
داستانی جدید به قلم هانابی

ـ هی ایزی + بله ایزی هستم؛ چه کمکی از دست من ساخته است؟ ـ طرز تهیه ی شیربرنج رو میخوام + در حال پردازش اطلاعات... (مدرسه، ساعت ۱۲:۴۶) معلم: تیان، انشا ات رو بخون. تیان شروع به خواندن کرد:《سلام من تیان هستم؛ پسرکی یازده ساله هستم و در شهر شیشه ای زندگی میکنم، شاید بپرسید که شهر شیشه ای چیست؟ شهر شیشه ای شهری است که سراسر توسط شیشه احاطه شده است. این شیشه ها هوش مصنوعی فراگیری به نام (ایزی) هستند. دیوار های خانه ها، پل ها، ساختمان ها؛ همه شیشه ای هستند و ایزی در هرجایی که میخواهید در دسترس است. استفاده از ایزی زندگی ما را راحت کرده و ما بدون هیچ سختی ای زندگی میکنیم.》 معلم:《آفرین تیان؛ انشای زیبایی را نوشته ای! بچه ها، برای او دست بزنید.》

تیان، در سکوت نشست و به معلم نگاه می کرد. معلم:《 بچه ها فردا روز معلم است. درمورد شغل معلمی از خانواده تان بپرسید و یک گزارش به من تحویل بدید، فردا حتما چک میکنم. زنگ خورده است، می توانید بروید.》 بچه ها به سمت در کلاس هجوم آوردند. تیان، با آرامش وسایل خود را جمع کرد و به سمت در می رفت. ـ خانم، خسته نباشید + ممنونم تیان از در کلاس خارج شد و به بیرون مدرسه می رفت. انگاری دوست داشت که امروز پیاده به خانه برود . از وسایل نقلیه خسته شده بود. در راه به آسمان نگاه می کرد. آسمان؟ آسمانی وجود نداشت . او فقط داشت به شیشه های بالای سرش نگاه می کرد. وقتی به خانه رسید، به خانواده اش سلام کرد و به سمت اتاقش رفت. وسایلش را روی زمین گذاشت و لباس هایش را عوض کرد . به سمت دستشویی رفت و آبی به دست و صورتش زد.

(نیم ساعت بعد) تیان بر روی صندلی نشسته بود. بعد از مدت ها می خواست دوباره دستپخت مادرش را بخورد، ذوق زیادی داشت اما به روی خودش نمی آورد. تیان، شخصیت درونگرایی داشت. چند لحظه بعد، ظرف های غذا بر روی میز ظاهر شدند . ناهار شیربرنج داشتند.

_مگر شیربرنج دسر نبود؟ این افکار در ذهن تیان میگذشت اما او نمی خواست مادرش را اندوهگین کند، پس سکوت کرد و با لذت غذایش را خورد . در حین غذا خوردن، افکار در ذهن او می گذشتند، کارهای عقب مانده ی زیادی داشت که باید انجام می داد. وقتی که در ذهنش غرق شده بود، چیزی به یادش آمد. _مامان، شغل معلمی چگونه است؟ +من از کجا بدانم، مگر من معلم هستم؟ از ایزی بپرس _باید از خانواده ام بپرسم +من که چیزی نمی دانم تیان غذایش را تمام کرد و از مادرش تشکر کرد. با اینکه سیر نشده بود، اما شیربرنج خوشمزه ای بود.

تیان قبل از اینکه بخواهد دست هایش را بشوید، به اتاقش رفت و گفت:《ایزی، تا قبل از اینکه بیایم تخت خوابم را گرم کن.》 در همین لحظه، سنسور های تخت تیان روشن شدند و شروع به گرم کردن تخت کردند. تیان بعد از اینکه مطمئن شد سنسور ها روشن هستند به سمت روشویی رفت و دستش را شست.

تیان، وقتی که میخواست به سمت اتاقش برود یادش افتاد که پدرش امروز خانه است. پدر در اتاق نشیمن درحال مطالعه بود . به سمت پدر رفت و از او پرسید:《 پدر، شغل معلمی چه جور شغلی است؟》 پدر:《من درحال مطالعه هستم، از ایزی بپرس.》 تیان سکوت کرد و به سمت اتاقش رفت، دیگر عصبی شده بود، چرا همه می گویند (از ایزی بپرس)؟ در راه که به سمت اتاق می رفت مادربزرگش را دید که درحال آب دادن به گل ها است . _این دوره زمانه مگر کسی هست که خودش به گل ها آب بدهد؟ مادربزرگ واقعا از علم عقب است. تصمیم گرفت که آخرین تلاشش را بکند و از او هم بپرسد تا شاید پاسخی بگیرد. تیان:《مادر بزرگ، شغل معلمی چگونه است؟》 مادر بزرگ به زمین نگاه کرد، کمی بعد، سرش را بالا آورد و با لحنی آرام گفت:《چرا از من می پرسی؟ از ایزی بپرس!》 تیان در ذهنش می گفت:» ایزی ایزی ایزی، همش ایزی ! چرا همه می گویند ایزی؟ خسته کننده است!》 با چهره ای عصبی درب اتاقش را باز کرد. کمی ایستاد و فکر کرد . به سمت دیوار شیشه ای اتاقش رفت. دستش را روی آن گذاشت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود.
جالب بود
ایجان هان آبیه
ایجان بلک کارته
عالی بود کوچولو
جالب بود
عالی بوددد
تا پارت های بعدی با هانابی همراه باشید!
با تشکر از کاربر نیکیار که زحمت عکس ها و کاور و پوستر رو کشیده
منتشر بشه؟
____________
قابلتو نداشت:)
💞