
چه کسی تا صبح در خانهٔ ارواح دوام میآورد؟ تصور کن تو و دوستانت در یک خانهٔ ارواح اسرارآمیز قفل شدهاید! هر صدای ناله، هر سایهٔ مرموز و هر در بسته... چه کسی ترسو است و چه کسی شجاع؟ این مطلب هیجانانگیز را بخوان و ببین آیا تو هم میتوانی تا طلوع خورشید دوام بیاوری یا زودتر تسلیم وحشت میشوی؟
شخصیت ها : سارا - لوکاس - دَن - یورا یورا + سارا ـ لوکاس ~ دن ^^ راوی : یورا تو جنگل گمشده بودیم ، نمیدونستیم باید کجا بریم تا اینکه تو مسیر راه مون ، خونه ای توجه مون رو جلب کرد . قرعه انداختیم که کدوم یکی از ما باید رهبر باشه و جلو جلو پیش بره ، قرعه به اسم ساراست . سارا جلو رفت ، حرکت کردیم ، از ظاهر اون خونه معلوم بود که متروکه است . گفتیم فوقش ی شبه . چیزی نمیشه .

در باز شد ، بدون اینکه کسی در بزنه . ~ احتمالا باد بوده بچه ها ... برین جلو دیگه چقدر ترسو این یعنی باد اینقدر قوی و محکم بوده ؟ یا نکنه دست داشته ؟ شاید هم کسی منتظر ما بوده . ـ باشه بابا . تو چقدر نترسی . ی راهروی طولانی جلو مون بود ، با تابلو های عجیب رو دیوار ... با خودم گفتم حتما مالک اینجا میخواسته ما رو بترسونه ، تا اینو گفتم یهو صدای شکستن چیزی به گوشم خورد .
مطمئن نبودم تا اینکه دستمو گذاشتم رو شونه ی دن تا ازش بپرسم ، روش رو برگردوند ، اما چهره ی دن عوض شده بود . ترسناک شده بود ، بچه ها روشون رو برگردوندن ، چهره های همشون ... خیلی ترسیده بودم تا اینکه چشمام رو بستم و لحظه ی بعد دوباره چشمام رو باز کردم . همه چی اوکی بود ، دن با تعجب داشت نگام میکرد ، صدام زد ^^ یورا ! خوبی ؟ چت شد یهو ببینم نکنه ترسیدی ؟ + عا .. نه . خوبم . فقط چشمام سیاهی رفت همین .

تابلویی بیشتر توجه ام رو جلب کرد ، باعث بیشتر و بیشتر و بیشتر نگاهش کنم به اندازه ای که متوجه گذر زمان و گم کردن بچه ها نشم ... ی نفر دستش رو گذاشت روی شونم ، سرم رو برگردوندم ، هیچ کس اونجا نبود ، به اطرافم خوب نگاه کردم ، گیج شده بودم . یهو به خودم اومدم دیدم بچه ها خیلی وقته نیستن ... تک تک شون رو صدا زدم ، اما صدایی نمیومد . به دو در برخوردم ، فکر کردم دارم خواب میبینم و همون بازی در زرد و در قرمزه ، اما دو در روبه روم کاملا یک رنگ بودند . با دو متن : در سمت راست : بیا بازی کنیم ، یا میبری یا میبازی . این بازی سخت تره . در سمت چپ : در هر صورت باید بازی کنی چون راه فراری نداری ، این بازی هم سخت تره . متن ها رو بارها خوندم ، ترس بیشتری به دلم مینداخت ، تصویر تابلو دوباره تو ذهنم تداعی شد ، اون سایه چشم ها و اون لبخند ... بالاخره باید انتخاب میکردم ، انتخاب من در سمت راست بود .
در رو باز کردم ، رفتم جلو ، پام به چیزی خورد و افتادم ، نگاه کردم ، ی جعبه بود . روش نوشته بود ، منو باز نکن . کنجکاویم گل کرده بود ، و از اونجایی که ی فیلم باز حرفه ای بودم ، بازش نکردم . جلو تر رفتم ، راهروی جلوم چراغ های قرمز رنگی داشت که شبیه فیلم های ترسناک کرده بودتش ، یهو صدای جیغ اومد ، صدایی که شبیه صدای سارا بود . جلو تر رفتم و یک هو سارا رو دیدم ، حالشو پرسیدم ، خیلی ترسیده بود . بغلم کرد و گریه کرد ، آرومش کردم گفتم که با هم از اینجا بیرون میریم . ـ کجا بودی ؟ چرا یهو غیبت زد ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟ + حواسم به تابلو جمع شد. یهو گمتون کردم . خوشحالم سالمی ، بقیه بچه ها کجان ؟ ـ نمیدونم ، یهو گمشون کردم ، تابلو های اینجا و حتی این خونه ، خیلی ترسناکه ، خیلی ... + نترس ، با هم از اینجا میریم بیرون :) جلو تر رفتیم ، ی در دیگه ، اما فقط یکی از ما میتونست در رو باز کنه و ادامه مسیر رو بره ... + سارا , بهتره که تو بری . ـ نه یورا ! تو برو ولی زود برگرد . + باشه . ـ یورا ! + بله ؟ ـ زود برگرد . + اگر مسیرم طولانی نباشه ، زود برمیگردم . در رو باز کردم و ادامه مسیر رو رفتم ، خواستم برگردم تا با سارا خداحافظی کنم یهو در بسته شد . رفتم و رفتم ... حس کردم بوی عجیبی میاد ، یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین . حس کردم ی نفر داره منو روی زمین میکشونه ، چشمام رو باز کردم و بلند شدم و دیدم هیچ کی اونجا نیست .
به مسیرم ادامه دادم ... باز هم دو در متفاوت ، با رنگ متفاوت ... در بنفش رو انتخاب کردم و رو به روم دن رو دیدم ، تعجب کردم که چطور دن اونجا بود ، دن جریان رو گفت ... گفت که همه اینا ی شوخی بوده ... منم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم ، بیخیال شدم و ازش پرسیدم ... گفت که خبر نداره ، تعجب کردم . خواستم دوباره برگردم اما دیگه دیر شده بود .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب مینویسیییییییییی و تصویرات داستانتو خیلی ترسناک کردن🤩🤩
خیلی قشنگ بود-و البته ترسناک-🤭