
پارت آخر داستان صدای باد به قلم هانابی

نگاهی گذرا به اتاق انداخت و خواست که قدمی به عقب بردارد اما چیزی چشمش را گرفت. شیشه های این اتاق عادی نبودند. تصویر برف را نشان می دادند . چرا باید برف را نشان بدهد؟ این موضوع عجیب نیست؟ تیان تصمیم گرفت که دوباره نگاهی به اتاق بندازد. کمی داخل تر رفت و با دقت جزئیات اتاق را نگاه کرد . هیچ چیزی داخل اتاق نبود. فقط شیشه بود . اما باز هم، شیشه ها کمی عجیب به نظر می رسیدند. شروع کرد به لمس شیشه ها، شیشه ها خیلی سرد بودند . همینطور که درحال آزمایش کردن شیشه ها بود که ناگهان قسمتی از شیشه را هل داد و شیشه به سمت عقب رفت.

انگار یک در مخفی بود . یک در شیشه ای که کاملا پنهان شده بود . پسرک که تا اینجای راه را آمده بود، با خود می گفت که باز هم به جلو برود تا شاید چیزی پیدا کند، او به احساسش اطمینان داشت. درب شیشه ای را هل داد و به داخل رفت. وقتی که پایش را از آن درب عبور داد حس عجیبی به او دست داد، یک احساس آشنا انگار که قبلا در آن مکان بوده باشد.

جلوی در ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. همه جا سراسر سفید بود. پاهایش از شدت سرما سرخ شده بود، اما او آنقدر متعجب بود که سرما را هم احساس نمیکرد . به اطراف نگاه می کرد. دانه های سفیدرنگی بر روی زمین می افتادند، دستش را زیر آن گرفت. سرد بود . این... برف است؟ وقتی که دانه ها با دستش برخورد می کردند آب می شدند . نگاهی به بالای سرش انداخت. گلوله های بسیار بزرگ پنبه در بالای سرش بود و برف ها از آنجا می آمدند . _نکند این ابر است؟ نگاهی به دور و برش انداخت. برج های مخروطی شکل بسیار بزرگی در اطراف بودند که سراسر سفید شده بودند. _چه با عظمت به نظر می رسند. ممکن است که این ها، کوه باشند؟ سوزش صورتش را احساس می کرد . سرمای ز یادی به صورتش برخورد کرد. گویا کسی در صورتش فوت کرده باشد . همان صدا را شنید، همان صدایی که از پشت شیشه ها می آمد. صدای هوهو _یعنی این... باد است؟ این صدای باد است؟

تصویر اینجا با تصویری که شیشه های اتاق نشان می دادند یکی است، یعنی آن شیشه ها... شیشه های ساده بودند؟ سوالات یکی یکی به ذهن پسرک هجوم می آورد. تصمیم گرفت که در آنجا قدم بزند. دوست نداشت که این مکان را ترک کند. در اینجا احساس آزادی می کرد . حس می کرد که میتواند نفس بکشد . همینجور که قدم می زد به شیشه های کنارش هم نگاه می کرد . کل شهر از درون شیشه ها معلوم بود. شهر، مانند یک گوی اسباب بازی به نظر می رسید، همانقدر زیبا و محبوس شده. پسرک نزدیک شیشه شد. او چشمان تیزبینی داشت. او یک سنسور را دید، یک سنسور شیشه ای. در مقایسه با شیشه هایی که قبلا دیده بود متفاوت بود.

_آنقدر محکم به نظر نمی آید. پسرک این را گفت و به بررسی سنسور پرداخت. بر روی شیشه شکل علامت خطر حک شده بود . تیان دوست داشت که مردم هم برف را ببینند، بتوانند با خانواده هایشان به کوه بروند، بتوانند لمس شدن توسط باد را تجربه کنند . تیان، از روی زمین سنگی را برداشت و رو به روی سنسور ایستاد. _خدا نگهدار، بی ثمرکننده ی زندگی ها

(درون شهر) مردم مثل همیشه در حال زندگی کردن بودند، هرکس مشغول کاری بود. مردم شهر آن چنان غرق روزمرگی ها و وابستگی بیش از حد به شیشه ها شده بودند که دیگر بوی باران، حس سرمای برف ، گشت و گذار در کوه ها و خندیدن از ته دل را فراموش کرده بودند. در یک لحظه، هوش مصنوعی ایزی که کل شهر و خانه ها را فراگرفته بود خاموش شد. آن ها فکر می کردند دنیا یعنی شیشه ها، آن شیشه هایی که مانند یک قفس مانع پرواز آنها می شد . مردم که از یاد برده بودند دنیایشان فقط این شهر شیشه ای نیست. مردم، به شیشه های شفاف نگاه کردند، دیگه خبری از شیشه های سیاه نبود . فقط آسمانی بی کران بود که تکه هایی از ابر بخشی از آن را پر کرده بود و کیفیت آن از هر اچ دی ای (۱)، اچ دی تر بود. آنها پشت شیشه ها، پسرکی را دیدند که با خوشحالی درحال گلوله کردن برف ها و زدن آن به شیشه است . پسرکی که با تمام وجود می خندید... (۱): اچ دی = وضوح بالا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصلا نیاز نبود که توی نتیجه اسممو ببری قابلتو نداشت:)
:)
👏🏻👏🏻