
خوب امید وارم از این قسمت هم لذت ببرید یا برده باشید و اینکه این یک داستان فانتزی هستش و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 🐺🐺🐺🥹🥹🥹💙💙💙💙

فصل هفتم: خانهای در میان گرگهای آبی باد آرامی میان شاخههای درختان نغمهای ملایم مینواخت. نور طلایی خورشید از لابهلای برگها میتابید و قطرات شبنم بر چمنها همچنان میدرخشیدند. در این سکوت لطیفِ پس از نبرد، آرش بر زمین نشسته بود؛ هنوز بخار سفید از بدنش بالا میرفت، گویی اندوهها و دردهایی را که مدتها در دلش انباشته بود، یکییکی رها میکرد. ناگهان صدای نرمی او را از جا پراند. «صورتت پر از خونه...» گرگ آبی باشکوهی، با پوزهای کشیده و نگاهی عمیق و مراقب، با گامهایی آرام نزدیک شد. او سیلویا، خواهر بزرگتر آرکاس بود. در پنجه چپش حولهای سفید و پشمی داشت. بدون اینکه منتظر اجازهای شود، روی دو پا نشست و با حرکتی لطیف شروع کرد به پاککردن صورت خونی آرش. آرش لحظهای خشکش زد. حتی نمیدانست چه بگوید. تنها چیزی که توانست بپرسد، با صدایی لرزان بود: «تو... کی هستی؟» سیلویا لبخندی زد و درحالی که صورتش را تمیز میکرد، گفت: «سیلویا. خواهر آرکاسم. و از امروز... شاید خواهر تو هم.»

قبل از اینکه آرش پاسخی دهد، چند گرگ آبی دیگر، با پوزههایی براق و چشمهایی درخشان، نزدیک شدند. یکیشان با صدایی آرام اما پرمهر گفت: «آرش، ما میخوایم کنار ما زندگی کنی... اینجا، با ما.» آرش بغض کرد. این جمله ساده، با صداقتی بینظیر گفته شد، اما در دلش زلزلهای به پا کرد. حس تعلقی که همیشه دنبالش بود، حالا در چشمان این موجودات دیده میشد. بیهیچ مقاومتی، اشکهایش دوباره جاری شدند. آرکاس و شهاب همان یوزپلنگ زرد چشمآبی آرام از میان علفها به سوی او آمدند. آرکاس دم بلندش را کشید و گفت: «فعلاً دو سه روزی اینجا میمونیم. بعد دوباره راه میافتیم. باشه؟»

آرش سر تکان داد. قلبش آرام گرفته بود. مارفلس و مارکلس، دوقلوهای پرانرژی خانواده، از پشت بوتهها با شیطنت به او نزدیک شدند. مارفلس گفت: «چطوره بیای باهم تلویزیون نگاه کنیم؟ فیلم گرگها در خون! خیلی باحاله!» اما مادر آرکاس – گرگی باشکوه با نگاهی نافذ و صدایی آرام – به میان آمد و گفت: «به اندازه کافی خونریزی دیدید. یه فیلم ملایمتر بهتره.» دوقلوها با صدای همزمان و خندان گفتند: «باشه!»

و همه با هم وارد خانهای شدند که در دل تپهای پنهان شده بود. دیوارهایش با پوست نرم گیاهان و ریشههای درختان پوشیده شده بود و در گوشهای، تلویزیونی جادویی در دل چوبها قرار داشت. مارفلس و مارکلس روی مبل نشسته بودند، هرکدام با پنجهای کانالها را عوض میکردند. در میان تعویض تصاویر، ناگهان نگاه آرش به شیشه تلویزیون افتاد و برای لحظهای، انعکاس خود را دید... یا نه، خودش نبود. چهرهی تاریکش بود. همان آرش تاریکی، با چشمانی سرخ و لبخندی موذیانه. قلب آرش فرو ریخت و بیاختیار سرش به عقب پرت شد و پشتش به مبل خورد. دوقلوها با هم گفتند: «چی شد؟!» آرش با لبخندی مصنوعی گفت: «هیچی... فقط یه لحظه توهم زدم.» و برای عوض کردن فضا، سریع گفت: «راستی انیمه دیجیمون نسخه ریبوت ۲۰۲۰ رو میذارید؟ یهبار دیدمش، ولی میخوام با شما هم یه بار دیگه ببینمش.» دوقلوها همزمان گفتند: «آره!» و صدای شروع قسمت اول پخش شد. نور آرام تلویزیون روی چهرهی آرش افتاد. او آرام به پشت تکیه داد، اما در ذهنش هنوز آن لبخند تاریک رها نشده بود. شاید نبرد واقعی هنوز تمام نشده بود... فقط کمی عقب رفته بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان منم بخونید❤️🙌🏻
چشم حتما میخونم