
قسمت بیست و یکم فصل سوم...
جک عصبی یقه جفری را درحالی که گرفته بود به دیوار کوبید. با شعله هایی که از خشم در چشمانش شعله ور بودند و دندان هایی که با سختی بر روی یکدیگر ساییده می شدند بر سر او فریاد زد. _مگه بهت نگفتم که کاری نکنی!؟ پسرمم باهاش بود، حالا خودت با دست های خودت همه چیز رو خراب کردی و باعث شدی اون کوسه کوری که در اطرافمون شنا می کرد به وجودمون پی ببره و بخواد به دنبال کسی باشه که ز.خ.م.ی اش کرده. جفری درحالی که با چشمان آکنده از خشمش به او چشم دوخته بود مچ دستان او را گرفت و با حرکتی سخت از یقه اش جدا کرد. _دیر یا زود قراره اون کوسه ب.م.ی.ر.ه پس چه دلیلی برای ترس از لو رفتن وجود داره؟ درسته اون دو نفر رو شکست داد اما من هنوز بهترین ورقه ام رو نشون نداده ام؛ من از ۱۲ سال پیش برای چنین روزی خودم رو آماده کرده بودم.
پوزخندی زد و گفت: _و اونوقت قراره برگ برنده ات چی باشه؟! اون دختر بر خلاف پدرشه، چنان ساده که گمان می کنی نیست. _به زودی برگ برنده و از پا در اومدن اون رو خواهی دید. جک کلافه ل.ب پائینش را گ.ا.ز گرفت و از او فاصله گرفت و با همان خشم قاطعانه گفت: _ببین اگر اون از این مسئله یتیم خانه خبردار بشه من عاملش رو تو می دونم و کاری می کنم که مرغ های آسمان به حالت گریه کنند جفری!. نمی خوام هدفی که براش چندین وقته خرج کرده ام به فنا بره. جفری درحالی که یقه لباسش را مرتب می کرد گفت: _تا قبل از اینکه اون متوجه بشه ما کارمون رو انجام دادیم و وقتی به خودش بیاد می بینه که شکست خورده و اونوقت که هیچ امیدی نداشته باشه و توی غم گیر افتاده باشه، مثل پدرش از پا درش میاریم و بای بای.
جفری خیلی از این نقشه مطمئن بود اما جک شک و تردید های خودش رو درمورد عملی شدن آن داشت. تنها و بزرگ ترین شک او دخالت لیلی در کارهایش بود. باید به نحوی او را از ایوان جدا می کرد تا رشته ارتباطی او از ورود به خانه اش بریده شود. اما این کار چندان آسانی نبود و ایوان اکنون سخت تر به او چسبیده و خواهان جلب توجه او بود. همچنان در افکار و خود فرو رفته بود و به بیرون چشم دوخته بود که جفری قبل از ترک کردن اتاق او عنوان کرد. _قدم بعدی رو یادت نره، مصاحبه ای که سه روز دیگه قراره سخنرانش باشی، باید به بهترین نحو توجه اون مردم ساده باور رو جلب کنی که گمان کنند واقعا کار ما خیرخواهانه است، روت حساب می کنم.
از دست سرنوشت گریزی نبود و روز بعد لیلی همراه با ایوان به خانه او رفته بود. درحالی که درون سالن نشسته بودند با یکدیگر درس می خواندند. ایوان بخش هایی که او متوجه نمی شد را برایش توضیح می داد. حین درس خواندن صدای باز شدن در خانه بلند شد و جک سریع در حرکت برای رفتن به سمت راه پله بود که با دیدن آن دو لحضه ای مکث کرد و سلامی داد. متقابلاً جواب سلام را دریافت کرد. مانند افرادی که تحت تعقیب باشد از پله ها بالا رفت و خود را به اتاق کارش رساند. لیلی هنوز کنجکاو بود تا بداند درون آن گاوصندوق چه پیدا خواهد کرد. حس ششم اش به او می گفت که حتما چیزی مهم در آن پنهان شده است. اگر می خواست خود را جای جک قرار دهد، حتما مدارک مهم اش را درون گاو صندوق خانه اش نگه می داشت چرا که شرکت اش ممکن بود توسط کلاهبرداران یا حتی رقیب هایش مورد سرقت قرار گیرد و تنها خانه اش جایی بود که به ذهن کمتر کسی خطور می کرد.
در انتظار نمایان شدن فرصتی مناسب برای ورود بود. پس از چند دقیقه جک درحالی که با تلفن صحبت می کرد به سمت توالیت ته راهرو حرکت کرد. به بهانه ای بلند شد تا قبل از بازگشت اش وارد اتاق شود. _ام! ایوان تو خودت این هارو حل کن بعدا بهم توضیح بده، نیاز دارم برم بکم دست به آب. ایوان سرسری قبول کرد. _باشه. زود از پله ها بالا رفت و هنگامی که از دید ایوان خارج شد فوری خود را به داخل اتاق رساند و در زیر میز پناه گرفت. اما از ترس لو رفتن به پشت پرده رفت و خود را پنهان کرد. تنها به دانستن رمز گاوصندوق اکتفا می کرد. دستش را جلوی دهانش قرار داد تا مانع از به گوش رسیدن صدای نفس هایش شود. خیلی زود صدای بسته شدن در اتاق به گوشش خورد. به آرامی به اندازه ای که یکی از چشمانش دید داشته باشد سرش را تا نیمه بیرون برد. جک جلوی تابلو ایستاده بود و به آن نگاه می کرد. قبل از برداشتن تابلو گویا که حس ششم اش حضور فردی را درک کرده باشد نگاهی به اطرافش کرد. فوری سر خود را پنهان کرد. قلبش هیجان وار شروع به کوبیدن کرد.
دوستان عزیز ببخشید که کم بود چون حالم ناخوشه مقداری و ممکنه تا قبل از خوب شدنم به سختی دیر به دیر بنویسم یا کلا ننویسم تا وقتی که خوب بشم. ممنونم از صبر و شکیبایی اتون🙏🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
عالیه
فقط خیلی،طولانی شدش
ممنون...آره😁
فرصت؟