
صدای ورق خوردن دفترچه، در میان نتهای خاموش کلاس موسیقی پیچید. میوامی گوشه کلاس، کنار پنجره نشسته بود. نور گرم آفتاب بهاری از لابهلای پردهها میتابید و موهایش را مثل پرتوهایی از شب، درخشانتر نشان میداد. در دل دفترچهاش نوشت: «چهار نفر، یک رویا. ما قراره با موسیقی دنیا رو روشن کنیم... حتی اگه هیچکس باور نکنه، ما با هم میتونیم.» "میوامی!" صدای پرهیجان نارومی رشته افکارش را برید. او با لبخندی پرانرژی و برق شیطنت در چشمانش گفت: "بازم داری توی دنیای خودت غرق میشی؟ زود بیا، دارم حرکت رقص جدید رو تمرین میکنم، باید نظر بدی!!!زود باااششش"
شینجی، با همون حالت فان همیشگیاش از پشت صندلیها پرید وسط: "قول میدم اگه خوب بود، به افتخارت یه جوک بیمزه بگم!" نارومی پوزخندی زد. "تو لازم نیست قول بدی، همیشه جوکات بیمزهست!" همه خندیدند. حتی هاروتو، که معمولاً ساکت بود، با لبخندی گوشه لب از پشت گیتارش گفت: "شینجی، یه روزی با جوکهات کنسرتو خراب میکنی... شینجی شانه بالا انداخت: "اگه خراب بشه، حداقل با خنده خراب میشه!بعدم اکه من نباشم همه ی شما کسل و خسته کننده هستین...قبول کنین! میوامی به آرامی دفترش را بست. حس کرد قلبش در این فضای پر از خنده و نور میتپه، مثل ریتمی از یک قطعه عاشقانه
نارومی جلو آمد، خم شد و گفت: "راستی... آخر آهنگ جدید رو نوشتی؟ صدای تو بدون اون نتها کامل نیست." میوامی زمزمه کرد: "نوشتم، ولی... نمیدونم. شاید هنوز آماده نیستم برای خوندنش جلوی شما." شینجی جدیتر شد. برای لحظهای بیشیطنت: "میوامی، هر بار که میخونی... انگار دنیا آرومتر میشه. اگه نمیخونی، یعنی داریم یکی از زیباترین حسهای این گروه رو از دست میدیم." هاروتو با صدایی ملایم گفت: "تو صدای دل این گروهی... ما بدون تو فقط یه ساز بدون ملودیایم." میوامی نگاهشان کرد. قلبش پر از حرف، پر از ترس، اما بیشتر از همه... پر از امید بود.
آهسته قدم برداشت، کنار میکروفن ایستاد. نفسش را بیرون داد. "باشه... ولی فقط یه بار. اگه بد بود، قول بدین نخندین." نارومی خندید: "ما اگه بخوایم هم نمیتونیم به صدای تو بخندیم. اون صدات... جادوه." سکوت افتاد. گیتار هاروتو آرام شروع کرد. ضرب شینجی روی درام تمرینی هماهنگ شد. نارومی در کنار میوامی چرخید و نور غروب از پنجره رد شد. و بعد... صدای میوامی. آرام، اما پر از احساس. هر واژهای که میخواند، انگار از دلش بیرون میریخت. نه فقط شعر، نه فقط آهنگ. بلکه زندگی...روح او در صدایش خلاصه شده بود... وقتی صدا خاموش شد، هیچکس حرفی نزد. فقط نگاه. هاروتو آرام گفت: "ما یه گروه معمولی نیستیم. ما یه داستانیم." شینجی لبخند زد: "و تو شروعش رو نوشتی، میوامی." میوامی که در آن لحظه نمیتوانست جلوی احساساتش را بگیرد میکروفن را ترک کرد و گروه را بغل کرد میوامی:همه این ها بخاطر وجود شماست...و درست میگی ما یه گروه عادی نیستیم....ما صدای قلبی هستیم که از چهار جهت میتپه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)