
قسمت سی و هشتم...
در جمع حضور داشت اما ذهنش جای دیگری بود. ذهنش در پیش حرف های فالگیر و آنچه که گذشته بود گرفتار شده بود. همه درحال صحبت و خنده بودند اما او غرق در افکارش ماتم گرفته بود و با پوست لب خود ور می رفت. درباره غم از دست دادن فردی دیگر ذهنش هزار جا می رفت. قرار بود چند نفر دیگر را از دست دهد؟ چه کسانی را؟ پدرش؟ مادرش؟ یا افراد به ظاهر دوست اش را؟!. سلسله افکارش با قرار گرفتن دستی به نرمی یک پر بر روی شانه اش پاره شد. سرش را بلند کرد و با چهره پر از محبت مادرش رو به روی شد. _چی ذهنت رو دیر کرده قشنگم؟. به دروغ جواب داد. _چیزی نیست فقط یکم به فکر کارهایی ام که عقب افتاده؛ به هرحال فردا باید زود برم و بهشون رسیدگی کنم. مادرش اخمی کرد و قاطعانه با حرف او مخالفت کرد.
_نمیشه. _اما چرا؟. _عروسی پسر خاله بزرگت فرداست. متعجب و شوکه با صدایی نسبتا بلند گفت: _چی؟ فردا؟ چرا اینقدر یهویی؟. مادرش با ناراحتی ای که توی صدایش بود جواب داد. _مادربزرگ نامزدش حالش بده یکم و می خوان قبل از اینکه ب.م.ی.ر.ه ازدواج کنند؛ چون آرزو داشته که قبل از م.ر.گ عروسی نوه اش ببینه. از روی حرص نفسی سر داد و تسلیم شد. _باشه فقط یه فردا. مادرش با لبخند سری تکان داد و گفت: _باشه ولی حالا یکم از این فکرها دورشو و خوش بگذرون چون می دونم عین ماه شب چهاردهم به این زودی ها نمیایی. لبخند کوچکی زد و توجهش را به جمع سپرد.
در روز بعد لباس سبز زیتونی ماهی مدلش را برتن کرده بود و موهایش را به صورت گوجه ای بسته بود و آماده رفتن به جشن بود. پدر و مادرش زودتر رفته بودند تا به خاله اش کمک کنند. چون اون تنها خاله اش بود و بقیه به دنبال آماده شدن برای جشن بودند. باید یک کیلومتر را تا مکان برگزاری مراسم می رفت. خود را درون آینه قدی اش چک کرد. احساس می کرد یک چیزی کم دارد. نگاهش به گوش هایش افتاد. بله گوشواره اش را فراموش کرده بود عوض کند. جعبه جواهراتش را باز کرد و شروع به گشتن به دنبال گشواره ای مناسب با ظاهرش کرد. همچنان که سرگرم زیر و روی کردن جواهرات بود دستی از ناکجا ظاهر شد و یکی از گوشواره ها را که مرواریدی ساده بزرگ داشت برداشت. با تعجب دست را دنبال کرد و با همان مرد درحالی که پشت سرش ایسناده بود رو به روی شد. از خجالت گونه هایش گل انداخت.
مرد درحالی که نگاهش به گوشواره گره خورده بود گفت: _این به لباست بهتر میاد چون در عین سادگی جذابیت خودش رو حفظ کرده. سپس نگاهش را به چهره سرخ شده او انداخت و گفت: _درست مثل خودت. نگاهش به آرامی سر خورد و بر روی ل.ب های او متوقف شد. _بهتره که مراقب خودت توی اونجا باشی، چون نگاه هارو خواهی دزدید و من حسودیم ممکنه گل کنه اگر ببینم کسی بهت بد نگاه کنه. با طعنه ای سخت گفت: _مگه مامور کنترل بقیه ام؟! به من چه که نگاه می کنند. مرد نیشخندی زد و دستش را به دور ک.م.ر او پیچید و به خود چ.س.ب.ا.ند. اکنون نفس های او را حتی از پشت آن ماسک پارچه ای احساس می کرد. نگاهش خودکار به چشمان او قفل شده بود. _پس چاره ای نمی مونه جز اینکه خودم بهشون یادآوری کنم. _چرا جوری حرف میزنی که انگار واقعا ع.ا.ش.ق منی؟.
_چون همین جوره!، اونقدر بهت وابسته ام که حتی به اطرافیانت حسودیم میشه و دوست دارم یک روز جای اون ها در کنار تو باشم، درست مثل الان، بدون هر فرد مزاحمی، بدون هرگونه مرزی. _این نشانه ع.ش.ق نیست؛ نشانه وابستگی افراطیه و خودخواهی. کمی سرش را بالا برد و به چشمانش خیره شد. علی رغم عدم رغبتش احساس آشنایی می کرد. با قدرت بالایی او را به عقب راند و با اخم از او روی برگرداند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 💝✨
میشه یکم طولانی تر بنویسی اگر می تونی 🙂🙏🏻
خودمم دلم می خواد ولی همینم ب سختی می نویسم بین کارهام
ولی تلاشم می کنم
تو قسمت اول تموم شد؟ (بررسی)