
خوب دوستان ببخشید یکم دیر شد و اما اینم از فصل دهم امید وارم لذت ببرید از این قسمت و اینکه این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😎😎😎😎🙏🙏🙏💙💙💙🐺🐺🐺🐺😂😂😂😓😓😓😓

فصل دهم: طلوع تاریکی و بیداری رستم دستان لحظهای که ماموریت درون بازی با موفقیت به پایان رسید، لبخند بر لبان آرش، مارفلس و مارکلس نشست. آنها شادمان بودند، سرشار از هیجان پیروزی. اما این شادی فقط چند ثانیه دوام آورد. ناگهان محیط شروع به لرزیدن کرد. پیکسلها در هوا محو و سپس شکسته شدند. صداها تاب خوردند، رنگها بهم ریختند، و جهان اطراف آنها چون شیشهای شکسته در هم پاشید. و سپس… سکوت. چشم که باز کردند، دیگر در بازی نبودند. آسمان، آسمان واقعی بود؛ آبی روشن، اما هوا بوی خاک صبح را میداد. مارفلس و مارکلس دوباره همان گرگهای آبی ۱۳ ساله با دمهای بلند و چشمان درخشانشان شده بودند—بدون زره، بدون قدرتهای دیجیتالی. آرش هم لباسهای سادهی معمولیاش را به تن داشت و حس عجیبی در درونش میلرزید. اما آرامش این صبح نقرهای، دوام نداشت. صدایی وحشتناک، مانند جیغ یک طوفان، فضا را لرزاند. از دل افق، موجودی عظیمالجثه بیرون آمد: سیاهتر از شب، با چشمانی به رنگ بنفش تیره که انگار آتش خشم در آنها میسوخت. پاهایی داشت چون پنجهی عقاب، اما هر قدمش زمین را میلرزاند. بالهایی گسترده، چون سایهی مرگ.

موجود قدمی برداشت، و سایهاش بر سهنفر افتاد. آرش بیدرنگ جلو پرید. با یک حرکت سریع، مارفلس و مارکلس را به عقب هُل داد و خودش در برابر هیولا ایستاد. اما آن موجود بیرحمانه پا کوبید و او را زیر گرفت. – «آرش!» صدای مارفلس و مارکلس پر از وحشت بود. آرش، زخمی، روی زمین افتاده بود. لبش پاره شده بود و خون از پیشانیاش چکه میکرد، اما با زحمت بلند شد. چشمانش برق زد. – «فرار کنید... الآن!» مارکلس قدم برداشت. – «نه! انقدر احمق نباش! با هم میجنگیم!» اما آرش که قدرت بحث نداشت، فقط نگاهی کوتاه به درفش کاویانی در دست چپش انداخت. چیزی در آن درخشید… انگار یک راه حل. – «درفش… ببرشون... جای امن…» نور آبی از آن ساطع شد و ناگهان حبابی شفاف و محافظ، چون تخم شیشهای درخشان، دور مارفلس و مارکلس شکل گرفت و آنها را به سرعت از آنجا دور کرد. در حالی که از زمین بلند میشدند، نگاهشان با اشک به آرش دوخته شده بود. لبخند محوی بر لب آرش بود، لبخندی که درد پشت آن را نمیشد پنهان کرد. حباب آبی آنها را به مکانی رساند که خانوادهیشان حضور داشتند. جینجر، خواهر آرکاس، در حال صحبت با شهاب، یوزپلنگ جوان با چشمان آبی بود. شهاب خجالتزده نگاه از او میدزدید.

اما آن لحظهی شیرین، ناگهان با حضور حباب درخشان که از آسمان پایین میآمد، دگرگون شد. وقتی مارفلس و مارکلس از درون حباب بیرون آمدند، نفسشان بند آمد. آرکاس جلو آمد. – «چی شده؟!» با صدایی بریدهبریده ماجرا را تعریف کردند. اما پیش از آنکه تصمیمی بگیرند، صدایی شکست خوردن شنیده شد. درفش کاویانی که هنوز در هوا معلق بود، ترک برداشت. و از همانجا، تصویری ترسناک ظاهر شد: آرش، میان چنگالهای آن موجود اهریمنی، داشت به مکانهای مختلف کوبیده میشد. خون از دهانش جاری بود. هر ضربه، صدایی سنگین داشت. و با هر ضربه، ترکهای بیشتری بر درفش میافتاد. – «آرش!» آرکاس با فریادی دریده فریاد زد.

ناگهان صدای آرش از گردنبند جادوییاش شنیده شد. – «نگران نباش... من خوبم... تو باید پیش خانوادت باشی... آرکاس... تو داداش منی...» آرکاس، نفسنفسزنان، به گردنبندش خیره شد. – «نه! تو هم جزو خانوادهی مایی! مهم نیست انسان باشی یا نه!» اما ارتباط قطع شد. و موجود اهریمنی، آرش را با خشونتی باورنکردنی به زمین کوبید. زمین شکافت. گودالی عظیم پدید آمد؛ گویی شهابسنگی برخورد کرده باشد. در همین حین، صدایی تاریک در ذهن آرش پیچید. – «آرش... احمق! هنوز فکر میکنی میتونی من رو نادیده بگیری؟» آرش، در آستانهی بیهوشی، زیر لب گفت: – «خفه شو... آرش تاریکی...» – «من میتونم کمکت کنم. فقط آزادم کن...» – «از کجا بدونم نمیخوای منو بکشی؟» – «اگر تو بمیری، منم میمیرم. احمق نباش. به من اعتماد کن!» آرش که امیدی نداشت، چارهای جز تسلیم ندید. – «باشه. چیکار باید بکنم؟» – «دستت رو روی درفش بگذار... و مانای چاکرای سوم رو تصور کن... بقیهش با من.» آرش، با آخرین ذرات نیرویش، چنین کرد. ناگهان، از درون درفش کاویانی، نوری عظیم فوران کرد. درخشانتر از خورشید. شکافی در هوا ایجاد شد و از آن، روحی عظیمالجثه بیرون آمد: مردی با بازوانی چون تنهی درختان، زرهی طلایی، کلاهخودی با شاخهای پیچیده، و گرزی چوبی با توپی آهنین که از خودش ده برابر بزرگتر بود. – «منم رستم دستان، پسر زال، نابودگر دیو سپید! تو کیستی که مرا فرا خواندی؟» آرش، با زحمت گفت: – «من... میخوام اون موجود رو از بند کریستال اهریمن نجات بدم. کمکم کن!» رستم با صدایی رعدآسا گفت: – «پس با من این جمله را تکرار کن: "به خاطر شکوه سیمرغ، خورشید تحت فرمان من است... پس ای یزدان پاک، قدرتت را به من ده تا بر دشمنانم پیروز شوم!"» آرش، در حالی که صدایش از درد میلرزید، جمله را با رستم تکرار کرد. و در همان لحظه، روح رستم به درون درفش کاویانی بازگشت. زمین لرزید. درفش تبدیل شد… نه به پرچم، بلکه به دستکشی زنجیردار و آتشین که شعلههایی طلایی از آن بالا میرفت. آرش، با تمام جراحتهایش، اما نگاهی پر از امید، مشت دستکشپوشش را گره کرد. و این آغاز بیداری قدرتی بود که میتوانست سرنوشت جهان را دگرگون کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 💚 آفرین بهت
ممنون