
یه رمان جالب زیبا و کوتاه 🌻✨
تا حالا برات پیش اومده حس کنی یه چیزی قراره تغییر کنه، بدون دلیل؟ نه نشونهای هست، نه اتفاقی افتاده. اما یه جایی ته دل و ته مغزت یه چیزی داره در میزنه. انگار یه نفر خیلی وقته پشت در واستاده، ولی فقط امشب قراره صداش بیاد. برای سونی، اون شب دقیقاً همون شب بود. سونی دوازده سالش بود، ولی فکرهاش گاهی شبیه آدمهایی بود که بیشتر از یه عمر زندگی کرده بودن. اون شب، نشسته بود لب تخت، زانوشو بغل گرفته بود و داشت با ناخنش یه خط محو روی چوب تخت میکشید. نه غمگین بود، نه خوشحال. فقط یه چیزی کم بود، یه چیزی که نمیدونست چیه. آسمون، ابری بود. یه جور خاکستری که انگار خود خدا هم تصمیم نداشت امشب ماهو نشون بده. سونی از پنجره به بیرون خیره شده بود. چراغ خیابون، از پشت پرده نیمهکلفت اتاق، نور نارنجیشو مثل یه پتو پهن کرده بود روی دیوار. همه چیز ساکت بود. تا اینکه یه لحظه... یه صدای خیلی خیلی خفیف. نه، صدای واقعی نبود. یه جور زمزمه توی سرش. انگار یه چیزی داشت نجوا میکرد: «بلند شو.» سونی اول فکر کرد خیاله. اما دست خودش نبود. بلند شد. رفت سمت میز مطالعه. اونجا... همونجا، یه چیزی بود که قبلاً هیچوقت نبود. یه کتاب. جلدی چرمی داشت. نه اسم داشت، نه طرح. انگار فقط برای لمس شدن ساخته شده بود. یه حس داغ و مرموز ازش میاومد. انگار این کتاب منتظر بوده. دقیقاً برای امشب. دقیقاً برای سونی. دستش لرزید. انگشتاش رفت سمت جلد. لمسش کرد. یه لحظه سرد بود. لحظهی بعد، گرم. نفس عمیق کشید. کتاب رو برداشت. یه بو. بوی خاک نمخورده. بوی کاغذی که انگار از خواب بیدار شده باشه. روی صفحهی اول نوشته شده بود: «این فقط یه کتاب نیست. این تویی. بخون، ولی آماده باش. چون با خوندنش، هیچچیز مثل قبل نمیمونه.» سونی عقب رفت. نفسش برید. چشمهاش خیره موند به اون جمله. توی سکوت اتاق، قلبش بلندتر از همیشه میزد. اون شب فرق داشت. خیلی فرق داشت. اگه آمادهای، بخش دوم پارت اول رو برات مینویسم؛ جایی که سونی برای اولین بار کتابو باز میکنه، و همهچی از کنترلش خارج میشه…
هوای اتاق مثل قبل نبود. حتی سکوتش هم فرق داشت. انگار همهچی، منتظر بود. سونی به صفحهی سفید خیره شده بود. "صفحهی اول برای توئه." جملهای که انگار صدا داشت. نه بلند، نه زمخت، اما مستقیم توی ذهنش پیچید. انگار کسی داشت از توی دل خودش باهاش حرف میزد. با خودکار مشکی که همیشه گوشهی دفتر ریاضیاش جا خوش کرده بود، آروم نوشت: «فکر کنم اون لحظهای که اون کتابو دیدم، فهمیدم زندگی فقط یه روزمرهی کسلکننده نیست.» تا نوشت، صفحه لرزید. نه با دستهای سونی، با خودش. کلمات محو نشدن، اما زیرشون چیزی ظاهر شد. جملهای دیگه، با همون خط نامرئیِ آشنا: «خوش اومدی، سونی. حالا که نوشتن رو شروع کردی، دیگه نمیتونی توقف کنی.» سونی عقب پرید. به پشت صندلیاش تکیه داد. حس کرد صدای قلبش کل اتاق رو پر کرده. در اتاق قفل نبود. پنجره هنوز نیمهباز بود. اما انگار، یه چیزی… یه چیزی دیده بودش. کتاب رو بست. اما درست لحظهای که جلد رو بست، صدای تقتق اومد. سه بار، آهسته. از پنجره. سونی یخش زد. انگار دنیا برای چند ثانیه هیچ صدایی نداشت، جز صدای بارونی که حالا، بیهوا شروع شده بود. پاشد و سمت پنجره رفت. بیرون کسی نبود. فقط یه چیزی افتاده بود پایین، روی موزاییکهای حیاط: یه تکه کاغذ. خیس، تا نیمه چسبیده به زمین. از پنجره خم شد و برش داشت. توی اون هوای نمدار و تاریک، نور اتاق افتاد روی نوشته: «صفحهی بعدی، ساعت ۳:۱۴ دقیقه صبح.» سونی برگشت سمت ساعت. ۲:۵۹ بود. تا اون لحظه، زندگی یه سری چیز ساده بود: مدرسه، خستگی، غذا خوردن بیحوصله، خوابیدن با ذهن شلوغ. اما حالا… ۳:۰۰ نفس کشیدن سخت شده بود. انگار فضا، پر از جملههای ننوشته بود. اون شب، سونی فهمید که کتابی که جلوشه، دربارهی زندگی نیست. دربارهی چیزیه که زیر زندگی خوابیده. و فقط یکی از آدمها قراره بخونهش. و اون کسی نیست جز سونی.
سونی چشم از ساعت برنداشت. ثانیهشمار تیکتیک میکرد، انگار داره عقب نمیره، داره نزدیک میشه. ۳:۱۳ ۳:۱۳ و بیست ثانیه… ۳:۱۳ و پنجاه و پنج… سه و چهارده. لحظهای که عقربهها رسیدن به اون نقطه، صفحهی اول کتاب خودبهخود ورق خورد. بدون اینکه دست بزنه. یه لرزش کوچیک، مثل نسیم توی پردهی نازک پنجره. صفحهی جدید سیاه بود. کاملاً سیاه، جز یه خط: «تو فقط خواننده نیستی، سونی. تو حالا بخشی از این کتابی. از اینجا به بعد، هرچی بخونی، بخشی از تو میشه.» دستش لرزید. یه حسی بین کنجکاوی و ترس. انگار یه چیزی تو دلش میگفت: اگه بخونیش، دیگه نمیتونی به قبل برگردی. اما یه چیز دیگه هم توی قلبش بود. اون حس عجیب و غیرقابل توضیحی که همیشه دنبال یه ماجراجویی متفاوت بود. یه چیز گرم و سرد همزمان. ورق زد. صفحهی بعدی یه عکس بود. یه عکس سیاهوسفید. یه کوچه. یه در فلزی زنگزده با شماره ۱۲۹. و پایین عکس با خط نازک نوشته شده بود: «اینجا شروع میشه. اگه جرأت داری، برو.» سونی نفسشو حبس کرد. ۱۲۹؟ اون آدرس آشنا بود… چرا انقدر آشنا؟ یه لحظه توی ذهنش چرخید: خونهی قدیمی مادربزرگش. خونهای که سالها پیش، بعد از مرگ مادرش، برای همیشه ترک کرده بودن. اون کوچه، اون در، اون عدد... همهش واقعی بود. اما چطور؟ چطور این کتاب میدونه؟ سونی نشست، زانوهاش جمع. کتاب روی پاش، قلبش توی گلوش. صدای زنگ گوشی بلند شد. یه پیام. از شمارهی ناشناس: «ساعت ۶:۰۰ عصر. در خونهی ۱۲۹. تنهایی بیا.» همون لحظه، برق اتاق برای چند ثانیه رفت و اومد. سونی تو تاریکی کوتاه حس کرد که تنها نیست. نه از اون تنهاهایی که از نبود آدمها میاد... از اون تنهاهایی که انگار یه چیزی داره نگات میکنه.
تا ساعت ۵:۳۰ بعدازظهر، دنیا عجیب آروم بود. نه کسی زنگ زد، نه اتفاق خاصی افتاد. اما اون سکوت، مثل صدای بلند آژیر خطر توی ذهن سونی تکرار میشد. لباس پوشید. نه برای مهمونی، نه برای مدرسه… برای یه چیز دیگه. انگار قرار بود خودش رو، یه نسخهی دیگه از خودش رو، اون بیرون پیدا کنه. دستش روی در خونهی ۱۲۹ لرزید. پوست در، همونطور که یادش بود: فلز خراشیده، رنگ سبز پریده، لکههای بارون قدیمی. نفس عمیق کشید و درو فشار داد. در باز شد. بدون صدا. بدون قفل. داخل حیاط قدم گذاشت. علفها بلند، بوی نم خاک، و سکوتی که به مرز خفهکننده بودن رسیده بود. اونجا همهچیز آشنا بود، اما یه جور ناشناس. مثل اینکه حافظهش نقاشی کشیده باشه، ولی جزئیات رو یکی دیگه با مداد مشکی پر کرده باشه. در ورودی باز بود. نور نارنجی غروب از پنجرهها سر میخورد روی فرش قدیمی. و اونجا بود… وسط اتاق. روی صندلی چوبی مادربزرگ. یک دختر. موهای کوتاه. لباس سفید. پایی که آروم تاب میخورد. و دستش… یه نسخه از کتابچه زندگی سونی رو گرفته بود. سونی خشکش زد. دختر، سرش رو آورد بالا. لبخند زد. همزمان با اون لبخند، یه چیزی توی ذهن سونی فریاد زد: «اون خودتی، فقط… نه توی این زمان.» دختر گفت: «سلام، سونی. از اینکه بالاخره اومدی خوشحالم. اینو فقط یه نفر میتونه بخونه، درسته؟ خب… منم همونم. نسخهای از تو… که توش چیزی رو جا گذاشتی.» سونی خواست یه قدم جلو بره، اما زمین زیر پاش صدا کرد. پایین پاهاش، صفحهای از همون کتاب افتاده بود. یه جمله روش نوشته شده بود: «تو اگه نخوای بخونی، بقیه هم نمیتونن بفهمن. اما اگه بخونی، دیگه نمیتونی وانمود کنی چیزی نمیدونی.» سونی پرسید: «تو کی هستی؟» دختر بلند شد. چشم تو چشم. گفت: «من اون بخشی از توام… که فراموش کردی. اون قسمتی که با اولین زخم قایم شد… و با اولین دروغ، ساکت شد. ولی حالا، قراره برگرده. و اگه جرأت داشته باشی، با هم میریم تا آخر این کتاب.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)