
فصل اول. آنقدر درباره اش شعر و داستان سروده بودند که بزرگترین کتابخانه ها نمیتوانستند تمام آنها را نگهدارند.
فکر میکرد بهتر از همه خودش را با شرایط وقف داده بود و واقعا همینطور بود. هیچکس هیچوقت در هیچ کجا به این فکر نمی افتد که دختر رنگ پریده با انگشتان یک پیانیست شاید آن چیزی که فکر میکند نباشد. به هر حال کدام انسانی حتی اهمیت میدهد که آن منجم لاغر با موهای بلند فر به رنگ نیمه شب، ماه گرفتگی هلالی بالای ابرویش و چشم های به رنگ خاکستری مرده کجا می رود و کی می آید و اصلا زنده است یا نه. البته از این نگذریم که کک مک های هلالی شکلی که تمام گونه ها و بینی کوچکش را پوشانده بودند یکی از ویژگی های خاصش بودند. با تمام اینها وضعیتش خیلی بهتر از خورشید بود که انسان ها نمی توانستند در چهره اش نگاه کنند. یا ابر ها که از دیوار ها رد میشدند یا حتی سرما که در همه فصل های سال شال میپوشید. مهزاد صدایش میکردند. تقریبا همه جز کسانی که نامش را میدانستند. که آنها هم مَه صدایش میزدند. مثل ماه. مثل همان چیزی که واقعا بود.
کار کردن در یک رصد خانه کار سختی نیست. البته به جز محاسبات و ساعت های کاری مضخرفش که خواب را مدت ها بود از او گرفته بود. حالا هم در اوج خستگی،در اواسط شب به خانه کوچکش برمیگشت. بار دیگر ناسزایی نثار همکار نه چندان محترمش کرد و کلید را با حرکتی سریع در قفل ساختمان قدیمی چرخاند. وقتی وارد شد بوی نم و یک چیز شور بینی اش را قلقلک داد. در آپارتمان را آرام پشت سرش بست و پله ها را در تاریکی بالا رفت. یکی دو تا سه تا و بعد یک قدم به اندازه دو پله عادی. به ذهنش سپرد که بعدا به صاحبخانه بگوید حداقل یک تکه آجر قبل از این پله های بلند بگذارد تا هر بار نخواهد اینگونه با استرس کله پا شدن پله ها را طی کند. بلاخره در خانه اش بود. خانه اش خانه نقلی کوچکی بود که تمام دیوار هایش را کتاب ها گرفته بودند. از کتاب های قدیمی پاره پوره گرفته تا کتاب های جلد سخت چاپ سوم. غیر از آن روی سقف و دیوار هایش هم نقاشی ابر ها و ستاره ها بود و روی دیوار کنار اتاقش عکس دسته جمعی کوچکی را آویزان کرده بود. عکسی از خودش، ماه گرفتگی، تاریکی، خرس ها، سرما، و ستاره و شفق قطبی. با دیدن آن لبخندی بر لبان کوچکش نشست. دلش برایشان تنگ شده بود. لباس کار آزاردهنده و چروکش را در آورد و به جایش شلوار راحتی آبی و بلوز گرم نارنجی ای پوشید. درست به رنگ برگ های فصل. خودش را روی مبل انداخت و کنترل را برداشت تا تلویزیون را روشن کند. روز سختی بود و حالا به یک استراحت طولانی نیاز داشت تا برای روز بعد آماده شود. کسی در زد.
با تعجب سرش را به سمت در چرخاند و بعد ساعت را نگاه کرد. با خودش زمزمه کرد: «آخه کی ساعت 1 نصف شب میاد در خونه همسایه اش رو میزنه؟» و با تنبلی خودش را از مبل عزیزش جدا کرد و کشان کشان به سمت در رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد. فقط راهروی موزاییک شده خاکستری و جا کفشی از مد افتاده همسایه اش را دید که روی آن پر از گلدان های گل مصنوعی بود. شانه بالا انداخت و چرخید تا برود که دوباره در زدند. چرخید و دوباره از چشمی بیرون را نگاه کرد. کسی نبود. با سک در را باز کرد و سمت راستش را نگاه کرد. کسی نبود. حتی باد هم نمیوزید. با عصبانیت از خانه بیرون رفت و روی نرده ها خم شد تا پایین راه پله را ببیند. باز هم کسی نبود. چرخید و به سمت در خانه رفت. کسی محکم با جسمی سنگین به پشت سرش کوبید. تاریکی پشت چشم هایش را گرفت و آنقدر سریع از حال رفت که در افتادن روی آن سنگ های سرد را هم حس نکرد.
-خیلی خب آماده ای بزرگه؟ -چرا نباید آماده باشم کوچیکه؟ -نمیدونم گفتم بپرسم ببینم در چالی. بریم که رفتیم. و هردوی آنها شروع کردند به چرخاندن توپ ها و دستمال ها. آنقدر آنها را جا به جا کردند که دیگر هیچکس نمیتوانست آنها را ببیند. یکی یکی آنها را درون آستین ها و جیب ها و موهایش ن بردند و بعد ناگهان ایستادند. هیچ خبری از آن انگشتر زمردی، توپ کوچک زرد یا مداد کوچک طراحی یا هرکدام از آن وسایل، حتی آرشه ویولن نوازنده، دیده نمیشد. حتی وقتی یکی از داوطلب ها تمام جیب هایشان را گشت چیزی پیدا نکرد. جمعیت با وجد دست زدند. یمی هم آن وسط جیغ و هورا راه انداخت و در نتیجه سالن بزرگ اجرا تبدیل شد به سالنی پر از سر و صدا. یکی از خواهر ها صدایش را صاف کرد:«اهم اهم. خب... حالا لطفا کسانی که وسایلشون رو به ما دادند داخل...» و بعد ساکت شد و روی پایش افتاد. خواهرش هم همینطور. هردو روی سکوی سفدی رنگ افتادند. میلرزیدند. مردم که فکر میکردند این هم جزوی از نمایش است محکمتر دست زدند و تشویق کردند ولی مرد کلاهپوش با آن کت عجیبش این کار را نکرد.در عوض دستانش. ا مشت کرد. پس از چند دقیقه دو خواهر بلند شدند. خواهر کوچک با صدایی لرزان گفت:«لطفا داخل کیف ها و جیب ها و کت هاشون رو نگاه کنند. شاید رازشون اونجا باشه» با لنگ لنگان و به دنبال خواهر بزرگ سالن را ترک کرد. مرد هم از آنجا و میان جمعیت خارج شد. در کنار پرچین کوچک دور سالن در خواهر چنبره زده بودند.«داره اتفاق می افته کوچولو» -میدونم میجر. مرد به آنها نزدیک شد. آرام و آهسته. حتی صدایی هم با برداشتن روی برگ های خشک درست نکرد و حتی انگار پایش از میانشان رد شده بود. با این حال دو دختر گفتند: «میدونیم اونجایی غریبه. بیا بیرون قبل از اینکه مجبور بشیم خودمون بیایم». مرد دست هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت و لبه کلاهش را بالا داد و پوست تیره و چشم های تیره ترش را نمایان کرد: «از کی تا حالا من براتون غریبه شدم؟» و خندید. خواهر ها سرشان را بالا آوردند. چشم هایشان با نوری غیر طبیعی درخشید. «تاریکی!!»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه قلمت و ادبی و زیباست