
تصور کنید به سال ۳۰۰۰ سفر کنید: شهرهای شناور، رباتهای دوستداشتنی و تکنولوژیهایی که حتی خوابش را هم نمیدیدید! در این ماجراجویی عجیب، همراه من باشید تا از دنیای آینده بگویم؛ جایی که همه چیز ممکن است… یا شاید هم نه! 😲🚀 سفر_در_زمان آینده_شگفتانگیز
صبح از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که روی زمین نیستم! کمی به پایین و بالای تختم نگاه کردم، اجرامی که روی آسمان ها شناور بود، خاک های قرمز و نارنجی رنگی که روی سطحش بود، ساعتی که سرشار از تکنولوژی و ربات بود، همشون رو دیدم. کمی فکر کردم. فکر کردم شاید هنوزم دارم خواب میبینم و مطمئنم که اینها واقعی نیستند!! دوباره به تختم برگشتم و تمام تلاشم رو کردم که دوباره خوابم ببرد...
اما فکر میکنید چیشد؟ به هیچ عنوان دیگر خوابم نبرد . در همان لحظه، هوش مصنوعی انسان نمائی در اتاق شناورم را زد و وارد اتاقم شد. گفت : « سلام! خوشحالم که بالاخره از خواب زیاد بیدار شدید. حالا من و باقی همکارام شما رو بیشتر با مریخ آشنا میکنیم!» مریخ!؟ خواب طولانی!؟ باورم نمیشود! یعنی من واقعا دارم در مریخ زندگی میکنم؟ پس چگونه نفس میکشم؟ چگونه میشنوم!؟ مگر مریخ هوا داشت؟...
کمی گیج بودم و بعدش از آن هوش مصنوعی انسان نما پرسیدم : من به چه زمانی امده ام؟ گفت : « مشخص نیست؟ شما به سال 3000 آمده اید! از زمین سوخته نجات یافته اید و قرار است به مدت زیادی در همینجا زندگی کنید!» زمین سوخته!؟ سال 3000!؟ مگر با عقل جور در میآید؟ با خودم فکر کردم که من هنوز از زمین خداحافظی نکرده ام. پس از هوش مصنوعی انسان نما پرسیدم : میتونم زمین را ببینم؟
گفت : « بله چرا که نه! از بالای پشت بوم میتوانید محل قدیمی خودتان را ببینید! اما به هیچ وجه لباس مخصوصتان را فراموش نکنید زیرا که زندگی شما به آن بسته است!» یعنی لباس مخصوص چگونه میتواند باشد؟ چاره ی دیگری نداشتم. با هوش مصنوعی انسان نما رفتم تا لباس مخصوصم رو بپوشم. چرم ضخیمی داشت، کلاهی به همراه داشت که نمیگذاشت هیچ هوایی از آن خارج بشود. و کاملا کاملا متفاوت و عجیب بود!...
به زحمت آن را پوشیدم و با خودم گفتم که حتما قرار است که عادت کنم بهش. با کمک هوش مصنوعی انسان نما به بالای پشت بوم رفتم و از هوش مصنوعی انسان نما خواستم که مرا با محل زندگی قبلیم تنها بزارد. کمی بهش نگاه کردم، به سیاره ای داشت توسط خورشید بلعیده میشد... به سیاره ای که تمام این مدت داشتم بهش ظلم میکردم و نمیدونستم که قراره اینجوری بهش نگاه کنم و پشیمون بشم و حسرتش رو بخورم...
حس میکردم که ماه داره جیغ میزنه که : « کمک، واقعا برای شما انسان ها متاسفم! چطور دلتون اومد که دوست صمیمی من و محل زندگی خودتون رو نابود کنین!؟
مطمئنم که قراره فوبوس و دیموس (قمر های مریخ) همین جوری درد من رو بکشن. درد از دست دادن دوست صمیمی شون رو... درسته، به خاطر خورشیده که زمین داره میسوزه ولی شما هم قد خورشید بهش آسیب رسوندین. حداقل خورشید بهش کمک هم کرده ولی شما حتی بهش کمک هم نکردین! به هر حال، ما که داریم از دست میریم ولی اینو بدونین که هرگز نمیبخشمتون!» همین طور داشتم گریه میکردم که متوجه شدم یک نفر داره کنار من گریه میکنه...
کمی که دقت کردم، متوجه شدم که یه آدم فضاییه! اولش ترسیدم ولی ازش پرسیدم که تو چرا داری گریه میکنی؟ مگه محل زندگیت همینجا نیست؟ گفت : « چرا، ولی دارم گریه میکنم که قراره تو همیشه اینجا زندگی کنی! خیلی خسته کننده اس. من نمیخوام سیاره آن نابود بشه! کاشکی همون اول میمردی!» مگر فقط من بودم!؟ یعنی من تنها آدم روی مریخم؟ از حرفش ناراحتم نشدم، بلکه بیشتر کنجکاو شدم که نکند واقعا من تنها آدم روی مریخم ؟
ازش خداحافظی کردم و به داخل خونه ام برگشتم. هوش مصنوعی انسان نما پرسید : « خداحافظی تان را کردید؟» سر تکان دادم ، با کنجکاوی پرسیدم : _ میتونم یه سوال بپرسم؟ _ بله. حتماا _ آیا من تنها آدم روی مریخم؟ _واقعا سوالتان همین است؟ _بله. فقط همین. _ سخت است گفتنش ولی بله.. _ واقعا!؟ _ بله...
حس عجیب و بدی بهم دست داد... زمین از دست رفته، سرکوفت ماه، حسرت زیاد، ناراحتی برای آدم فضایی، تک بودن، تنها بودن.... حس کردم که به معنای واقعی کلمه دیگه نمیتونم ادامه بدم... واقعا حس کردم که انگار دارم از بین میرم. کمی بعد، صدایی بلند آمد : رزی... رزي... رزي! بلند شدم، صورت مادرم رو دیدم، یعنی تمام آن خاطرات بد و حسرت همشان خواب بود؟ حس ناراحتی زیادی بهم دست داد. دوست داشتم امتحانش کنم اما... سریع پشیمون شدم
سریع لباسم را پوشیدم و به حیاط خانه مان رفتم، رو به آسمان کردم، به گل ها، به ماهی که کامل و زیبا بود، گریه خوشحالی کردم و با خودم گفتم : دیگه من تغییر میکنم، فرصت را از دست نمیدهم، من تغییر میکنم. تلاش میکنم از زمینم محافظت کنم و تا زمان دارم ازش استفاده کنم. هیچ وقت برایم پول مهم نباشه، زمان، زمانه که مهمه. نباید زمان را از دست بدهم. از تمام لحظه لحظه هایم لذت ببرم و برای خودم و جهانیان مفید باشم... آری... هدف من این است...
خب دوستان امیدوارم لذت برده باشین :) تمامش از ذهنیت خودم بود و تلاشم این بود که قدر لحظه هایمان را بدونیم. همونطور که میدونین این از ایده های تستچی بود ولی متنش ذهنی بود. خیلی دوستون دارم و لحظه های خوبی رو براتون آرزو میکنم ✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حنخستین لایک و کامنت و بازدید
نخست؟
خیلی قشنگ بـــــود🥹
چشات قشنگ میبینهه 🎀♾️
مثل همیشه عالییی بوددد
خیلی قشنگ بود🎀✨️
چشات قشنگ میبینهه خواهر زیبااا✨🎀
ماجراجویی عجیب: سفر در زمان به سال ۳۰۰۰ چه چیزهایی دیدم؟ به لیست چیز های جالب افزوده شد.
توسط ضحا
ممنونن
خیلی قشنگ بود
چشات قشنگ میبینهه ❤️✨
ممنون💐
خیلی باحال بود خودت نوشتیش ؟
ممنونممم. بله همش ساختهی ذهن خودم بود ✨🎀
ماجراجویی عجیب: سفر در زمان به سال ۳۰۰۰ چه چیزهایی دیدم؟ به لیست فوق العاده🥲😭 افزوده شد.
توسط calight
مرسیییی
رزی خیلی فوق العاده بود
خسته نباشیی
ممنونمم
خودت که فوقالعاده تریی🎀🛐♾️
وایی😭
خیلی قشنگ بود😭😭😭
زیادی قشنگ بوددد😭😭😭😭😭
چشات قشنگ میبینهه😭❤️