
در اقیانوس پر تلاطم ذهن، چه برای گفتن داری؟

من، برای تو، تمنای تمامِ هستی بودم، در هر نگاه، جهانی از عشق را به سویت روانه میکردم. شبها، در خلوت خیال، با یاد تو به بزم رؤیاها سفر میکردم. اکنون، ذهنِ من، این سرایِ خاموش، بییاد تو، همچون تالاری است که در آن نه آوایی به گوش میرسد و نه پژواکی از خاطرات. گویی زمان، در این سکوتِ ابدی، به خواب رفته است. اما تو، ای آشنای دیرین، چرا چنین بیرحمانه رشتهی مهر را گسستی؟ چرا مرا در این وادیِ بیکسی رها کردی و قلبم را، چون گوهری گرانبها، به قعر اقیانوسی از غم و اندوه افکندی؟ آیا در پسِ این کوچِ بیبازگشت، دیگر نام من، چون نقشِ بر آب، از خاطرت زدوده شد؟ در این شبهای بیمهتاب، هر دم، خاطراتِ با تو بودن، چون شعلهای کمسو، در جانم زبانه میکشد. پژواکِ خندههایت، در گوشِ زمان، هنوز باقی است، اما افسوس که دیگر دستانت، گرمایِ زندگی را به قلبم هدیه نمیدهد. اکنون، در این دریایِ بیکرانِ تنهایی، به انتظارِ ساحلی نشستهام، شاید روزی، دستِ تقدیر، تو را دوباره به من بازگرداند و آن تالارِ خاموشِ قلبم، با نوایِ عشقِ تو، دوباره به رقص درآید.

سکوتِ سنگینی، به سانِ ابرِ سیاه، آسمانِ وجودم را فرا گرفته بود. کلامی که از لبانت جاری شد، نه تنها صدایی، بلکه صدایِ شکستنِ همه ی رویاها بود. “ازت متنفرم”، مثلِ خنجری، در قلبِ امیدهایم فرو رفت. لحظاتِ گذشته، که با هم در آغوشِ خاطره ها میگنجیدیم، در این کلامِ کوتاه و تند، به خاکستر تبدیل شدند. چشمانم، که در چشمانت دریایی از عشق میدیدند، حالا تنها به تاریکیِ این ویرانی خیره ماندهاند. انگار که تو غریبهای شدهای، و من، دنیایی را با تو ساختهام، که در این لحظه به خاک افتاده است. دردی که در این سکوتِ عمیق شعله میکشد، وصفناپذیر و بیرحمانه است. چگونه میتوانم بپذیرم که تو، تو نیستی؟ چگونه میتوانم این غریبیِ ناگهانی را در وجودت بپذیرم و قلبم را از این زخمِ عمیق درمان کنم؟

آفتاب، با مهربانیِ همیشگیاش، پرتوهای طلاییاش را بر زمین میپاشید، و سایههای بلند و کشیدهای را بر چمنزارها میانداخت. نسیمِ ملایم، با نوازشِ لطیفِ خود، برگهای درختان را به رقص درمیآورد، و عطرِ خوشِ گلهای وحشی، فضا را پُر کرده بود. زنی جوان، با گیسوانی رها شده در باد، در میانِ دشتی از گلهای رنگارنگ قدم میزد. چهرهاش، ترکیبی از آرامش و اندوه بود، و چشمانش، دریچهای به دنیایی از خاطرات و احساسات. در گوشهای از ذهنِ او، داستانی ناتمام در حال تکرار بود. داستانِ عشقی که با تمامِ شور و حرارت آغاز شده بود، و حالا، همچون شعلهای خاموش، به خاکستر بدل گشته بود. کلماتِ عاشقانه، که زمانی چون لالاییِ آرامشبخشی در گوشش طنینانداز میشد، حالا به نوایِ بیرحمانهیِ سکوت تبدیل شده بودند. لبخندهایی که روزی روشناییِ بخشِ زندگیش بودند، حالا در اعماقِ وجودش، به تلخترین یادگارِ گذشته تبدیل شده بودند. او به یاد میآورد روزهایی را که دست در دستِ معشوقش، در همین دشت قدم میزدند، و رویاهای مشترکشان را با هم قسمت میکردند. به یاد میآورد نگاههایِ پر از مهر و محبتش، و کلماتی که همچون بارانِ بهاری، بر قلبش میباریدند. اما حالا، همهی این خاطرات، همچون نقشِ بر آب، محو شده بودند. فهمیده بود که عشقش، پاسخی نداشته، و قلبش، در آستانهیِ شکستن، قرار گرفته بود. با وجودِ این دردِ جانکاه، در دلش، جرقهای از امید روشن بود. او میدانست که باید به راهش ادامه دهد. باید از این گردابِ تلخ، بیرون آید. باید دوباره خود را بیابد، و معنایِ واقعیِ زندگی را کشف کند. به آرامی قدم برداشت، و با هر قدم، دردی نهان را به خاک سپرد. به خورشید نگاه کرد، و زمزمهای خاموش، همچون دعایی در دلش، جاری ساخت. و در آن لحظه، طبیعت، با تمام زیبایی و عظمتش، شاهدِ تولدِ دوبارهی او بود.

خورشید، با همان مهربانیِ همیشگی، پرتوهای طلاییاش را بر دشتهای خشک و بیجان میانداخت. باد، سرد و بیرحم، از میانِ درختانِ خشکیده میپیچید و آوازِ کوچِ بیپایان را زمزمه میکرد. سایهرویِ خستهیِ عشاق، تنها اثری از زندگی در این دشتِ بیرحم بود. چشمها، پر از اشکِ ناتوانی، به افقِ کدر و تار مینگریستند. بویِ خاکِ خشک و دودِ آتشِ کوچ، در هوا پیچیده بود. چشمهایِ پیرِ عشقی که به سختی نفس میکشید، به پشتِ نسلهایِ پیشین خیره مانده بود. یادِ خانههایِ گرم و پر از عشق، یادِ لبخندِ همیشگیِ هم، به مانند سایهای غمگین در ذهنش رقص میکرد. نسلها، با خاطراتِ شیرینِ گذشته، در این کوچِ بیپایان، به دنبال سرنوشتِ تیره و تار خود بودند. کودکِ کوچک، که برای اولین بار پا به این سفرِ تلخ مینهاد، با چشمانی پر از ترس و وحشت، به اطرافِ خود نگاه میکرد. او نمیدانست که چه سرنوشتی در انتظارِ اوست. خاطراتِ شیرینِ گذشته، در این کوچِ بی بازگشت، به مانند خاطراتِ فراموش شده، در ذهنش میچرخیدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بودددد
خسته نباشییی🐣⭐✨