
امیدوارم درکشون نکنید🙃
عشق من، جادهای بیانتهاست که فقط من در آن قدم میزنم. تمام جهان من در چشمان تو خلاصه شده، اما تو در هزارتوی دیگران گم هستی. در کوچهی دلتنگی قدم میزدم، بیخبر از آنکه عشق، در پیچِ یک نگاه، انتظارم را میکشد. عشق، تمنایی سیریناپذیر برای بودن با دیگری است؛ اشتیاقی که از نیازِ صرف فراتر میرود و به رضایتِ مطلق ختم میشود.
عشقهایی که به عادت تبدیل میشوند، تلخترین پایانها را دارند. برای بازگشت به آنچه بودیم، اکنون چنان بیگانه گشتهای که گویی هرگز آشنا نبودهایم. دیگر سخنی برای گفتن نمانده بود؛ تنها رهاوردِ آن لحظه، کوچ و رفتن بود. راست میگفتی، مادر؛ آدمی گلِ دوستداشتنیِ خود را، بیش از اندازه آب نمیدهد. (محبت)
زخمِ تبرت بر جای مانده؛ اما جای گلایه نیست، شادم که نشانهای از تو در خود نگاه داشتهام. میدانم که تصمیمِ درست را برگزیدم؛ اما کاش، این انتخابِ درست نبود. گرچه من تو را بخشیدم، اما تو خویش را به خاطرِ شبهایی که به یادت گریستم، هرگز مبخش. آدمیان، تنها یک بار در زندگی خویش، اینگونه برای کسی میگریند؛ و پس از آن، برای همیشه دگرگون میشوند.
من شمع بودم و تو شب؛ من در تمامِ تاریکیات سوختم، حال آنکه چشمانِ تو، همواره در انتظارِ طلوعِ خورشید بود. همان کسی که بیش از هر کس دوستش میداری، در نهایت به تو میآموزد که دیگر هیچکس را بدینسان دوست مداری. هرگز نخواهم که مهمترین کَسِ زندگیام، مجبور به آراستنِ نقابی از تظاهر شود. نه دشمن شدیم و نه بر مدارِ دوستی پایدار ماندیم؛ تنها، برای یکدیگر به هیچکس تبدیل گشتیم.
و اگر از این نیز غمگینترم سازی، هرگز از یاد نخواهم برد که تنها تو بودی که مرا به سعادت میرساندی. چون برای بازگرداندنِ صمیمیتی از دست رفته میکوشی، باری دگر درمییابی که چرا آن صمیمیت از دست رفته بود. یک بار آنقدر گلی را دوست داشتم که به جای چیدنش، آن را به حال خود وانهادم. (رها کردن) به سوی قلبهایی که تو را از خویش راندند، باز مگرد.
و ای کاش، پناهگاهت، خود دلیلِ اندوهات نگردد. خداوندا، من این آدم را دوست داشتم؛ نمیشد این یکی درسِ زندگی نباشد؟ چنان دگرگون گشته که چون به او مینگری، از یاد میبری چرا دوستش میداشتی. سکوت گزیدم؛ چرا که میدانستم، گفتن هیچ سخنی، چیزی را دگرگون نخواهد ساخت.
نبودنت غمانگیز است، اما حضورت نیز، دیگر نویدبخشِ شادی نیست. قهرمان، به تیغ تقدیر، جانت را میگیرد تا دنیا نفس بکشد. اما اهریمن، از جنون عشق به تو، جهانی را به خاکستر مینشاند تا تو را حفظ کند. پوزش میخواهم که گمانم، سایهای بر آینهٔ دیدار تو افکند. هر دو ما در این بازی دروغیم؛ تو وانمود میکنی که دل میسوزانی، و من تظاهر میکنم که دلم نمیسوزد.
چند گامی عقب کشیدم، به امیدِ حس شدنِ جایِ خالیام. اما بازگشتم، و دیدم جایم چنان پُر شده بود که گویی هرگز تهی نبوده. من نورِ سوخته بودم، و تو سایهی تماشاچی. دستت را که گرفتم، دانستم... گاه لمس هم، قادر به حفظِ حضور نیست. آری، ناگزیر باید سر فرود آورد: برخی ارواح، تا ابد در حریم قلبت منزل دارند، بیآنکه قلمرویی در بیداریِ زندگیات داشته باشند.
خوشا قلبی که گنجینهای دارد به نامِ تو؛ گنجینهای که وداع با آن، جانکاه است. نفرت از عشق، در جانم ریشه دوانده؛ اما تو، که بانی این حس شدی، از این قاعده مستثنایی. آنچه عشق میپنداشتیم، سرابی بیش نبود و اکنون در غبارِ حسرت گم شده. فصلِ عاشقی به پایان رسید و ما ماندیم با برگهای خشکیدهی خاطرات.
شعلهای بودی که تمام جانم را سوزاندی و حال، تنها خاکستری از آن عشق مانده که بوی حسرت میدهد. در جهانی که تو معشوقی و من عاشق، فاصلهها هر روز عمیقتر میشوند. من در آتش عشقت میسوزم، و تو حتی گرمای آن را حس نمیکنی. من با رویای تو زندگی میکنم، و تو حتی از وجود این رویا بیخبری.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اوه بستی برای بار دوم میخونمش ❤️🎀
حرفت خوشحالم میکنه
واقعا کاشکی هیچکس هیچوقت درکش نکنه....
درد دارن
عشق کلا مسئله پیچیده ایه
اوهوم...
قشنگ بود...
مرسیی