
اوست مرد سایه ها،مردی با داستانی محو و بی نام و نشان…

کنار خیابان پیش چراغ بلند،مردی بلند قد و سیاه پوش، چتری در دست دارد،اما تکان نمی خورد،آیا منتظر کسی است؟،آیا از چیزی دلخور است؟… پسرک این افکار را در ذهنش یکی یکی رد و بدل میرکرد…

آن پسر گم شده بود…اما در شبی سرد و بارانی،پسرک هم آواره در خیابان قدم میزد؛سنی نداشت…پس برایش ترسناک بود؛ قدمی بر جلو برداشت،تا پیش مرد برود.شاید کمکی از دستم بر بیاید؟!

یک قدم،دو قدم، سه قدم… به مرد رسید؛مرد هنوز تکان نخورده بود، پسر دستش را به مرد نزدیک کرد:سلام آقا!انگار شما هم مثل من گم شدید…مرد سرش را به سمت پسر چرخاند،نگاهی به او کرد ولی چیزی نگفت. شاید هم چیزی برای گفتن نداشت…شاید تمام حرف هایش را گفته بود. پسرک دوباره فکر کرد…داستان مادرش را به یاد آورد:درست است…مرد سایه ها؟! چشمان مرد گرد شد،انگار فهمیده بود… مرد با خود فکر کرد:مگر میشود،مرا هیچکس نمیبیند و نمیشنود!چطور ممکن است؟…

مرد بالاخره کلامی بر سر زبان آورد:تو،تو منو میشناسی؟ پسرک گفت:پس تو خودتی~ مرد گفت:من مهم نیستم…هیچگاه مهم نبودم؛برایم بگو،چرا اینجا هستی؟چرا مثل بقیه تو خونه نیستی؟با دوستات نیستی؟ پسر تردید کرد،گفت:من گم شدم،اما …همیشه گم شده بودم! درست بود،پسر همیشه گم شده بود،خانواده آش به خاطر کند فهم بودنش (پسر سندروم داشت) او را درک نمی کردند،برادرانش بهتربودند،دوستانش همیشه با اینکه پسر همه کار را برایشان میکرد،حتی اگر در خطر میافتاد،او را میزدند…مردم شهر همه همینطور بودند، شاید پسر جوری به همه محبت میکرد که در عمرشان ندیده بودند،…پس او خانه ای نداشت که گم بشود،او همیشه گم شده بود…

مرد سایه ها،افسانه ی طولانی است،که مردم درموردش بسیاربدمیگفتند،اما،مهم نبود،پسر نمی ترسید،چون او تنها کسی بود که درکش میکرد،سرزنشش نمی کرد، در آن هنگام زنی،گل فروش پیش پسر آمد،اما مرد را نمی دید… گفت:همین حالا تمام پولاتو بهم بده! پسر،دستش را در جیبش فرو برد،فکر میکرد که شاید زن،نیازش دارد وگرنه چه کسی کنار خیابان وایمی ایستد و از بقیه پول میخواهد؟پسر دستش را دراز کرد و ۲دلاری را که در جیب داشت به زن داد. زن داد زد و گفت:چی؟همین؟ و سپس گفت:میفهمم!تو که اینکوچیک مغزی هستی واسه ی همینه! قلب پسر شکست،اما قبلاهم شکسته بود،«اشکالی نداره!» مرد سایه هاخواست از دل پسر در بیاورد،پسر لبخند زد!

مرد سایه ها،روی نیمکت نشست،پسر را در آغوش گرفت،پسر لبخند زد،تا حالا هیچکس اینگونه او را با محبت در آغوش نگرفته بود،مرد،لباس پاره ی پسر رانوازش کرد.و سپس یک مرد مو فرفری،از خیابان گذشت،به مرد گفت:آقا،پسرتونه؟ مرد فهمید که او را دیگر همه میبینند!

سپس گفت:نخیر ،اما او را مثل پسرم دوست دارم! پسر خندید! انگار مهر و محبت پسر به مرد باعث تغییرش شده بود…انگار روح مرد،نورانی شده بود…آیا طلسم شکسته؟ مرد رو به پسر گفت:من به سفری خواهم رفت. پسر گفت:میشه من را هم ببری؟ مرد لبخندی زد.واقعا میخوای؟ پسر گفت:تو تنها کسی هستی که دوستم داری! مرد پسر را بغل کرد و با هم رفتند…

اما کجا؟ کسی نمیداند… اما این را میدانیم،آن دو برای این جهان ظالم خیلی مهربان بودند… مهم این است،که خانه ات را پیدا کنی؟ نه!مهم این است همسفرت را پیدا کنی! ما چیزی در مورد مرد سایه نمیدانیم،اما میدانیم که او فرشته ی پنهان است…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان نظرتون راجبش چیه؟😁
واقعا قشنگ بود →_→ من بغضم گرفت 🥹
نظر لطفته✨🤍
🩵🩵
خیلی قشنگ بود💫
🎀
عالی بود🎀✨🤩
💗