد زخمهای آرش را درمان کند، اما فایدهای نداشت. جادوی سطح پایین «مترال» کافی نبود. کسی در میان گرگهای آبی، جادوی قدرتمند «مگان» را نداشت.

ناگهان، آسمان لرزید. ستارهی قطبی در آسمان شب چون شهاب درخشید و به شکل استوانهای نورانی از کهکشان راه شیری فرود آمد. پرتو سفید آن بر بدن خونین آرش تابید و در سکوت، زخمهایش یکییکی بسته شدند... جز سه خط زخم چشم چپ، و خط بلند صورت که از بالای ابرو تا نوک بینیاش امتداد داشت. آرش آرام چشمانش را گشود، بیهیچ سخنی برخاست، و به سمت آرکاس و شهاب رفت. نیرویی تازه در رگهایش میجوشید. بهسوی شیردال دوید، اما شیردال با غرشی، پنجهاش را در بدن او فرو برد و در چنگال گرفت. آرش در آن لحظه بیحرکت بود... اما وقتی شیردال دوباره گفت: «آرشابان...» نور کریستال روی پیشانی او به چشمان آرش تابید. موجی از خاطرات، بیرحمانه در ذهنش هجوم آورد. پدر و مادرش، کسانی که باید پناه او میبودند، او را با زنجیر به ته استخر بسته بودند تا خفهاش کنند. قرصهای سفید و مرگبار به او میخوراندند. و او را مجبور میکردند انسان بکشد تا گوشتشان را بخورند. خانوادهاش، مافیایی از آدمخواران بودند. گربهی سیاه چشمبنفشش را، همانکه در کودکی همیشه در آغوش داشت، جلوی چشمانش کشتند. پدربزرگ مهربانش را نیز نابود کردند. و آن روز، آرش تصمیم گرفت: پایان بدهد. او خانه را با سم پر کرد، خانوادهاش را نابود کرد، و گریخت. اما سرنوشت، او را به اعماق دریاچهای یخزده پرتاب کرد، جایی که چهار سال به کما رفت. و حالا، جلوی چشمش، شیردال همان گربهی بنفشچشم بود. اشک در چشمان آرش حلقه زد. نیرویی سفید، الکتریسیتهای از جنس کهکشان، در دستانش پدیدار شد. دستانش را بر پیشانی شیردال گذاشت. کریستال زمان نشکست، بلکه پودر شد. با نوری مهآلود، بدن شیردال تبدیل به جگواری سیاه شد؛ پنج متری، چشمانش بنفش، و گوشوارهای طلایی در گوش چپ. «آخ سرم... چی شده؟» جگوار گفت. آرش بیحرکت، ایستاده بود. از بدنش الکتریسیتهی سفید منتشر میشد. فریاد کشید. موجی از نور اطرافشان را دربر گرفت. زمین خشکشده، سبز شد. آسمان آبی و روشن شد. جگوار به او نزدیک شد. «ممنونم، آرشابان.» آرش با لبخندی خسته گفت: «تو کی هستی؟» جگوار لبخند زد: «اونیکس تاندر. اونیکس توی زبان گربهها یعنی دود سیاه و تاندر یعنی سرعت. من همون گربهاتم. ولی نه تا جونم تموم شد... این شدم.» با نوری سیاه، دود شد و ناپدید گشت. پشت سر آرش، دوباره ظاهر شد. آرش اشک شوق میریخت و میخندید. «تو... زندهای...» اما هنوز خندهاش تمام نشده بود که از بینیاش خون آمد. و بعد، بیهوش شد. مارکلس خودش را به او رساند، سرش را روی سینهی آرش گذاشت و گوش سپرد. «نفس میکشه. زندهست. خیالتون راحت باشه.» همه لبخند زدند. امید، دوباره در دلشان زنده شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)