
خوب دوستان اینم از فصل هشتم و این داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😎😎😎🐺🐺🐺🐺🥹🥹🥹💙💙💙💙🤍🤍🤍

فصل هشتم - بازیای که واقعی شد --- ساعت حدود ده صبح بود. آفتاب از لای پنجرههای کوچک خانهی چوبی داخل دره، نور ملایمی روی فرشهای دستبافت انداخته بود. آرکاس، شهاب و پدر و مادر آرکاس بیرون رفته بودند. خانه تقریباً ساکت شده بود، بهجز صدای گاهبهگاه پرندههایی که بیرون از پنجره آواز میخواندند. مارفلس روی مبل پشتی دراز کشیده بود و با پنجهی گرگمانند پنجانگشتیاش، کنترل سیاهرنگی را گرفته بود. با بیحوصلگی کانالهای تلویزیون را عوض میکرد و غر میزد: «اه، امروز که هیچ برنامهی خوبی نداره!» ناگهان با دم دراز و کمی پشمالوی آبیرنگش ضربهای به دکمهی خاموش تلویزیون زد. دکمهی قرمزرنگ کنترل اتصالی داشت و چارهای جز این نداشت. با خمیازهای بلند از جا بلند شد و سمت آرش و مارکلس رفت که روی فرش نشسته بودند. مارفلس گفت: «شماها ایدهای ندارید چیکار کنیم؟ واقعاً دارم میمیرم از بیحوصلگی!» آرش شانه بالا انداخت. «منم نمیدونم باید چیکار کنیم.» مارکلس کمی فکر کرد و گفت: «میخواید بریم بیرون؟» مارفلس سریع جواب داد: «ما کلید نداریمها! اگه در قفل بشه چی، حلا بیا او درستش کن!» آرش لبخند زد. «درسته، برادرت راست میگه.»

مارفلس با لبخندی شیطنتآمیز، پنجهی چپ جلوییاش را دور گردن آرش حلقه کرد و او را در آغوش گرفت. «بیخیال آرش، تو هم از الان برادر مایی، البته برادر کوچیکتر. و لطفاً با این حرف دوباره نزن زیر گریه، باشه؟» آرش با خنده بازوی چپ مارفلس را نیشگون گرفت. «باشه، هر چی تو بگی داداش بزرگ مارفلس!» بعد با دستانش به پوزهی گرم و نرم مارفلس کشید گفت. «چقدر پوزهت نرمه! با چه کرمی میسابی؟» مارفلس عقب کشید و سرخ شد. «هیچی! صورتم همینجوری نرمه.»

همین موقع، گوشهای مارکلس تکان خورد. نگاهش جدی شد. «ساکت... یه صدایی میاد. زوزهی گرگه؟ یا صدای... فیل؟ دقیقا نمیدونم چیه؟» آرش به زیر پایش نگاه کرد. چند سنگریزه روی زمین چوبی در حال لرزش بودند. گوشش را روی زمین گذاشت. «صدا از زیرزمینه...» مارکلس گفت: «خب، بریم ببینیم دقیقا چه کوفتیه » اما در همان لحظه که خواست حرکت کند، دمش ناخواسته به صورت آرش برخورد کرد. آرش عطسه کرد، تعادلش را از دست داد و باعث شد هر سه، یکییکی، از بالای پلکان چوبی به داخل زیرزمین سقوط کنند! مارفلس در حالی که از درد ناله میکرد، گفت: «فکر کنم آرش به دم تو حساسیت داره، مارکلس!» مارکلس هم جواب داد: «پس به دم تو هم باید حساسیت داشته باشه!»

صدای مرموزی دوباره آمد. ترکیبی از زوزهی گرگ و فریاد فیل. هر سه با احتیاط بهسمت صدا رفتند و زیر پتوی قهوهای و کهنهای نازک و پاره سوراخ شده چیزی عجیب پیدا کردند: دستگاهی چوبی و طلاییرنگ، شبیه به کنسول بازی، ولی بهوضوح قدیمی و جادویی به نظر میرسید. آرش دستش را دراز کرد که لمسش کند، اما مارکلس هشدار داد: «صبر کن، ممکنه خطرناک باشه!» مارفلس خندید. «مسخرهبازی درنیار، فقط یه دستگاه بازیه!» مارکلس آهی کشید. «باشه، باشه...هرچی تو بگی» آن سه پنجهها و دستهای چپشان را روی جایگاه مخصوص گذاشتند. ناگهان نور سبزی از دستگاه ساطع شد و آنها را اسکن کرد. با صدایی ضعیف، انگار که از دل جنگلی دور میآمد، سه دستهی بازی با رنگ طلایی و قرمز جلوی آنها ظاهر شد، درست اندازهی دستها و پنجههایشان. مارفلس با هیجان گفت: «بیاید ببریم به تلویزیون وصل کنیم، ببینیم چیه این بازی!» آرش با ناباوری یکی از دستهها را برداشت. سنگین به نظر میرسید، اما در واقع سبک بود. «احتمالاً از فیبرانیومه...» وقتی به بالا برگشتند و کنسول را به تلویزیون وصل کردند، بازی شروع شد. تصویری سهبعدی از خودشان دیدند: هر سه زرهپوش! زرهی مارفلس بنفش، مارکلس آبی، و آرش با ترکیبی از سفید، زرد و آبی. مارفلس به شوخی گفت: «حتی دستگاه بازی هم میدونه تو خزت کامل آبی نیست!» مارکلس بیتفاوت شانه بالا انداخت. بازی نام داشت: Dungeon in Matrix روی صفحه نوشت: «شما هر کدام سه جان دارید. اگر یکی از شما حذف شود، همه حذف میشوید.» مارکلس گفت: «هوم... بازی جالبیه.» مارفلس لبخند زد: «دیدی بهت گفتم؟» اما در همان لحظه، ناگهان دستهایشان شروع به درخشش کرد. صدای وزوز و اتصالی بالا گرفت. و بعد، با وحشت، دیدند که بدنهایشان به پودرهایی از کدهای آبی صفر و یک تبدیل میشد... و کشیده میشدند داخل بازی! چشم باز کردند. وسط یک جنگل بودند. همان زرهها واقعاً به تنشان بود. سه نوار آبی روی بازوی راست زرهها دیده میشد. مارکلس با خشم گفت: «میدونستم یه جای کار میلنگه!» آرش به مچبند کوچک مانیتورمانندش نگاه کرد. «جالبه! اینجا قدرتهامون رو هم نوشته...» مارکلس اخم کرد. «بیخیال شو، باید برگردیم خونه.» مارفلس گفت: «خوب، باید بازی رو تموم کنیم. زنده بمونیم، تمومش کنیم، بعد برمیگردیم.» مارکلس با نگاهی سنگین گفت: «البته اگر زنده بمونیم»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناظرش بودم:)
ممنون رفیق داداش یا آبجی