
قبل از شروع باید بگم نظرتون راجب تامنیل جدید چیه و دوم از همه اینکه این فقط داستان فانتزی هستش و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم خوب بریم شروع کنیم 😎😎😎🤔🤔👍👍👍👍♥♥♥🤍🤍🤍

برادران درفش کاویانی ۲ فصل اول: "طلوعی برای فراموششدگان" ساعت پنج صبح بود. آسمان هنوز میان تاریکی شب و روشنای سپیدهدم دو دل مانده بود. نسیمی سرد و مرموز از میان شاخههای خشک درختان میگذشت و صدای خشخش برگها، سکوت را با زمزمهای مبهم میشکست. آرش سوار پشت آرکاس بود و شهاب، یوزپلنگ چشمآبی، بیصدا کنارش میدوید. آنها ناگهان روبهروی یک ساختمان سفیدرنگ و مخروبه ظاهر شدند؛ ساختمانی عظیم به بزرگی یک قصر، با چراغهایی که بیهیچ منبعی روشن بودند. نوری سرد و آبیرنگ از پشت پنجرههای شکسته بیرون میتابید و فضایی رازآلود میساخت. آرکاس با دیدن آنجا ایستاد، اما نه مثل همیشه. چشمانش لرزید، بدنش سفت شد و قبل از آنکه حتی قدمی بردارد، با حرکتی سریع و غیرمنتظره پرید سمت ساختمان. همین پرش باعث شد که آرش تعادلش را از دست بدهد و با صدای «پَخ» به زمین بیفتد. شهاب ایستاد و با نگاهی نگران گفت: «حالت خوبه؟» آرش کمی اخم کرد، از جا بلند شد و خودش را تکاند. با غرغر گفت: «آره حالم خوبه، فقط نمیدونم داداش آرکاس چی شد که اینجوری رفت اونجا... انگار من اصلاً وجود ندارم!» شهاب لبخند زد و گفت: «اوکی، آرش. بیا، سوار پشتم شو.» آرش خودش را بالا کشید و سوار پشت شهاب شد. یوزپلنگ شروع به دویدن کرد، تند و بیصدا. وقتی به نزدیکی آرکاس رسیدند، آرش نفسنفسزنان خواست چیزی با عصبانیت بگوید، اما همان لحظه نگاهش به صورت آرکاس افتاد... اشک در چشمانش جمع شده بود، چانهاش میلرزید و نگاهش خیره به مقابل بود.

آرش و شهاب جلوتر رفتند و آنچه دیدند نفسشان را برید. چند گرگ آبیپوش، با دُمهایی بلند مثل دُم آرکاس، جلو در ساختمان ایستاده بودند. چشمهایشان برق میزد و با تعجب به آرکاس نگاه میکردند. آرکاس با صدایی بغضآلود گفت: «خوشحالم که زندهاید...» گرگ مادهای با چشمان خاکستری، که مشخص بود مادر آرکاس است، گیج و کمی نگران گفت: «خب معلومه که زندهایم، پسرم... مگه قرار بود اتفاقی بیفته؟» گرگ نری که کنارش ایستاده بود، با غرولند و لحنی خشن گفت: «آره، مگه دیوونه شدی؟ زده به سرت؟» دختر جوان و مغروری به نام سیلویا، خواهر بزرگتر آرکاس، لبخند زد و گفت: «دوباره شوخیت گرفته، آرکاس؟» و دوقلوهای شیطون و خندان، جینجر و جینا، باهم و هماهنگ گفتند: «آره، فکر کنم مغزش تاب برداشته!»

دو برادر کوچکتر، مارکلس و مارفلس، با خنده دُم آرکاس را گرفتند و کشیدند: «دیدی؟ خواب نمیبینی!» اما آرکاس که هنوز در شوک بود، عقب کشید و گفت: «یک لحظه اجازه بدید...» او آرش و شهاب را سریع به کناری کشید و با صدایی لرزان شروع به تعریف ماجرای مرگ خانوادهاش کرد. آرش اخم کرد و با حالتی جدی گفت: «ببینم... مغزت تاب برداشته یا به حرف میترا، الهه مرگ، گوش ندادی؟ اون گفت من اشتباهی باعث حذف بخشهایی از خط زمانی شدم... یعنی اون اتفاق هیچوقت نیفتاده، هیچوقت خانوادت زخمی نشدن، چون هیچوقت همچین چیزی وجود نداشته!» آرکاس که از طرز حرف زدن آرش خوشش نیامده بود، جواب داد: «باشه، حالا چرا عصبانی هستی؟» آرش داد زد: «خب معلومه! تو منو پرت کردی پایین!» آرکاس با خشم پاسخ داد: «حالا مگه چی شده؟» آرش با دست راستش، خز جلوی گردن آرکاس را گرفت و فشار داد. آرکاس هم با پنجهاش یقهی آرش را گرفت. آنها به چشمان هم زل زدند. شهاب نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: «من هیچوقت تو دعوای خانوادگی دخالت نمیکنم...» در همین لحظه، لونا، مادر آرکاس جلو آمد و با تعجب به آرش نگاه کرد. با لحنی پر از شگفتی گفت: «تو... یک انسان هستی؟»

انگار که موجودی افسانهای دیده باشد. چند دقیقه بعد، آنها داخل ساختمان مخروبه بودند. لونا آهی کشید و گفت: «خیلی وقته که نسل انسانها منقرض شده...» آرش، آرکاس و شهاب، با تعجب و همزمان گفتند: «دستکاری زمان...» خانوادهی آرکاس با تعجب نگاه کردند، اما آن را فقط یک شوخی یا بازی کلمهای تصور کردند. مارفلس که سرگرم نگاه کردن به آرش بود، با پنجهاش ضربهای نرم به صورت آرش زد و او را انگولک کرد. آرش چیزی نگفت، اما نگاهش به هدفون بنفش و سیاهی روی گردن مارفلس افتاد. با سرعت آن را کشید. مارفلس فریاد زد: «هی! چی کار میکنی؟ اون مال منه!» آرش قسمتی از آن را باز کرد، یک شیء کوچک را بیرون کشید و آن را از پنجره پرت کرد بیرون. «بمب توش جاسازی کرده بودن.» گفت، درحالیکه دستش را دراز کرده بود. مارفلس با چشمان گشاد گفت: «از کجا میدونی؟» آرش، نگاهش را سرد کرد: «چون خانوادهی من میخواستن با همین روش منو بکشن.» مارکلس زمزمه کرد: «اون واسه تو بوده؟» آرش سر تکان داد. مارفلس گفت: «ما اونو از روی جمجمهی یه اسکلت برداشتیم... لباساش درست شبیه لباس تو بود... فقط پاره و خونآلود.» آرش به دست چپ زخمیاش نگاه کرد. «ولی من که اینجام...» سیلویا جلو آمد، خم شد و با لبخندی مرموز گفت: «بچه، چشمای کهربایی قشنگی داری... مثل خورشیدن.» آرش سرخ شد و با صدایی لرزان گفت: «اوم... ممنون. نظر لطفتونه.» جینجر و جینا با شیطنت گفتند: «اه! این پسره چقدر بامزهست!» «ولی کثیفه!» «نیاز به حموم داره!» با پنجههایشان، دستهای آرش را گرفتند و کشیدند. آرش تقلا کرد: «آرکاس! کمکم کن!» آرکاس با خنده گفت: «من با اون دو تا در نمیافتم. موفق باشی، آرش!» آرش اخم کرد و دستبهسینه شد. لونا، با نگاهی مادرانه به آرکاس گفت: «تو هم نیاز به حموم داری. قیافت جوریه که انگار از جنگ برگشتی... هنوز صورتت پر از خونه!» مارفلس و مارکلس با خنده گفتند: «چشم!» دم آرکاس را کشیدند و او داد زد: «خودم میرم! از خیس شدن خزهام متنفرم!» اما نگاه لونا کافی بود تا صدایش را بخورد و دنبالش راه بیفتد. و اینجا بود که طلوع واقعی برای فراموششدگان آغاز شد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی💚
ممنون
قشنگ مینویسی
نظر لطفتونه
معرکه
بهم لطف دارید
عالی بود
ممنون نظر لطفته
فرست؟