سلام بچه ها من آمدم با پارت چهارم داستان زندگی کارن اوروما امیدوارم که دوست داشته باشید. فقط قبل از اینکه من بقیه اس بنویسم یه قسمت هایی به داستان اظافه کردم که اینجا در ایم پارت براتون میزارم و اگر شد ادامه داستان براتون میزارم.
هیتاچی و ایتاچی باهم دوست های خیلی صمیمی میشن جوری که تویه تمام معموریت ها باهم هستن. باد سرد و تیز از میان درخت های خشکیده جنگل عبور می کرد، صدای خش خش برگ های پوسیده زیر پاشون می پیچید. آسمون ابری بود، و نور ماه مثل رد کم رنگی روی زمین می ریخت. هیتاچی، تازه وارد گروه آنبو شده بود، ماسک سفید با خطوط تیز سیاه روی صورتش افتاده بود، شمشیری کوتاه بر پشت داشت، و قدم هایی سبک اما آماده در هر لحضه. کنارش ایتاچی پیش می رفت. آروم، بی صدا، درست مثل یه سایه. نگاه هر دو به اطراف دوخته شده بود، هر عضله شون آماده واکنش. دستور روشن بود: هدف بدون سر و صدا دستگیر کنید. درگیری غیر ضروری ممنوع. اما شرایط طبق نقشه پیش نرفت. در لحضه ای که سکوت سنگین جنگل چیزی نمی شکست، ناگهان صدای کلیک تیز و خفه ای از زمین بلند شد. چند کاغذ انفجاری از زیر برگ های پوسیده بیرون آمدن. دود غلیظ و سوزانی فضا بلعید. هیتاچی بلافاصله به عقب رفت، دستش روی شمشیرش گذاشت. چشم های سنریگان تیزش در مه خاکستری به اطراف خیره شدن. ناگهان، وسط دایره دود و آشوب، چشمش به ایتاچی افتاد. اون در دام افتاده بود، چهار دشمن ماهر اون محاصره کرده بودن. شمشیر های تیز شون بالای سر ایتاچی درخشان بودن و فقط یک لحظه کافی بود تا همه چیز تموم بشه. چیزی درون هیتاچی فریاد کشید. بدونی لحظه ای فکر، بدون حتی یک لحظه پلک زدن، به دل خطر شیرجه زد. جهشش برق آسا بود، شمشیر کوتاهش به نرمی درآورد و در نور ماه، جرقه ای سرد زد. اولین دشمن با ضربه ای دقیق به زمین انداخت. دومی با آرنج به عقب کوبید، صدای شکستن استخوان در مه خفه شد. شمشیر سوم نزدیک بود روی ایتاچی فرود بیاد، هیتاچی با بدنش خودش سپر کرد. تیغه دشمن از زره سبک آنبو گذشت و رد باریکی از خون روی بازوی هیتاچی به جا گذاشت. درد تیز و گرمی روی بازوش پیچید، اما بی توجه به اون، بازوی ایتاچی گرفت، اون با خشونتی که مهربونی در اون موج می زد ایتاچی از اونجا بیرون کشید. درحالی که خون از آستینش می چکید، نفس نفس زنان خودش به سایه یکی از درخت ها رسوند. لحضه ای سکوت بود. فقط صدای باد بین شاخه های لخت درخت ها می پیچید. هیتاچی نفس عمیقی کشید، نگاهش روی ایتاچی دوخت.
چشم های پشت ماسک پر از نگرانی بود. با صدایی گرفته اما آروم گفت: حالت خوبه؟ ایتاچی برای لحضه ای فقط به اون خیره شد. چشم های سیاهش بزرگ شده بودن، نه از ترس، از ناباوری. انگار نمی توانست بفهمه چرا کسی، بدون ذره ای تردید، خودش وسط مرگ انداخته بود برای نجات اون. نگاهشون در هم قفل شد. هیتاچی، با اون زخم خونی روی بازوش، اما با نگاهی گرم و بی ادعا، فقط منتظر جواب بود. انگار جون دادن هم براش چیزی نبود، اگر ایتاچی آسیبی ندیده باشه. دستی که هیتاچی با اون ایتاچی گرفته بود، کمی لرزید. نه از ترس، از درد و خستگی. ایتاچی آروم، بی صدا، قدمی جلو آمد. دستش بالا آورد.......و بدون کلمه ای، بند ماسک هیتاچی به آرومی باز کرد. ماسک سفید روی زمین افتاد. صورت جوان هیتاچی، با قطره های خون که از بازوش جاری بود، زیر نور ماه نمایان شد. و ایتاچی، برای اولین بار بعد از مدت ها، احساسی سنگین در سینه اش کرد. چیزی بین حیرت، قدردانی، و نوعی درد خاموش. لب های ایتاچی کمی لرزید. چشم هاش برق زدن. اما طبق عادت قدیمی اش، حرفی نزد. فقط دستش جلو برد، انگشت های سردش روی زخم بازوی هیتاچی گذاشت و با نگاهی که هزاران حرف در دلش داشت، بی کلام زمزمه کرد: ممنون. بعد، بدون اینکه چیز بیشتری بگه، با حرکتی آروم پارچه ای از لباسش باز کرد و شروع کرد زخم هیتاچی بستن. هیتاچی، در سکوت، به اون خیره شده بود. و بین بوی دود و خون و شب، چیزی بین شون شکوفه زد، چیزی فراتر از دوستی. اعتماد. برادری. قولی ناگفته: دیگه هرگز اجازه نمیدم بهت آسیب بزنن. و این، تنها شروع کار بود. شروعی که تا ابد، در دل هر دوشون حک شد.
هوا بوی بارون می داد. نسیم سرد، پرده پاره اتاق تکون داد و نور لرزون ماه روی کف چوبی شکسته می رقصید. هیتاچی و ایتاچی، بدون ماسک، کنار هم نشسته بودن، دو شبح خاموش در دل تاریکی. هیتاچی زانو هاش بغل کرده بود و پیشونیش به اون ها تکیه داده بود. نفس های آروم بود، اما دستش هاش گاه و بی گاه از اضطرابی پنهان لرزش کوچیکی می گرفت. ایتاچی هم ساکت بود. چشم های سیاه، که معمولاً هیچ احساسی بروز نمی دادن، این بار به دور دست خیره شده بودن، جایی فراتر از دیوار های سرد پایگاه. لحضه ای بعد، هیتاچی زمزمه کرد، صداش انقدر آروم بود که انگار از بین لایه ای از بغض عبور کرده بود: تو هم حس میکنی؟.......انگار یه بار سنگین روی دوشمونه. یه چیزی که بقیه نمی ببینن.....ولی هر لحظه داره له مون میکنه. ایتاچی کمی سرش چرخوند. نگاه بی رنگش برای لحظه ای درخشش عجیبی پیدا کرد. ایتاچی گفت: آره......انگار همه فکرمیکنن چون قوی ایم، نباید درد بکشیم.....اما....بعضی وقت ها.....فقط دلم میخواد یکی بفهمه.....بدون اینکه مجبور باشم چیزی بگم. هیتاچی نفس عمیقی کشید و به پنجره نگاه کرد، جایی که ماه، بی صدا و بی احساس، شاهد حرف هاشون بودن. هیتاچی گفت: بعضی وقت ها حس میکنم اگه یه بار دیگه مجبور بشم جلوی اشک هام بگیرم.....می شکنم. سکوتی سنگین بین شون افتاد. سکوتی که مر از حرف های ناگفته بود. ایتاچی آروم انگار که نخواد اون سکوت مقدس بشکنه، گفت: شاید.....شاید خدا ما رو برای همین کنار هم گذاشته. هیتاچی کمی به اون خیره شد.
در اون نگاه بی کلام، چیزی شبیه فهمیدن وجود داشت، یه جور همدردی خاموش. برای اولین بار، لبخند کم رنگی روی لب های ایتاچی نشست. لبخندی کوچیک.....واقعی.....و دردناک. هیتاچی سرش پایین انداخت و خندید، نه خنده ای از روی خوشحالی، خنده ای تلخ، اما رها کننده. چند لحظه بعد، بدون هیچ مقدمه ای گفت: میدونی....همیشه دلم میخواست یه باغ داشته باشم. پر از گل های آبی. همون آبی روشن غروب. ایتاچی ساکت موند. فقط نگاهش روی هیتاچی دوخت. چشم هایی که دیگه خالی نبودن، پر از چیزی شییه احترام و تحسین. ایتاچی آروم گفت: گل های آبی.....شبیه خودتن. آروم. قوی. هیتاچی چشم هاش بست. برای لحضه ای خودش در اون باغ تصور کرد.....جایی که جنگ، مرگ، و خون دیگه وجود نداشتن. ایتاچی بعد از کمی مکث، آروم تر گفت: منم همیشه آروزم داشتم.....یکی کنارم باشه. یکی که مجبور نباشم جلوش نقش بازی کنم. هیتاچی آروم بدون اینکه به اون نگاه کنه، زمزمه کرد: الان داری. سکوت، مثل پتویی گرم، دورشون پیچید. دیگه نیازی به حرف نبود. همه چیز در چشم های هم دیده بودن. اون شب، بدون سوگند، بدون پیمان، پیوندی بین شون شکل گرفت.
پیوندی عمیق تر از هر خونی. پیوندی که قرار بود تا ابد پابرجا بمونه. اسمش فقط یه چیز بود: برادری. باد سرد با صدای خفیفی از بین ترک های دیوار عبور می کرد. هوا سنگین بود. هیتاچی و ایتاچی، هر دو ساکت روی زمین نشسته بودن. شمشیر هاشون کنارشون، ماسک هاشون روی زمین افتاده بود. چند دقیقه فقط صدای نفس های آروم شون شنیده می شد. بعد، هیتاچی، بدون نگاه کردن، گفت: تو هم یه برادر داری.....درسته؟ صدای ایتاچی آروم بود، بی حالت، اما پشتش چیزی لرزید: ساسکه. هیتاچی سرش کمی پایین انداخت. انگار برای چند لحظه وزن نامرئی خاطرات روی شونه هاشونه سنگینی می کرد. هیتاچی گفت: کارن و کارین.......خواهر هام. (مکث کوتاه) کارن......سرسخت تر از چیزی بود که سنش نشون می داد. کارین......هنوز داشت حرف زدن یاد می گرفت. ایتاچی پلک هاش نیم بسته نگه داشت. حرفی نزد. فقط گوش داد. هیتاچی آروم ادامه داد: بعضی وقت ها شب ها که تمرین می کردم، کارن از پشت در نگاهم می کرد. فکر می کرد نمی بینمش. لبخند کوتاهی از گوشه لبش رد شد، لبخندی که زود خاموش شد. هیتاچی گفت: دلم نمیخواست این مسیر......به اونا برسه. ایتاچی نگاهش به زمین دوخت. صداش آروم، تقریباً مثل یک نجوا بود: همین فکر......باعث شد شمشیر به دست بگیرم. چشم های هیتاچی به نور ماه دوخته شد. هیتاچی زمزمه کرد: من اولین بچه بودم. باید راه باز می کردم.....حتی اگه هیچوقت برنگردم. چند لحضه سکوت سنگینی بین شون افتاد. نه نیاز به توضیح بود، نه دلجویی. ایتاچی گفت: منم......همون انتخاب کردم.
برای ساسکه. هیتاچی نیم نگاهی به ایتاچی انداخت. برای اولین بار، تویه اون چشم های همیشه خالی، ردی از درد دید، اما نه دردی که برای خودش باشه، دردی که برای برادرش نفس می کشید. هیتاچی آروم پرسید: فکرمیکنی.....بفهمن؟ ایتاچی برای لحضه ای سکوت کرد. بعد خیلی کوتاه گفت: شاید......یه روز. هیتاچی به آرومی سر تکون داد. انگار همون امید کم رنگ، برای ادامه دادن کافی بود. هر دو دوباره ساکت شدن. اما این بار، سکوت شون سنگین نبود، آروم بود. شبیه عهدی بی صدا بین دو برادری که در سایه ها قدم می زدن، فقط برای اینکه روزی......نور، عزیزان شون لمس کنه.
اوروما ها به علت قدرتمند بودنشون یه شینوبی عادی از پس شون برنمیاد و خیلی راحت میمیره. برای همین فقط یه اوروما میتونه یه اوروما دیگه بکشه. در یکی از معموریت های محرمانه آنبو، هوا مه آلود بود. بادی سرد از لابه لای درخت های پوسیده جنگل عبور می کرد و صدای خش خش مرموزی در فضا می پیچید. هیتاچی، تنها در اون فضای مه آلود، شمشیرش آماده در دست گرفته بود. نفس هاش آروم اما هوشیار بود. ناگهان، هوا لرزید.انگار تاریکی خودش فشرده تر کرد. از بین اون مه، کاگویا آروم ظاهر شد. چشم هاش مثل دو تیکه یخ، بدون احساس. لب هاش که همیشه اون لبخند خفیف و مسخره آمیز داشتن، حالا هم کمی کج شده بودن. هیتاچی فوراً حالت تدافعی گرفت. بدون پلک زدن نگاهش کرد. کاگویا بدون اینکه کوچیکترین تهدیدی نشون بده، چند قدم جلو آمد؛ چنان سبک که انگار زمین حتی حضورش حس نکرد. کاگویا یا صدایی آروم زمزمه کرد: الان وقتشه، هیتاچی. صداش مثل نیش زنبور در گوشش پیچید. هیتاچی ساکت موند. نفسش حبس کرد و آماده هر حرکتی بود. کاگویا ادامه داد، این بار لبخند عمیق تری زد: الان بهترین موقعه ست......وقتشه که مادرت بکشی. چشم های هیتاچی لحضه ای لرزید. اما بلافاصله خودش جمع و جور کرد. سکوت سنگینی بین شون افتاد. فقط صدای باد، و صدای آروم تپش قلبش، شنیده می شد. هیتاچی با صدایی محکم و بدون لرزش گفت: من میدونم هدف تو چیه. من هیچوقت.....به قبیله ام خیانت نمیکنم. هر کلمه شمرده شمرده گفت، انگار که با گفتن هر کلمه دیواری از اراده دور خودش می کشید. کاگویا لبخندی تحقیر آمیز زد. چند قدم جلو آمد، حالا فقط چند متر از اون فاصله داشت
چشم های سردش، مستقیماً به درون روح هیتاچی نگاه می کردن. با لحنی که مخلوطی از دلسوزی مصنوعی و تمسخر بود، زمزمه کرد: احمق......مادرت اصلاث تو دوست نداره. هیتاچی برای لحضه ای کوتاه، پلک زد. اما بلافاصله خودش محکم نگه داشت. کاگویا ادامه داد، مثل شیطانی که زهر کلماتش، آروم و بی صدا، ذهن قربانی می جوید: اون هیچوقت تو نمی بینه. هیچوقت برات ارزش قائل نبوده. فقط کارن.......فقط اون براش مهمه. صدایش آروم تر شد و ادامه داد: تو همیشه یه سایه بودی......یه بار اضافی.....یه چیزی که باید تحملش کنه. هیتاچی انگشتش روی شمشیرش فشار داد. قلبش فشرده شد، اما صورتش حتی برای یه لحضه هم نلرزید، اون باید قوی می موند. برای خودش، برای کارن و کارین.....و حتی برای مادرش ، با وجود همه چیز. کاگویا حالا درست روبه روش ایستاده بود. صداش پایین تر آمد، مثل وسوسه ای در گوشش: ولی من میخوام کمکت کنم، هیتاچی. کمکت کنم تا از مادرت......و از کارن انتقام بگیری. چشم های هیتاچی برای اولین بار درخشید. نه از تردید. بلکه از خشم. با صدایی که این بار از اعماق وجودش می جوشید، گفت: تو نمی فهمی. قدم کوتاهی جلو گذاشت. چشم در چشم کاگویا.
هیتاچی گفت: حتی اگه تمام دنیا بهم پشت کنه......من بازم قبیله ام، خانواده ام، خواهر هام ترک نمیکنم. سکوتی کوتاه. کاگویا، بدون تغییر در حالت چهره اش آهی کشید. انگار که از این همه حماقت خسته شده بود. با صدایی سرد و بی روح گفت: پس باید در رنج، بسوزی....هیتاچی. و درست در همون لحضه مثل سایه ای که که در باد محو می شد، ناپدید شد. فقط سکوت و سرمای کشنده جنگل، برای هیتاچی باقی موند. هیتاچی چند لحظه بی حرکت ایستاد. بعد آروم پلک زد. شمشیرش پایین آورد. اما میدونست.....این تازه فقط شروع کار بود. چند روز از اون معموریت می گذره. در اون روز در اتاقی تاریک در دفتر دانزو، هیتاچی و ایتاچی ایستادن، به دستور دانزو منتظره بودن. دانزو، مردی با لحنی بی روح و سرد، روی صندلیش نشسته بود و فقط به اونا نگاه کرد، درحالی که اونا منتظره دستور جدید بودن، دانزو به طور غیر منتظره ای حرف زد. دانزو بالحنی سرد و بی احساس: من میخوام قبیله های خودتون قتل عام کنید. هیتاچی و ایتاچی هردو به شدت جا خوردن و تعجب کردن. سکوتی سنگین فضا پر کرده بود.
هیتاچی با کمی تردید گفت: چ......چی؟ دانزو با لبخندی خفیف و چشم هایی بی روح میگه: شما خیلی خوب میدونید که نمیتونید از دستورات من سرپیچی کنید. هیچ راه برگشتی نیست. هیتاچی و ایتاچی به هم نگاه میکنن. در دل هردو شون کشمکش های سنگینی جریان داره. اما اونا خوب میدونن که در آنبو، دستور های دانزو، حتی اگر سخت و بی رحمانه باشه، باید اجرا بشه. هیتاچی هیتاچی درحالی که قلبش از درد و تعجب سنگین شده بود، به سمت خونه می رفت. اون نمیتونست در برابر حکم دانزو مقاوت کنه، اما هنوز نمیتونست حقیقت برای مادرش، کاگامی بگه. وقتی به خونه رسید، کاگامی داشت مثل همیشه به کار های اوروما ها رسیدگی می کرد. هیتاچی با صدایی آروم و کمی لرزون گفت: دانزو بهم گفته که باید قبیله امقتل عام کنم. کاگامی نگاه سنگین و عمیقی به هیتاچی انداخت. هیتاچی و ایتاچی باهم نقشه نقشه ای کشیده بودن. هیچ شگفتی در صورت کاگامی نبود. شاید از قبل می دونست که این روز میرسه. هیتاچی می دونست که در دل مادرش چه احساساتی میگذره، اما باید کاری می کرد. هیتاچی با صدایی که بیشتر شبیه یه دستور بود گفت: من یه نقشه دارم. نقشه ای که میدونم سریع ترین و بهترین راهه. کاگامی آروم به اون نگاه می کرد، انگار حرف های دل هیتاچی می دید. اون می دونست که هیتاچی مجبوره اینکار بکنه. کاگامی با لبخندی ملایم اما غمگین گفت: خوبه. نقشه ای خوبیه. این بهترین و سریع ترین راهه. هیتاچی کمی مکث کرد. احساس سنگینی در قلبش کرد
اون در تمام این سال ها برای محافظت از خانواده اش فداکاری کرده بود، حتی اینکه در آنبو بود فداکاری برای محافظت از خانواده اش بود. اما این بار هیچ راه فراری از سرنوشت نداشت. برای یه لحضه، برای اولین بار در تمام این سال ها، حقیقتی گفت که سال ها بود میخواست بگه. هیتاچی با صدایی پر از احساسات و حالتی که در اون درگیری بین عشق و وظیفه حس میشه گفت: فقط......مامان، میخواستم بهت بگم.......دوست دارم. هم تو رو، هم کارن و هم کارین. و هم تمام قبیله رو. میدونی که مجبورم اینکار بکنم. هیتاچی گفت: میشه برای آخرین بار بغلت کنم؟ کاگامی با لبخند گفت: آره بیا عزیزم. هیتاچی با تمام احساساتش مادرش بغل کرد، و در بغل اون اشک ریخت. هیتاچی مادرش محکم بغل کرده بود. کاگامی دستی به مو های هیتاچی کشید و سرش ناز کرد. کاگامی گفت: من میدونم تو چه درد هایی کشیدی. چه چیز هایی تجربه کردی. آنبو جای خشنیه، جایی که برای کشیدن یک نفر تردید نمیکنن. تو دل مهربونی داری هیتاچی، من میدونم که تو مجبوری اینکار بکنی. همینطور میدونم که با اون اوچیها دوست شدی و هر دو تون مجبورید که قبیله هاتون قتل عام کنید. ولی بزار یه چیزی بهت بگم. تو افتخار قبیله ای، هیتاچی. من میدونم که چقدر فداکاری کردی، پسرم. هیتاچی همینطور که مادرش بغل کرده بود داشت به حرف هاش گوش می داد. کاگامی ادامه داد: من مطمئنم یه روز، کارن و کارین میفهمن که تو براشون چیکار کردی و چه فداکاری هایی کردی یا چقدر دوستشون داشتی.
کاگامی مکثی کرد و گفت: دوست دارم، پسرم. هیتاچی با شنیدن این حرف ها اشک ریخت. برای آخرین بار در آغوش مادرش اشک ریخت. شب، چند ساعت قبل از قتل عام قبیله هاشون، ماه نیم شب وسط آسمونه. ایتاچی تویه سکوت قدم برمیداره. قلبش سنگینه. جلوش هیتاچی ایستاده، انگار منتظرش بوده. چند لحظه سکوت. ایتاچی زیر لب با صدایی خشک شده گفت: هیتاچی. هیتاچی لبخند مهربانانه زد. چشم هاش آروم بود. هیتاچی با مهربونی آروم گفت: میدونستم میای. ایتاچی سرش پایین میندازه. دندون هاش روی هم فشار میده. انگار نفس کشیدن براش سخته. ایتاچی با سختی و صدایی لرزون میگه: باید......باید قوی بشم. باید مانگکیو بیدار کنم. برای قبیله ام......برای آینده. هیتاچی لبخندش عمیق تر میشه. یه قدم جلو میاد و میگه: میدونم که مجبوری اینکار بکنی. نگران نباش ایتاچی من تو رو سرزنش نمیکنم. فقط......ای کاش میتونستم برای قوی تر شدنت جونم بدم........ولی تو نمیتونی منو بکشی، ایتاچی. ایتاچی تردید داره. هیتاچی ادامه میده: فقط یه اوروما میتونه یه اوروما دیگه بکشه. ایتاچی چهره اش رنگ پریده بود. چشم هاش مثل دو نقطه تاریک بی جون بود. ایتاچی گفت: من.....نمیخوام اینکار بکنم. هیتاچی با لبخندی گرم به ایتاچی گفت: برای اینکه قوی تر بشی مجبوری اینکار بکنی. ولی ایتاچی......دارم بهت میگم، تو نمیتونی منو بکشی. ایتاچی به سختی سرش بلند میکنه، چشم هاش میدرخشن، ولی نه از خشم بلکه از اشک هایی که نمیزاره بریزن.
ایتاچی با صدایی که توش شکستگی هست میگه: تو.....تنها کسی بودی که منو درک کردی، منو فهمیدی. هیتاچی با لبخندی محو گفت: میدونم، ولی بهت گفتم که جنگیدن با من بی فایده ست ولی اگر هنوز میخوای بجنگی....پس بیا. چاکرا تویه بدن ایتاچی موج میزنه. چشم هاش سرخ میشن. کوناشو بیرون میکشه و با تمام سرعت به سمت هیتاچی میره. هیتاچی یه قدم به عقب میره. تو لحضه آخر، بدون زور، جاخالی میده. ایتاچی زمین می شکافه ولی بهش نمیرسه. هیتاچی یه علامت با دستش میسازه. یه موج باد تیز از کنارش رد میشه، موهای ایتاچی تکون میده. ایتاچی با ناباوری میگه: این چیه؟ایتاچی دوباره حمله میکنه، این بار با شوریکن های تقویت شده با چاکرا. هیتاچی تو یه حرکت باورنکردنی دستش می چرخونه و همه شوریکن ها منحرف میکنه. بعد، هیتاچی یه تکنیک اوروما اجرا میکنه. چاکرای بنفش کم رنگش درون بدنش میپیچه. سرعتش چند برابر میشه. تو چشم ایتاچی، انگار که غیب شده باشه. قبل از اینکه ایتاچی حتی بتونه واکنش نشون بده، هیتاچی پشت سرشه. با یه حرکت سریع کونای از دستش میگیره و یه لگد به پشتش میزنه که ایتاچی چند متر پرت میشه و به زمین میوفته. ایتاچی با نفس های بریده بلند میشه. چشم هاش از شدت شوک و ترس بازه. ایتاچی با صدایی خفه میگه: تو......چطوری انقدر سریعی؟ ایتاچی با خودش میگه: قدرتش، سرعتش، تکنیک هایی که استفاده میکنه، هیچ کدومش تاحالا ندیده بودم. حتی با شارینگان هم نتونستم ببینمش. چطوری انقدر راحت از حمله هام جاخالی میداد؟ انگار که براش هیچی نبود. اون تکنیکی که استفاده کرد......تاحالا حتی شبیه اش هم ندیده بودم. این قدرت واقعی یه اوروما؟ من نمیخوام هیتاچی بکشم. هیتاچی بدون ذره ای غرور یا دشمنی، آروم نگاهش میکنه. هیتاچی با صدایی آروم و قاطع: بهت گفتم......که نمیتونی منو بکشی. بعد یه لبخند میزنه و میگه: ایتاچی، جنگیدن با من بی فایده ست. من خیلی دوست دارم باعث قوی تر شدنت بشم، ولی همونطور که گفتم......نمیتونی بکشی. چون فقط یه اوروما میتونه یه اوروما دیگه بکشه. ایتاچی زانو میزنه، با دست هایی لرزون. اون نمیخواست به دوستی که مثل برادرش براش میمونه آسیب بزنه. ولی ایتاچی میدونست، که برای قوی تر شدن و برای قتل عام قبیله اوروما و قبیله خودش، به مانگکیو شارینگان نیاز داره
ولی جنگیدن با هیتاچی بی فایده بود. ایتاچی متوجه شده بود که در برابر هیتاچی کاری از دستش برنمیاد. چند ساعت بعد......صحنه کات میشه به رودخونه. خب طبق انیمه شیسویی خودش فدا میکنه و مانگکیو ایتاچی فعال میشه. ایتاچی خسته ب جون میره سراغ شیسویی. چشم هاش دیگه هیچ نوری نداره. شیسویی همه چیز میفهمه. شیسویی با لبخند غمگینی میگه: ایتاچی......بذار این بار من کمکت کنم. و همونطور که تویه انیمه دیدیم خودش فدا میکنه. و درست لحظه ای که شیسویی تویه آبی ناپدید میشه، اشک تویه چشم های ایتاچی جمع میشه......و مانگکیوش فعال میشه. هیتاچی و ایتاچی برای قتل عام کردن قبیله هاشون اول میرن سراغ قبیله اوچیها. خب همونطور که تویه انیمه ناروتو هست ایتاچی میره و پدر و مادر خودش رو میکشه و هیتاچی هم بقیه اوچیها ها رو میکشه. و ساسکه وارد خونه میشه و وقتی میبینه همه مردن میترسه و سعی میکنه فرار کنه ولی نمیتونه. ایتاچی گلو ساسکه رو میگیره و میگه: تو حتی ارزش کشته شدن هم نداری، پس ازم متنفر باش. خب این اینجاش که تویه انیمه ناروتو بود. بعد میرن سراغ قبیله اوروما خب چون قبیله اوروما خیلی قوی هستن برای همین کارشون خیلی سخته. هیتاچی و ایتاچی مستقیم میرن سراغ کاگامی. هیتاچی و ایتاچی مشغول جنگیدن با کاگامی و اوروما ها میشن. کاگامی میگه: هیچ کس دخالت نکنه، من خودم باهاشون میجنگم. اوروما ها به علاوه تاکایا میگن که: ولی کاگامی ساما، بزارید ما هم بهتون کمک کنیم. کاگامی میگه: به هیچ وجه، من خودم باهاشون میجنگم. میدون جنگ در سکوت فرو رفته بود. کاگامی، ملکه اوروما ها، در مقابل دو تن از قویترین شینوبی های زمان خودش ایستاده بود: پسرش هیتاچی و ایتاچی اوچیها. هیتاچی، با چشم هایی پر از احساسات متناقض، دست هاش رو روی شمشیرش گذاشت. ایتاچی، که نگاه نافذش به کاگامی دوخته شده بود، در ذهنش به ارزیابی قدرت این زن می پرداخت. ایتاچی در ذهنش گفت: این زن عادی نیست. سرعتش......حتی با شارینگان هم به سختی میتونم حرکاتش رو ببینم. چاکراش مثل اقیانوسی بی انتهاست. اگر واقعاً بیمار نبود، حتی با مانگکیو هم شانسی در برابرش نداشتم. کاگامی نگاهش رو به این دونفر چرخوند و با لحنی مقتدر گفت: پس اینجاست که سرنوشت ما رقم میخوره؟ اگر واقعاً تصمیم گرفتید که مقابلم بایستید، پس بیاید و ببینید که چرا به من میگن ملکه اوروما ها. هیتاچی و ایتاچی حمله کردن. شمشیرهاشون در هوا برق زدن، اما در کسری از ثانیه کاگامی از میانشون ناپدید شد. قبل از اینکه بتونن واکنشی نشون بدن، هردو با ضربه ای محکم به عقب پرتاب شدن.
هیتاچی در ذهنش درحالی که به سختی نفس می کشید گفت: چطور ممکنه؟ حتی با اینکه ضعیف شده......هنوز هم خیلی سریعه. کاگامی با چرخشی سریع در میان اون ها ظاهر شد و با یه موج قدرتمند از چاکرای بنفش، زمین زیر پاش رو شکافت. ایتاچی به سرعت مانگکیو خودش رو فعال کرد و تسوکیومی رو روی کاگامی اجرا کرد. اما در یه لحضه، چشم های بنفش کاگامی برق زدن و اون به راحتی از توهم خارج شد. کاگامی با لحنی خونسرد گفت: فکر میکنی توهم های تو میتونن ذهن یه اوروما رو درگیر کنن؟ اشتباه کردی، اوچیها. ایتاچی دندون هاش رو روی روی فشار داد. هیچ کس تا به حال به این سرعت از تسوکیومی اون خارج نشده بود. هیتاچی در کنار اون ایستاد، چاکرای خودش رو به اوج رسوند و فریاد زد: وقتشه که نشون بدیم باهم چقدر قوی هستیم. ایتاچی سوسانو رو فعال کرد و هیتاچی تکنیکی قدرتمند از اوروما زد و با سوسانو ایتاچی ترکیبش کرد. شمشیر سوسانو بر کاگامی فرود آمد، اما اون با سرعتی باورنکردنی جاخالی داد و در میان حملات برق آسایشان، ضد حمله های مرگبار انجام داد. ضربات مشت و لگد اون چنان قوی بود که حتی سپر سوسانو ترک برداشت. ایتاچی در ذهنش گفت: اون فوقالعاده ست......حتی در این وضعیت ضعیف.......هنوز هم ما رو به زانو در آورده. هیتاچی و ایتاچی نفس نفس زنان از فاصله ای دور به کاگامی خیره شدن.
چاره ای نبود، باید آخرین راه حل رو امتحان میکردن. اونا چاکرا های خودشون رو در هم آمیختن و یه حمله ترکیبی مرگبار اجرا کردن. نور خیره کننده میدان رو پر کرد. نوز خیره کننده یی میدان رو پر کرد. اما هنگامی که گرد و غبار فرو نشست، کاگامی هنوز ایستاده بود. زخمی، اما مغرور. اون لبخندی زد و به آرومی زانو زد. کاگامی آهسته گفت: شما.....واقعاً قوی هستید.....اما هنوز کافی نیست. هیتاچی با وحشت گفت: مامان؟! بدن کاگامی دیگه توان ادامه نداشت. بیماریش در بدترین وضعیت خودش بود. بیماریش اون رو از درون نابود کرده بود. اون نگاهی به هیتاچی انداخت و با آخرین توانش گفت: حالا......وظیفه توئه که قبیله رو حفظ کنی......و کاری که لازمه رو انجام بدی. و بعد، چشم هاش رو بست. هیتاچی و ایتاچی در سکوت به اون خیره شدن. اونا پیروز نشده بودن. کاگامی خودش سقوط کرده بود. ایتاچی و هیتاچی بعد از کشته شدن کاگامی میرن سراغ بقیه اوروما ها و شروع به جنگیدن با اونا کردن.
کارن اون موقع ۷ سالش بود و مرگ مادرش و تمام قبیله اش رو به چشم دیده بود. هیتاچی و ایتاچی میان سراغ کارن و کارین تا بکشنشون. کارن دست کارین رو میگیره و فرار میکنه و میره جایی قایم میشه. هیتاچی و ایتاچی که خیلی چاکرا مصرف کرده بودن و تقریباً تمام چاکراشون رو مصرف کرده بودن بیخیال رفتن به دنبال کارن و کارین شدن. کارن صبر میکنه تا هیتاچی و ایتاچی برن بعد برمیگرده به خونه اشون و با دیدن جنازه مادرش میزنه زیره گریه. اون گردنبند کاگامی رو برمیداره. روی گردنبند کاگامی یه حلال ماه که به رنگ بنفش بود بود. که نشان قبیله اوروما بود. کارن اون رو برمیداره و میندازه دور گردنش. کارین به کارن میگه: چرا داری گریه میکنی، کارن؟ کارن میگه: هیچی نیست. از اون روز به بعد کارن از هیتاچی و ایتاچی متنفر میشه و میخواد ازشون انتقام بگیره. کارن هدف خودش رو میذاره روی قوی تر شدن، محافظت از کارین و انتقام گرفتن از هیتاچی و ایتاچی. خب از اینجا به بعد دیگه پایان گذشته کارن و اوروما هاست و از اینجا به بعد کارن سنش بیشتره. پایان بخش اول
خب بچه ها این پایان بخش اول بود یعنی این این چهار قسمتی که من براتون تستش درست کردم همه اش بخش اول بود. من فعلاً داستانم دارم هنوز مینویسم و تموم نشده و تا الان تا بخش نهم نوشتم. اگر قسمت های بعدی میخواین و دوست دارین بریم سراغ بخش دوم لایک و کامنت فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)