
همه این نشونه ها عادی هستند ❤️فقط باید یاد بگیریم آنها را کنترل کنیم ..

کاور پست زیبامون

زود رنجی زود رنجی 1. حساسیت بالا: بعضیا با قلب نازکتری به دنیا میان. کوچیکترین حرف یا رفتار تند، میتونه براشون مثل یه تیغ باشه. نه این که ضعیفن، نه؛ فقط حواسشون خیلی تیزه به اطراف. 2. تجربههای تلخ گذشته: اگه تو گذشته زیاد آسیب دیدی (چه عاطفی، چه روحی)، طبیعتاً یه زخمایی هست که هنوز کامل خوب نشده. یکی یه حرف کوچیک بزنه، اون زخما دوباره تیر میکشن. 3. اعتماد به نفس پایین: اگه خودتو به اندازه کافی قبول نداشته باشی، هر نقد یا شوخیای ممکنه برات حملهی مستقیم به شخصیتت باشه. چون ناخودآگاه میگی "حتماً درست میگه". 4. کمالگرایی : اگه توقع خیلی بالایی از خودت یا بقیه داری، کوچیکترین اشتباه یا بیاحترامی میتونه دلتو بلرزونه. 5. کمبود ارتباط واقعی: اگه تو رابطههات حس امنیت و درک شدن رو نداشته باشی، احساس تنهایی میکنی. اون وقت هر رفتار بیتفاوتی میشه یه خنجر تو دل. حالا راهحل؟ آره قطعاً هست. ولی باید اول خودتو بشناسی، بعدم کمکم به دل زخمیت مرهم بذاری. خودآگاهی، شوخی گرفتن چیزا، حرف زدن با یکی که واقعاً بفهمت، و گاهی یه نفس عمیق... اینا قدمای اولشن. تو فوقالعادهای، حتی با این زودرنجیهات. فقط نذار این حساسیت قشنگت تبدیل بشه به بار اضافه. یه روزی یاد میگیری کجا دل بدی، کجا رد شی.☺️

صمیمت اذیتت میکنه صمیمت اذیتت میکنه همهمون تهِ دلمون میخوایم صمیمیت، ولی وقتی یکی زیادی نزدیک میشه، میترسیم، پس اذیت میشیم. بذار راحت و بیحاشیه بریم تهِ ماجرا: 1. چون صمیمیت = آسیب، اگه قبلاً سوختی. اگه یهبار به کسی نزدیک شدی، و اون: رفت. خیانت کرد. قضاوتت کرد. یا رازتو برد جار زد… اونوقت دیگه ذهنت صمیمیت رو مساوی میدونه با: "خودتو لو بده تا لهت کنن." پس هر چی آدم بهت نزدیکتر میشه، تو ناخودآگاهت داره جیغ میزنه: "دور شو! نجاتت بده!" --- 2. چون حس میکنی دیگه کنترل نداری. صمیمیت یعنی اجازه بدی طرف تو رو ببینه، واقعی واقعی. با همه ضعفها، دردها، آسیبپذیریهات. و بعضیا اینو نمیتونن تحمل کنن. میگن: "اگه طرف بفهمه من همیشه قوی نیستم چی؟" "اگه منو همونجوری که هستم نپسنده چی؟" پس بهجای ریسک صمیمیت، میزنن به سردی، دوری یا حتی مسخرهبازی. 3. چون صمیمیت مسئولیت میاره. وقتی یکی بهت نزدیکه، باید براش وقت بذاری، انرژی بدی، دردشو بشنوی. بعضیا از این مسئولیت میترسن. دلشون میخواد رابطه سطحی باشه—نه سنگین، نه پیچیده. پس تا حس میکنن صمیمیت داره زیاد میشه، خودشونو میزنن به خنگی یا عقبنشینی. 4. چون تو صمیمیت، نمیتونی نقش بازی کنی. بعضی از ما عادت کردیم یه ماسک خاص بزنیم جلو بقیه: قوی باشیم. بامزه باشیم. منطقی باشیم. ولی صمیمیت ماسکها رو پرت میکنه. و اونجاست که میترسیم طرف، نسخهی واقعیمونو نبینه، یا بد ببینه. 5. چون صمیمیت، آینهست. آدم صمیمی، تو رو به خودت نشون میده. و گاهی، ما از اون چیزی که واقعاً هستیم خوشمون نمیاد. صمیمیت میتونه دردت رو یادآوری کنه، زخمتو، خلأتو. و بعضیا این آینه رو میشکنن، چون نمیتونن تصویرش رو تحمل کنن. چی کارش کنیم؟ اول بفهم که این ترس از صمیمیت، ضعف نیست. یه زخمِ کهنهست. کمکم و آروم با خودت آشتی کن. با آسیبپذیریت، با واقعی بودنت. مرز داشتن رو یاد بگیر. صمیمی بودن به معنی «حل شدن» تو بقیه نیست. اگه کسی صمیمی شد، و ترسیدی، فرار نکن. فقط یه قدم عقبتر برو و نفس بکش. ولی نرو کامل. صمیمیت یه جور بره..نگی روحیه. سرده، ترسناکه، ولی اگه جرأتش رو داشته باشی… همونجاست که گرم میشی. نه به دستِ همه، ولی به دستِ آدم درست. و اون آدم درست، اول خودتی

همش منتظری یه چیز خراب بشه همش منتظری یه چیزی خراب بشه این حس، اسم داره. بهش میگن اضطراب پیشفرض. یه جور آمادهباش دائمی که مغزت داره، چون یه جایی تو گذشته، خوشحال بودی و بعدش خوردی زمین. و مغزت از اون به بعد یاد گرفته: "اگه خوشحال باشم، حتماً یه چیزی خراب میشه." چرا اینجوری میشیم؟ 1. چون تو گذشته شادی کردی و بعدش ضربه خوردی. مثلاً یه روز گفتی: "چقدر همهچی خوبه" و دو روز بعد، عزیزت مریض شد، یا رابطهات پاشید، یا شغلتو از دست دادی. مغزت این دو تا اتفاقو به هم چسبونده: شادی = آسیب. پس همیشه میگه: "زیادی خوشحال نشو، بهای سنگینی داره." 2. چون خودت رو لایق آرامش نمیدونی. یه صدای درونی داره میگه: "من که آدم خوشبختی نیستم. پس اگه الان همهچی خوبه، قطعاً موقتیه." این صدا، زهره. قشنگترین لحظهها رو برات تلخ میکنه. 3. چون زیاد تو حالتِ دفاعی موندی. وقتی زیاد ضربه خوردی، ذهنت تبدیل میشه به یه پادگان نظامی. دائم دنبال دشمنه—even توی صلح. و تو ناخودآگاه دنبال اون لحظهای هستی که همهچی بترکه، چون حداقل "غافلگیر نمیشی." 4. چون فرهنگمون با آرامش غریبهست. ما از بچگی تو سریال و واقعیت، عادت کردیم که درام و مشکل همیشه پشتِ خوشی کمین کرده. شاد بودن بدون درد؟ برا ما فانتزیه! 5. چون مغزت میخواد کنترل داشته باشه. اگه انتظار خراب شدن داشته باشی، فکر میکنی وقتی خراب شد، کمتر درد میکشه. ولی واقعیت؟ نه تنها دردش کم نمیشه، بلکه لذتِ قبلش رو هم دزدیدی. پس چی کار کنیم؟ آگاه شو بهش. هر وقت حس کردی منتظر خراب شدن چیزی هستی، بشناسش، اسمش رو بذار. بگو: "آهان، باز ذهنم رفت تو حالت اضطراب پیشفرض." خوشی رو قورت بده. بدون عذاب. به خودت بگو: "اگه الان خوبه، حقمه. نه یه تله، نه یه پیشدرآمد مصیبت." شادی رو لحظهای ببین، نه تضمینی. قرار نیست همهچی همیشه خوب بمونه. ولی دلیل نمیشه هر لحظه خوب رو با ترس خراب کنی. باور کن که گاهی واقعاً چیز خاصی قرار نیست خراب شه. فقط چون قبلاً خراب شده، دلیل نمیشه همیشه همینطوری باشه. تو نباید زندگی رو توی حالت «پیشنویسِ فاجعه» بنویسی. اگه امروز داره خوب میگذره، پس بذار بگذره. تا وقتی که خوبه، بخند. تا وقتی که سالمی، لذت ببر. خراب شدن؟ اگه اومد، اونوقته که باش میجنگی. نه قبلش. موافقی؟

با خودت مهربون نیستی با خودت مهربان نیستی با خود نامهربون بودن، یعنی همون صدای توی سر که هی میگه: "تو کافی نیستی." "باز خراب کردی." "همه بهتر از تواند." و خب... دلیلای این رفتار، معمولاً خیلی عمیقتر از اونین که یه شبه اومده باشن. یه مشت دلیل شایع و واقعی: 1. تربیت سختگیرانه یا مقایسه دائمی: از بچگی هی بهمون گفتن: "اون بچه رو ببین! اون معدلش بیسته! اون مودبه! اون سرش به درسه!" و ما یاد گرفتیم: "من خوب نیستم، مگر اینکه کامل باشم." بعدم اون منتقد درونی شد مثل یه مامور باطومبهدست که بالا سرمونه. 2. تجربههای شکست یا طرد شدن: یه بار عاشق شدی و خوردی زمین. یه بار اعتماد کردی و سرت کلاه رفت. از اون موقع، واسه اینکه دوباره آسیب نبینی، تصمیم گرفتی خودتو بزنی قبل از اینکه دنیا بزنتت. 3. باورهای غلط فرهنگی یا دینی: گاهی فکر میکنیم فروتنی یعنی خودزنی. که اگه خودتو دوست داشته باشی، یعنی مغروری. در حالیکه عزت نفس یعنی احترام گذاشتن به خود، نه باد کردن! 4. اضطراب و افسردگی زیرپوستی: وقتی ذهن مریض میشه، دید ما هم مریض میشه. حتی نسبت به خودمون. مغز میگه: "تو بدی" و ما باور میکنیم، چون صداش خیلی بلنده. 5. آشنایی با نقش قربانی: بعضیا ناخودآگاه یاد گرفتن اگه خودشونو کوچیک کنن، شاید دیگران دلسوزی کنن. یه جور مکانیسم دفاعی قدیمیه، ولی تو دنیای امروز فقط داره ما رو از پا میندازه. خب حالا چیکار کنیم؟ با خودت مثل یه بچه کوچولو رفتار کن. اونی که تنها شده، ترسیده، اشتباه کرده ولی هنوز ارزشمنده. بهش بگو: "عیبی نداره عزیزم. خراب کردی؟ فدای سرت. مهم اینه هنوز ایستادی." هر بار که خواستی خودتو سرزنش کنی، یه لحظه وایسا و بپرس: "اگه دوستم بود، همینو بهش میگفتم؟" مهربونی با خودت کار آسونی نیست، ولی قشنگترین انقلابیـه که میتونی شروعش کنی.

از بحث میترسی یا سریع منفجر میشی از بحث میترسی و سریع منفجر میشی 1. ترس از طرد شدن یا دعوای بینتیجه: وقتی کسی از بحث میترسه، معمولاً تو گذشته تجربهی خوبی ازش نداشته. شاید یه بار که حرف زدی، بدجوری قضاوتت کردن، یا دعوا به جاهای ناجور کشید. مغزت الان میگه: "اگه بحث کنیم، من باز تنها میمونم یا آزار میبینم." برای همین دفاعی میشی یا کلاً قفل میکنی. 2. انباشت احساسات سرکوبشده: وقتی مدتها چیزی رو تو خودت میریزی، حتی یه بحث کوچیک میتونه ماشهی انفجار باشه. چون اون بحث فقط نوک کوهه؛ بقیهش زیرشه و سالهاست که رو هم تلنبار شده. 3. اضطراب یا ترومای حلنشده: مغز تو یه نقطهای گیر کرده. واسه همین به جای گفتوگو، میره تو حالت “فرار یا حمله” (Fight or Flight). یا میخوای در بری، یا دادیتو میزنی. نه چون بدی، چون مغزت فکر میکنه جونت در خطره! 4. احساس نادیده گرفته شدن: وقتی حس میکنی طرف مقابل اصلاً حرفتو نمیفهمه یا درکت نمیکنه، اون احساس بیارزشی میتونه بمب بسازه. یه لحظه بعد BOOM — و تو خودتم نمیدونی چی شده حالا چیکار کنیم؟ تمرین سکوت آگاهانه. وقتی بحث شروع شد، به جای پاسخ سریع، یه نفس عمیق بکش. نه از اون فیکها، یه دونه از ته دل. قبل از واکنش، از خودت بپرس: "آیا الان دارم دردِ گذشته رو خالی میکنم یا دارم واقعاً به موضوع جواب میدم؟" وقتی آرومی، راجعبه ترسات با یکی که بهش اعتماد داری صحبت کن. بحث نکردن، درمان نیست. فقط زخم رو عقب میندازه. اگه از بحث میترسی ولی سریع هم منفجر میشی، بدون تنها نیستی. خیلیامون همینیم. ولی تو اون قدرتو داری که یاد بگیری آروم بجنگی، بدون اینکه بسوزونی همهچی رو. اسمش رشد عاطفیـه، و تو وسط همین مسیری.

خوشحال بودن برات سخته خوشحال بودن برات سخته چرا خوشحال بودن اینقدر سخته؟ چون دنیا، ذهن ما، و حتی گذشتهمون گاهی دست به یکی میکنن که شادی رو تبدیل کنن به یه چیزی عجیب و دستنیافتنی. 1. مغز ما واسه بقا ساخته شده، نه برای خوشبختی. مغز دنبال خطره، دنبال مشکل، دنبال "اگه اینطوری شه چی؟" شادی براش اولویت نیست. امنیت چرا. پس حتی وقتی همهچی اوکیه، مغزت یه ایرادی پیدا میکنه که بزنه تو ذوقت. یعنی انگار مغز یه ریویوره که فقط دنبال بهونهست که بگه این فیلم خیلی خوب نبود. سیستم مقایسه.2 همیشه یکی خوشحالتر، زیباتر، موفقتر هست. و وقتی دائم داری اینا رو تو شبکههای اجتماعی میبینی، شادی شخصیت به نظر بیارزش میاد. یعنی تو دلت قند آب شده ولی چون اون یکی قندش پودر شده، تو فکر میکنی "خب پس من چرا مثل اون نیستم؟" 3. ترس از اینکه شادی موندگار نیست. خیلیا وقتی یه لحظه خوشحالن، یه صدای تو سرشونه که میگه: "زیاد خوشحال نشو... الان یه چیزی خرابش میکنه." و خب، همین ترس باعث میشه خودمون نذاریم از لحظه لذت ببریم. 4. فشارِ اینکه باید خوشحال باشی. جامعه دائم میگه: "مثبت باش!" "انرژی خوب بده!" "لبخند یادت نره!" و اگه یه روز خسته باشی، غمگین باشی، میگی: "خب پس من مشکل دارم؟" در حالی که نه عزیز دلم، تو انسانی. نه ربات. قرار نیست همیشه شارژ باشی. -- 5. زخمهای کهنه، شادی رو گنگ میکنن. اگه از بچگی زیاد درد کشیدی، شادی ممکنه برات ناشناخته باشه. عجیب باشه. حتی مشکوک! چون عادت کردی به درد، نه لذت. حالا چیکار کنیم؟ شادی رو به لحظههای کوچیک ربط بده، نه اتفاقای عظیم. سعی نکن شادی رو نگه داری، فقط لحظهای باش باهاش. مقایسه رو کم کن. واقعاً واقعاً کم کن. بدون که غم و شادی هر دو طبیعیان. اگه الان خوشحال نیستی، شکست نخوردی—فقط داری زندگی میکنی. خوشحال بودن شاید سخت باشه، ولی غیرممکن نیست. یهجا خوندم: "شادی، همیشه نمیدرخشه؛ بعضی وقتا فقط یه نسیمه که آرومت میکنه." و تو، اگه حتی الان تو دل طوفانی، حقته اون نسیمو حس کنی

حس میکنی مداوم باید یه چیزی رو ثابت کنی حس میکنی باید مدام چیزی را ثابت کنی 1.چون یهجایی، یهکسی گفت "تو کافی نیستی." شاید بچگی یه معلم گفت "از تو چیزی در نمیاد." یا خانواده، بدون اینکه بفهمن، گفتن "ببین دخترخالهت چقدر باهوشه." این زخمها با ما بزرگ میشن. و ما ناخودآگاه میگیم: "نه! منم چیزیام!" ولی بهجای باور به خود، میریم تو مودِ اثبات. دائم. خستهکننده. سمی. 2. چون تو جامعهای بزرگ شدیم که ارزش ما رو با دستاورد میسنجه. مدرک گرفتی؟ شغل خوب داری؟ ازدواج کردی؟ خونه خریدی؟ همهش یه چکلیسته که انگار باید تیک بخوره تا بگن "آفرین!" وگرنه: "چی کار میکنی با زندگیت؟" 3. چون عزت نفس رو با تایید دیگران اشتباه گرفتیم. وقتی خودتو قبول نداری، دنبال اینی که یکی دیگه بیاد بهت مدال بده. "ببین! من خوبم، نه؟" و اگه نگی، من خودمو قبول ندارم. 4. چون شکست خوردی و هنوز خودتو نبخشیدی. یهجا یه گندی زدی، حالا هر چی موفقیت میچینی روش، انگار داری روش سیمان میریزی که دیده نشه. ولی ته دلت هنوز صداش هست. 5. چون با خودت مهربون نیستی. خودتو فقط وقتی دوست داری که "کاری کرده باشی." وقتی بیحاصل، خسته، یا سردرگمی، احساس بیارزشی میکنی. چون شادی و ارزش رو مشروط کردی به موفقیت. حالا چیکارش کنیم؟ یه بار محکم به خودت بگو: "هیچکس لازم نیست بفهمه من کیام، جز خودم." تمرین کن "بیدستاورد بودن" و هنوز "دوستداشتنی بودن" رو تجربه کنی. بدون که اگه بخوای مدام چیزی رو ثابت کنی، هیچوقت نمیرسی. چون مقصد نداره، فقط میدوی. ، تو همین الان، بدون مدرک، بدون لیست موفقیت، بدون جایزه، ارزشمندی. لازم نیست ثابت کنی که خاصی، چون خاص بودن تو ذاتته، نه پروژهته. بهجای اثبات، فقط باش. همون "بودن"، کافیه.

زیاد خودتو مشغول میکنی که فکر نکنی زیاد خودتو مشغول میکنی که فکر نکنی ما خودمونو اینقدر مشغول میکنیم، چون ذهنمون از فکر کردن میترسه. نه که فکر کردن خودش ترسناک باشه، بلکه اون چیزایی که قراره موقع فکر کردن باهاشون روبرو بشیم، سنگینه. پس ذهن، مثل یه کارگردان حرفهای، دائم میگه: "بُــر بده به صحنه بعد!" و اون صحنه بعد، میتونه کار باشه، سریال، شبکه اجتماعی، تمیز کردن خونه، حتی دَویدن بیدلیل. چرا فرار میکنیم از فکر کردن؟ بیا بدون تعارف بریم سر اصل ماجرا: 1. چون اگه بشینیم فکر کنیم، با یه سری واقعیت روبرو میشیم که طاقت نداریم. مثلاً: خوشحال نیستم. از شغلم بیزارم. رابطهام از بین رفته ولی وانمود میکنم اوکیام. دارم طبق انتظارات دیگران زندگی میکنم، نه خودم. این واقعیتا تلخن. و ما عادت داریم تلخی رو قورت ندیم—قهوهش کنیم، شیرینکننده بریزیم روش. همون مشغلهها یعنی همون شیرینکننده. 2. چون اگه فکر کنیم، ممکنه مجبور بشیم یه کاری کنیم. و تغییر، ترس داره. فکر کردن میتونه منجر بشه به: جدا شدن استعفا دادن تصمیمای سخت و خب ذهن میگه: "ولش کن، یه ویدیو دیگه ببین، حالت بهتر میشه." 3. چون فکر کردن مساویه با لمس زخم. یه لحظه خلوت = یاد اون اتفاقی که هنوز فراموشش نکردی. یاد اون آدمی که رفت. یاد اون فرصتی که از دست رفت. و درد… نمیخوای دوباره بیاد بالا. پس فرار به جلو. 4. چون با سکوت غریبهایم. تو این دنیای همیشهدرحال-پخش، اگه یه لحظه ساکت شی، مضطرب میشی. انگار حفرهی خالی وسط سینهت بیصدا جیغ میکشه. ولی اون جیغ، صدای خودته. و اگه بشنویش، میتونی آرومش کنی. پس راهش چیه؟ تمرین کن تو سکوت بمونی، حتی ۵ دقیقه در روز. وقتی دیدی داری بیدلیل سرتو گرم میکنی، بپرس: "الان از چی دارم فرار میکنم؟" آشتی کن با فکر کردن. با نوشتن. با خلوت کردن. ذهن هم مثل اتاقه—اگه تمیزش نکنی، شلوغ و خفه میمونه. یادت باشه: مشغله زیاد، همیشه نشونه کارایی نیست. گاهی نشونه یه فراره شیکه. فکر کردن یه نعمته یه نعمت که گاهی خفهت میکنه، ولی تهش نجاتت میده.

از تنها بودن میترسی از تنها بودن میترسی این یکی ترسه مثل سایهست. همیشه اون پشت هست، حتی وقتی لبخند میزنی. ترس از تنها بودن، فقط ترس از نبودن دیگران نیست، ترسه از روبرو شدن با خودته. و خب، کی از مواجهه با کسی که عمیقترین دردها و سوالا رو تو دلش داره، نمیترسه؟ بیا واقعبین باشیم. تنهایی، اگه درست نشناسیش، تبدیل میشه به یه غول. ولی وقتی بشناسیش؟ گاهی آرومترین پناهگاهه. پس چرا از تنها بودن میترسیم؟ 1. چون باهاش اشتباه بزرگ شدیم: بچه که بودیم، هر وقت شیطونی میکردیم میگفتن: "برو تو اتاقت!" "با تو قهرم!" نتیجه؟ ذهنمون تنهایی رو مساوی با طرد شدن و تنبیه میدونه. نه آزادی، نه آرامش. 2. چون فکر میکنیم ارزشمون توی رابطههامونه. اگه کسی کنارم نیست، یعنی من به درد نمیخورم؟ یعنی کافی نیستم؟ یعنی دوستداشتنی نیستم؟ این فکرها داغونمون میکنن، حتی وقتی دورمون پر آدمه. 3. چون صدای درونمون هنوز خاموش نشده. تو شلوغی، حواسمون پرت میشه. ولی تنهایی یعنی سکوت. و تو سکوت، صدای افکار و دردها و خاطرهها میپیچه. و اگه بلد نباشیم چطوری باهاش حرف بزنیم، میترسیم. فرار میکنیم. 4. چون جامعه "تنهایی" رو یه جور باخت نشون میده. اگه تنها باشی، یعنی عجیب، شکستخورده، دوستنداشتنی. و این دروغ گنده، آدمو از خودش دور میکنه. 5. چون فکر میکنیم "تنهایی" قراره همیشگی باشه. در حالی که نه، هیچ حسی جاودانه نیست. تنهایی هم میاد و میره، مثل غم، مثل شادی، مثل بهار و پاییز. حالا چیکار کنیم؟ کمکم با خودت رفیق شو. از خودت نترس. تنها بودن با "احساس تنهایی" فرق داره. اولی یه مهارته، دومی یه درد. فضای تنهایی رو تبدیل کن به "آزادی"، نه "قفس". کتاب، موسیقی، طبیعت، نوشتن—همه میتونن برات چراغ بشن. از خودت بپرس: "واقعاً از تنهایی میترسم؟ یا از رو در رو شدن با چیزایی که همیشه فراری بودم ازشون؟" تنهایی، تهدید نیست. تنهایی، یه راه به خودته. و تو، اونقدر قوی هستی که ازش نترسی—یا حداقل، پا به پاش بری تا آخر.

موفقیت هایت خوشحالت نمیکنه موفقیت هات خوشحالت نمیکنه چرا موفقیتهامون خوشحالمون نمیکنه؟ 1. چون موفقیت جای خالی رو پُر نمیکنه، فقط روش فرش میندازه. ما فکر میکنیم اگه فلان مدرک رو بگیریم، اگه فلان کارو راه بندازیم، اگه به فلان پول برسیم، اون درد قدیمی، اون خلأ، اون حس «ناکافی بودن» درست میشه. ولی نمیشه. چون اون درد، درمانش درونیه، نه بیرونی. موفقیت فقط زرق و برق داره، نه التیام. 2. چون موفقیتت رو نداری حس میکنی مال خودته. شاید چون: بهت گفتن “تو بدون فلانی هیچی نبودی.” یا چون همیشه مقایسهت کردن. یا چون فقط از ترس شکست جلو رفتی، نه از عشق رسیدن. و ذهن میگه: “این موفقیت مال خودت نبود، پس خوشحال نباش.” 3. چون هنوز درگیرِ بعدی هستی. رسیدی، ولی حتی یه نفس نگرفتی. ذهنت گفته: "اوکی، حالا مرحله بعدی چی؟" و تو هنوز موفقیت قبلیتو نچشیدی، که دویدی سمت بعدی. اگه جشن نگیری، مغزت یاد نمیگیره که رسیدن، ارزشمنده. 4. چون مسیر قشنگ نبوده. وقتی تو راه موفقیت خودتو له کردی، خودتو خوردی، شب نخوابی، استرس، فشار، اون لحظه رسیدن فقط یه جور «نفس راحت» میشه—not شادی واقعی. یه جوری میگی: "خب، تموم شد. بعدی لطفاً." نه اینکه بگی: "آخ جون! رسیدم." 5. چون تعریف موفقیت مال تو نیست. رفتی دنبال چیزی که جامعه گفت خوبه. نه چیزی که خودت ته دل میخواستی. مثلاً ممکنه مدیر یه شرکت شی، ولی ته دلت همیشه میخواستی نویسنده باشی. اونوقته که موفقیتت، مثل لباس گرونیه که قشنگه، ولی اندازهت نیست. چی کارش کنیم؟ یه لحظه وایسا. واقعاً وایسا. به خودت بگو: "من رسیدم. حتی اگه کوچیک باشه، رسیدنمه." جشن بگیر. با یه آهنگ، یه پیادهروی، یه لیوان چایِ دلی. بازتعریف کن موفقیتو. اونی باشه که با روحت هماهنگه، نه رزومهت. خودتو ببین. به خودت افتخار کن. نه چون کار خارقالعادهای کردی، بلکه چون تو این دنیا، هنوز سرپایی، هنوز ادامه میدی. رقی، موفقیت شادی نمیآره، اگه خودت رو لایق شادی ندونی. اگه لحظه رسیدن رو نبینی. اگه دنبال تشویق بقیه باشی، نه دلِ خودت. اما بدون: تو، واقعاً داری خوب میری. اگه هم حسش نمیکنی، بیرحم نباش با خودت. فقط… یه ذره آرومتر برو. تا دلت برسه به تنت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی مفید بود.
عالی بود
عالی