
قسمت نوزدهم فصل سوم...
بعد از چند دقیقه صدای قدم های سریعی به گوشش خورد. از روی صندلی بلند شد و آماده برای مواجه با هرکسی بود. زود چهره ایوان جلوی چشمانش ظاهر شد و او را با جعبه کمک های اولیه در دست دید. از دیدن ایوان خیالش راحت شد. _این رو از کجا پیدا کردی؟. _توی اتاق امنیتی اونجا دیدمش، به هرحال باید ز.خ.م.ت رو ببندی تا عفونت نکنه و بدتر نشه. _اونجا چیزی ندیدی که باهاش از خودمون دفاع کنیم؟. _نه متاسفانه، به جز یکچیز. یکتبر را از پشتش خارج کرد. _فقط همین دیدم که فکر کنم برای مواقع اضطراری بوده. _خوبه همینم کارمون راه می اندازه. ایوان با نگرانی پرسید. _واقعا قرار نیست که اون هارو ب.ک.ش.ی.م نه؟. با قاطعیت جواب داد._معلومه که قراره اون هارو ب.ک.ش.ی.م، اگر تو توانش نداری من انجامش میدم.
ایوان ترجیح را بر سکوت داد و به سمت صندلی اشاره کرد تا بنشیند و ز.خ.م.ش را ببندد. امرش را اجرا کرد و بر روی صندلی نشست. به آرامی جعبه را باز کرد و طبق چیزهایی که از کلاس های کمک پزشکی یاد گرفته بود شروع به مداوای ز.خ.م او کرد. از درد زیاد دندان هایش را می فشرد و تلاش می کرد تا صدایی ایجاد نکند. درست به مانند یک فرد قوی. ایوان خیلی زود کار خود را انجام داد و در جعبه را بست. نگاهی به ز.خ.م انداخت. اکنون احساس بهتری نسبت به اول آن داشت و درد کمتری احساس می کرد. با صدایی مانند به زمزمه از او تشکر کرد. _ممنونم. ایوان لبخندی کمرنگ تحویل او داد و سری تکان داد؛ سپس جعبه را کناری گذاشت. سکوت دوباره میان آن دو حاکم شد. ایوان بر روی میزی که در کنار صندلی او قرار گرفته بود نشست و نگاهش را به دستان نیمه خ.و.ن.ی اش انداخت؛ که گویا آن ها وارد سلول های دستش شده اند.
او نیز چیزی برای گفنن نداشت و فقط به او نگاه می کرد. ایوان برای مانع شدن از نشستن پرده سنگین سکوت میانشان سوالاتی که در این موقعیت ها مناسب بود بر زبان آورد. _به نظرت چقدر طول می کشه تا مارو پیدا کنند؟ به نظرت تهش چی میشه؟. درحالی که نگاهش به نقطه نامعلومی انداخته بود جواب داد. _نمی دونم، احتمال های زیادی وجود داره، اینکه ما دوتا ب.م.ی.ری.م، اینکه یکیمون زنده بمونه، اینکه هردوی اون هارو ب.ک.ش.ی.م یا شاید یکیشون رو بتونیم ب.ک.ش.ی.م و اون یکی فرار کنه. _باید راهی جز این کار باشه مگه نه؟ آخه اگر یه وقت توی دردسر بیافتیم چی؟. _اینقدر نترس، من اینجا هستم که نذارم تو اعتبار و آینده ات خراب بشه، درضمن به نظرت اون ها اهل مذاکره اند؟ اگر اهل مذاکره و حرف زدن بودند که همون اول بیانش می کردند. _ولی اینکه باهاشون درگیر بشیم هم خطرناکه.
_ ولی لازمه که حداقل واسه زنده ماندن تلاش کنیم، اینکه مثل ترسو ها راحت تسلیم بشیم واقعا مایه خنده هست؛ تو حداقل آینده ای داری که در انتظارت باشه ولی من ممکنه که درست مثل پدرم ب.م.ی.ر.م، فقط با این تفاوت که اون در اوج بی گناهی م.ر.د. ایوان ابرویی بالا داد و پرسید. _اینقدر از زندگی ناامیدی؟!. _اسمش رو ناامیدی نمی ذارم، من بهش میگم دانستن نتیجه نهایی. ایوان با شوخی گفت: _نترس نمی ذارم اینجا بمیری اگر قراره طبق یکی از احتمالاتت باشه. نفسی بیرون داد و گفت: _من اینجا قرار نیست ب.م.ی.ر.م، بلکه در جایی دیگر به نحوی که پیش بینی کرده ام. ایوان که سر از حرف های مبهم او در نمی آورد ترجیح داد که بحث را از م.ر.گ و م.ر.د.ن بیرون ببرد. یک سوال پیش پا افتاده و معمولی پرسید. _از انجام چه کاری در روز بیشتر لذت می بری؟.
با خود تعجب کرده بود که چرا یهویی چنین سوالی می پرسد اما جواب او را داد. _تمرین بوکس یا شاید کار توی اون کافه ساده. _منم از رانندگی موتور توی پیست لذت می برم، گاهی اوقات به اونجا میرم و یک ساعتی تمرین می کنم؛ اگر دوست داشته باشی می تونم ببرمت. از پیشنهاد او ابرویی بالا داد و گفت: _واقعا نمیدونم ک.و.د.ن.ی یا سمجی!؟، آخه همین چند روز پیش من موقع تولدت ردت کردم و بعد د.ع.و.ا.مون شد؛ ولی تو داری اونوقت پیشنهاد رفتن به پیست موتور سواری میدی؟. پس از این حرف پوزخندی زد و نگاه به ایوان کرد. ایوان از این حرف او خنده ای کرد و گفت: _بهت حق میدم که گیج شده باشی از شخصیتم ولی خب ممکنه هردوش هم باشم.
خنده ای کوتاه کرد و درحالی که با نیشخند او را نگاه می کرد حرف او بدون درنگ تایید کرد. _قطعا یک پسر ک.و.د.ن و سمجی. _ولی توهم خیلی لجبازی. _حرفت رو رد نمی کنم. ایوان اکنون با لبخند بر چهره به او نگاه می کرد. مشخص بود که همچنان خواهان ادامه این دوستی سمی یا متناقض است. با وجود ناراحت شدن از دست او در دل امیدی به ساختن یک ر.ا.ب.ط.ه با او داشت و مخالفت او را بر پایه لجبازی اش برای جذب او محسوب می کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت!☆
خانواده ام نیستن ولی... (بررسی)
نیاز هامون(طنز ver) (بررسی)
به نظرم که، پیشمیاد (بررسی)
____
یه ناظر که عقده ای نباشه بررسی کنه لطفا💘