
قسمت بیست و ششم...
بیرون به خاتون خانوم ملحق شد و به خانه برگشت. به او در کارهای خانه کمک می کرد. هدایت و جعفر به امر پهلوان پوریا با کمک تک تک افراد زورخانه درون کوچه و خیابان ها می گشتند تا افرادی مرتبط با این کار کثیف را پیدا کنند و گیر بندازدند. بی وقفه می گشتند و از هرکسی که می دیدند می پرسیدند. جست و جو و تحقیق ها به یک روز رسیده بود و از نتیجه ندادن کارشان کم کم ناامید شده بودند. تتها یک شب فرصت داشتند. اگر ناکام می ماندند حیدر به زندان می رفت. جعفر و هدایت خسته از حرکت ایستادند. جعفر به حالت رکوع ایستاده بود و روی به زمین نفس نفس می زد. _یکم امون بده داداش دو ساعته بی وقفه داریم راه میریم، بذار یکم نفس بگیرم.
_خودمم خسته ام ولی وقتی نداریم. حین نفس گرفتن هدایت چشمش به محمد بنگی خورد و فوری یقه جعفر را گرفت و همراه با خود به داخل کوچه تاریکی کشاند. جعفر خواست لب به سوال پرسیدن کند که فوری با دست خود دهان او را پوشاند. با صدایی مانند زمزمه درون گوش او گفت: _چیزی نگو، محمد بنگی اونجاست. دوتایی حواس خود را جمع کرده بودند. محمد بنگی درست از جلوی آنان، درون آن کوچه رد شد. به ارامی کمی سر خود را بیرون بردند و او را تماشا کردند که به کدام جهت می رود. جعفر بدون دستور و با خواسته دل خود به دنبال او راه افتاد و او را زیر نظر گرفت. هدایت از این کار خودسرانه و اشتباه او با کف دست به پیشانی اش زد و ناچار به پشت سر او راه افتاد.
هردو با فاصله چند صد متری و در سکوت او را دنبال می کردند. نهایت این جاسوس بازی ها به کارخانه کاغذ قدیمی ای ختم شد که خیلی وقت بود تعطیل شده بود. او را دیدند که وارد انجا شد. هردو کنجکاو به سمت پنجره های آنجا رفتند تا از بیرون خبری از داخل آن بگیرند. هنگامی ک رسیدند هدایت کمی با دست گردوغبار نشسته شده بر روی شیشه را پاک کرد. با تعدادی آدم که از سر و وضعشان به نظر می رسید معتاد یا لات هایی خیابانی باشند مواجه شدند که محمد چیزی با آنان رد و بدل می کرد و حرف می زدند. هدایت روی به جعفر کرد و امر کرد. _خیلی خب پسر الان تو باید بری آگهی و مامورهارو با خودت به اینجا بکشونی قبل از اینکه دیر بشه و اینجا رو ترک کنند.
_ولی خودت چی؟. _منم حواسم هست که اینجا رو ترکنکنند. _باشه فقط مراقب خودت باش. سپس بدون اتلاف وقت بیشتر به راه افتاد. هدایت به زیر نظر گرفتن آنان پرداخت. چند دقیقه گذشت و محمد بنگی رو دید که درحال خداحافظی از آنان است. زیر لب ناسزایی نثار آنان کرد. _اه لعنت! نبتید از اینجا بری، اونم نه الان که مامورها نیامدن. مجبوری تصمیم به قربانی کردن خودش برای خریدن وقت تا هنگام رسیدن مامورها گرفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی