
عشق در میان دو قبیله فصل اخر
بادهای جنگ همچنان میوزیدند، آسمان خاکستری از دود بود، و زمین، خونین و خسته، بهای سنگین خصومت میان دو قوم را در خود تحمل میکرد. نبردی که تاریخ ایران هرگز همانندش را به چشم ندیده بود، اکنون میان مادها و پارسها در گرفته بود. ارتشها همچون طوفان بر هم تاخته بودند، شمشیرها بر زرهها کوبیده میشد، و فریادها در دل کوهها گم میشدند. اما در میان این آشوب، داریوش در زندان بود، جدا از تمام دنیا، جدا از عشقش، آتوسا.
درون زندان، داریوش بر سنگهای سرد نشسته بود، اما ذهنش تنها یک چیز را مرور میکرد، چشمان آتوسا، آن شب در کنار رودخانه، اعترافی که شاید آخرین حقیقت زندگیاش بود. زندانبان پیر، که سالها شاهد سرنوشتهای تلخ بود، به او نگریست. داریوش حقیقت عشقش را فاش کرد، از غلفزار خرگوشها گفت، از هر لحظهای که میان جنگ، تصویری از آتوسا را در قلبش زنده نگه داشته بود. پیرمرد، با آهی سنگین، در سکوت قفل زندان را گشود. "برو، جوان. هیچ زندانیای نباید این چنین عاشق باشد."
داریوش، با زخمی که هنوز از روزهای جنگ بر تنش باقی بود، با تمام توانش به سمت کلبهای رفت که آتوسا همیشه در آن انتظارش را میکشید. آتوسا، در میان خرابههای جنگ، با چشمانی خیس از اشک ایستاده بود. قلبش دیگر امیدی نداشت، اما هنوز، بیاختیار، به راهی خیره بود که روزی داریوش از آن خواهد آمد. ناگهان، از میان سایهها، صدای گامهایی آشنا با خاک ها همراه شد. وقتی نگاهش را بالا گرفت، داریوش را دید.
لحظهای، تمام جنگ، تمام خون، تمام خیانتها از میان رفتند. تنها یک چیز باقی ماند، عشقی که تمام سختیها را پشت سر گذاشته بود. بدون هیچ کلامی، در آغوش یکدیگر فرو رفتند، انگار که دنیا دیگر هیچ معنایی جز این نداشت. اما در همان لحظه، سرنوشت بیرحمتر از آن بود که بگذارد این عشق زنده بماند. زمین لرزید. کلبه ای، که از روزهای کودکی آتوسا خانهای آرام بود، ناگهان زیر ضربات دشمن فرو ریخت. هیچ فریادی بلند نشد، هیچ کلمهای ردوبدل نشد. فقط دستان آتوسا و داریوش در هم گره خورده بود، و این آخرین لحظهی زندگیشان بود.
جنگ پایان یافت، پارسها پیروز شدند، مادها شکست خوردند. اما وقتی مردم در میان خرابهها به دنبال زخمیها گشتند، چیزی را دیدند که تاریخ را برای همیشه در خود نگه داشت، جسد داریوش و آتوسا در آغوش یکدیگر، جاودانه شده بود. در میان پیروزی و شکست، چیزی که باقی ماند، عشق بود. عشقی که از میان جنگ، خیانت و درد عبور کرد، و سرانجام، در نقطهای از تاریخ، جاودانه شد. پایان.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)