
رمانی درباره مجموعه پر افتخار و احترام هری پاتر... داستانی درباره دختری جوان به نام لیلی ریدل هست که شروع کننده ماجرا های جدیدی در هاگوارتز است...
اول از همه اجازه بدید خودم را معرفی کنم. اسم من لیلی ریدل است، پدری به نام الکس ریدل و مادری به نام نورا جونز داشتم... پدرم در سانحه سقوط هواپیمایی لندن از دنیا رفت و مادرم پس از فوت او ناپدید شد! سالیان سال است که به همراه عموی عزیزم تام ریدل زندگی میکنم. سالیان سال است که او به من غذا داده، به من جای خواب داده و مرا رها نکردهاست. عموی من در بین همکارانش به ولدمورت معروف است اما هر وقت معنی و دلیلش را میپرسم جوری عصبانی میشود که... البته دو سه سالی است که از ناپدید شدن او هم میگذرد و من در کنار اطلس یکی از کارکنان او زندگی میکنم...! اطلس با من جور دیگری رفتار میکند...حداقل به من مثل بقیه اصیل زاده نمیگوید (با لحن تحقیرآمیز) داستان از آنجایی شروع شد که شب تولد دوازده سالگی ام در عمارت سیاه فرا رسید...
در عمارت سیاه در بین راهرو ها تنها میچرخیدم، آینه های شفقی عکس کیک های تولد را نشان میدادند. آینه های شفقی...ذهن خوان های لعنتی! همینطور در امتداد راهرو قدم برداشتم، انعکاس نامهای کاهی شکل در آینده افتاده بود اما من نامهای در سر نداشتم! سمت آینه حرکت کردم و دستی به سمت آن دراز شد! ندیمه خرفت عمارت سیاه، همیشه مانع من در هر رویدادی ست. -بدش به من اورتگا...! دستان لاغر مردنی و استخوانی او آرام به طرفم دراز شد: مر...بهتره دیگه دخالت نکنید! تشکر هم دیگر لایق این ندیمه خرفت نیست، درون اتاقم روی تخت دراز کشیدم و مهر قرمز نامه را گشودم. «لیلی ریدل عزیز...» هاگوارتز دیگه چجور جایی هست!؟ جادو!؟ اصلا وجود داره!؟ حتماً یکی از حقه های کوتوله های سیلیب هست، اخیرا خیلی سر به سرم میگذارند. در این افکار غرق شده بود که جغدی از بیرون پنجره تق تق به شیشه کوبید، جغد سفیدی با کاکل های زر مانند... اطلس صدایم میکند: خانم! خانم ریدل! -بله اطلس! اطلس وارد اتاق میشود: خانم نمیخواهید تولدتان را جشن بگیرید!؟ تولد!؟ هیچوقت جشن نگرفتمش، هیچوقت برای تولدم خوشحال نبودم و نخواهم بود! زندگی من با بدنیا آمدن من در این روز شروع شد، دنیا حتماً خیلی غمگین بوده است. -نه میخوام تنها باشم! برو بیرون... اطلس سری خم کرد و از اتاقم بیرون رفت، دیگر کم کم دارم از این عمارت خسته میشوم...هاگوارتز...! صبر کن، هاگوارتز! این همانجایی هست که باید بروم! توی دفترچه مادر...این اسم وجود دارد. اما وسایلی که توی نامه نوشته رو ندارم...«جغد، چوب دستی، لباس فرم و بلیت قطار» به پشت پنجره نگاهی انداختم، با خودم گفتم: کاشکی این جغده الان برای من میشد! لحظه ای بعد جغد را روی شانه ام پیدا کردم که حلقهای درون پای راستش به نام من نوشته شده است و درون نوک او بلیت قطاری وجود دارد! فقط لباس فرم و چوب دستی مونده ولی اصلا چی هست!؟ روی نامه نام خیابانی نوشته شده بود، خیابان دیاگون... خیابان نه...کوچه دیاگون، اینجارو میشناسم فکر کنم باید به آنجا بروم! وسایل و کتاب ها و لباس هایم را داخل کیف ساک مانندی ریختم و پیراهن بلند مشکی و کفش هایم را پوشیدم، لبه پنجره را گرفتم و با خودم زمزمه کردم: منو ببخش اطلس ولی دنبال مامانم میگردم! از روی شیار های سقف های عمارت های مختلف به سمت کوچه دیاگون حرکت کردم!
بعد از چند ساعت پیاده روی و گشت و گذار به کوچه دیاگون رسیدم که شلوغی کوچه مرا به این طرف و آن طرف هدایت کرد تا که به مغازه ای رسیدم، مغازه کوچک و زیبای پیرمردی بنظر مهربان، وارد مغازه شدم که صدای دینگ دینگ زنگوله بالای در به صدا در آمد. پیرمرد سرش را بالا آورد: چه کمکی میتونم بکنم خانم جوان!؟ کمی نزدیکتر رفتم و سکه هارا به پیرمرد دادم: چوب دستی...میتونم چوب دستی خریداری کنم!؟ لبخندی پهن تر بر صورت پیرمرد نشست: حتماً، اجازه بدید! سپس پشت قفسه ها رفت و چند جعبه بیرون آورد، یکی از آن جعبه هارا باز کرد و سمت من گرفت: امتحانش کن! چوب دستی را بین مشت عرق کردهام گرفتم که جرقه ای بزرگ زد، پیرمرد با حالت کنجکاوانه ای گفت: این خوب نیست! این یکی رو انتخاب کن... چوب دستی دیگر را در دستم گرفتم که پسری با عینک گردالی همراه مردی با ریش بلند وارد مغازه شدند! پیرمرد هم به آنها سلام کرد و همینطور آنها به پیرمرد... سپس رو به من گفت: فکر کنم پیداش کردی! -پیدا کردم!؟ پیرمرد: چوب دستی سازگارت رو! جنس چوب گردو به همراه هسته رگ اژدهای ابدی با سایز متوسط... الان تو صاحبش هستی! - ممنونم ازتون! بعد از تشکر من اون فرد جلو آمد و گفت: خب برای این پسر چی!؟ پیرمرد عینک خود را بالا پایین کرد: اوه، همان هری پاتر معروف پس موقعش رسیده... در ذهنم زمزمه کردم: هری پاتر!؟ مرد ریش دار سمتم گفت: چیزی میخوای بپرسی!؟ -اره اهمم ببخشید... میدونید کجا میتونم یونیفرم مدرسه بخرم!؟ پیرمرد: میری هاگوارتز!؟ -بله... مرد ریشو گفت: میتونی با ما بیای، ما هم میخوایم بریم سراغ خریدن یونیفرم... - در این صورت خیلی ممنونم میشم مرد ادامه داد: من هاگرید هستم و این پسر هری...! -منم...لیلی هستم! از آشنایی با شماها خوشوقتم... پیرمرد: هری اینو امتحان کن! وقتی هری چوب دستی را گرفت نیرویی زرد رنگ به قفسه خورد و پایین ریخت... دفعه بعد هم همینطور شد تا که بلاخره چوب دستی مناسبش پیدا شد. من چوب دستی را داخل ساکم گذاشتم و آن دونفر رو همراهی و از پیرمرد خداحافظی کردم. همراه آن دونفر به مغازهای دیگر رفتیم و یونیفرم هارا خریداری کردیم! فردا صبح آن روز ساعت حرکت قطار بود! توی ایستگاه هری رو تنها پیدا کردم و برایش دستی تکان دادم: سلام هری! +سلام لیلی! -هری میگم میدونی سکو کجاست!؟ +نه ولی...مکثی کرد و به اطراف نگاهی انداخت و ادامه داد: شاید اون خانم بدونه ، لباس هاگوارتز داره! نگاه هری را دنبال کردم و به خانمی مو نارنجی همراه سه تا پسر و یک دختر کوچک برخوردم که هری به او اشاره کرد! دنبال آنان رفتیم و خانم مارا راهنمایی کرد تا از بین سکو رد بشویم و وارد ایستگاهی جداگانه شویم! در قطار پیش اون مو قرمز و هری نشستم که دختری با موهای کمی حالت دار و ناز وارد واگن شد. تا خود هاگوارتز با قورباغه و آبنبات ها و...سرگرم شدیم و حتی فهمیدم اسم آن دختر هرماینی و پسر مو نارنجی رون هست. هنوزم احساس گناه میکنم که از عمارت فرار کردم اما این خیلی خیلی...هیجان انگیزه
در مدرسه هاگوارتز سال اولی ها جمع شدند و گروه هایی بر سر میزهایی نشسته بودند. اینجا حتی دراکو هم هست، چند بار همراه پدرش توی عمارت دیده بودنش اما هیچوقت با او صحبت نکردم. هرماینی گرنجر: گریفیندور! رون ویزلی: گریفیندور! دراکو مالفوی: اسلیترین! هری پاتر: گریفیندور! و حالا نوبت به من میرسد و اسمم اعلام میشود: لیلی ریدل! با شنیدن اسمم نگاه پروفسور هارا روی خودم احساس میکنم همینطور زمزمه های در گوشی شان را، مشکل کجاست!؟ روی صندلی نشستم و کلاه بر روی سرم قرار گرفت: خیلی وقت بود ریدلی وجود نداشت! از وجود یک ریدل توی این مدرسه دهه ها سال میگذرد! خب حالا این ریدل رو کجا بندازم!؟ آه باهوشی! شجاعی...بین گریفیندور و اسلیترین واقعا سخته انتخاب کردن! اوممم... گریفیندور! اما...یادت باشه مثل یک گریفیندوری رفتار کنی! نفسی راحت کشیدم و رفتم بر سر میز شام گریفیندور نشستم! همه درباره هری حرف میزدند... واقعاً برام جالب بود که بدونم چرا انقدر معروفه...برای همین شروع کردم به صحبت: هری، میتونم یه سوال ازت بپرسم!؟ هری: بپرس ماجرای زخمت چیه!؟ خیلی ها دربارش حرف میزنند اما میدونی تازه با این دنیای متفاوت آشنا شدم و نمیدونم چه چیزی داره، البته اگر...مشکلی باهاش نداری...؟ یکی از برادران ویزلی میان کلام پرید: داستانش خیلی هیجان انگیزه! وقتی ولدمورت به خونه هری حمله کرد اون زنده موند و فقط همین زخم را برداشته... شوکی بهم وارد شد، عمو!؟ -ولدمورت!؟ +آره، هیچکس از دستش زنده نمیمونه و یه قاتل بی رحمه اما هری زنده مونده برای اینه که معروفه! باورم نمیشه، عمو!؟ قاتله!؟ ولدمورت!؟ دستام میلرزه، یعنی خانواده من خانواده هری رو کشتن!؟ اگر بفهمه... هرماینی: لیلی!؟ با صدای او به خودم آمدم: چیزی نیست...
روز ها و هفته ها گذشت و حتی هری حالا جزو گروه کوییدیچ هست و با تمام بچه های گریفیندور همه تشویقش میکنیم! اما الان با صداهایی که از طبقه ممنوعه میآید درحال رفتن به سمت آن اتاق هستیم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ایول داستان خیلی خوب بود
فرصت؟