رمان یک دختر نجیب زاده P۱

سلام به اولین داستانمم خوش اومدین💕

معرفی شخصیت اصلی:سلام من مینهوا هستمم دختر وزیر قصر من ۲۴ سالمه یه برادر ۲۰ ساله ام دارم برادر من با پسر امپراطور یعنی عالیجناب جونگ مین خیلی صمیمیه یعنی هر روز به قصر میره تا عالیجناب یوهانو ببینه عالیجناب جونگ مین هم سن سنه منه و اسم برادرم مین هو عه منو برادرم مادرمون تو کوچیکی از دست دادیم

پدر مینهوا: مینهوا مینهوا دخترم نمیخوای بیدار بشی ؟مینهوا:چرا انقدر صدام میزنی بیدار شدم دیگه از دست تو پدر پدر مینهوا:من دارم میرم به قصر برو برادرتو بیدار کن مینهوا:باشه پدر پدر مینهوا:من دیگه رفتم مواظب خودت باش دخترم مینهوا:مگه من بچم که میگی مواظب خودم باشم؟ باشه پدر مواظب خودم هستم پدر مینهوا:خوبه من دیگه برم مینهوا: دیگه باید برم برادرم مین هو رو بیدار کنم مین هو مین هوو پاشو مین هو:چته خواهر؟؟ بیدار شدم دیگه مینهوا :پدر رفت به قصر مین هو:خبب؟ مینهوا:امروزم قراره مثل همیشه بری پیش عالیجناب جونگ مین؟ مین هو:آره مینهوا:منم باهات میام به قصر مین هو :باشه پس بیا آماده شیمو بریم چند دقیقه بعد: مین هو:آماده شدی خواهر؟ مینهوا:آره آماده شدم مین هو:وای چه قشنگ شدی خواهر. مینهوا :دیگه بیا بریم مین هو:باشه بریم

مینهوا: رسیدیم به بازار جای قصر طبق معمول مثل همیشه بازار جای قصر شلوغه و من همیشه زل میزنم به چیزایی که تو بازار هستن مین هو : بیا بریم مینهوا تا مارو ندیدن فروشنده ها مینهوا:اوه نگاا کن رسیدیم به قصر مینهو :عه آره نگهبان دروازه قصر:سلام چی بانو مینهوا شمایین؟ مینهوا :بله نگهبان دروازه قصر:خوش اومدین بفرمایید مینهوا باز کردن دروازه * مین هو:خب دیگه خواهر من میرم پیش عالیجناب جونگ مین خدافظ مینهوا:باشه برادر مین هو داره میره پیش عالیجناب جونگ مین من کجا برم؟آها پیش ملکه میرم چند دقیقه بعد :رسیدم به اقامتگاه ملکه خدمتکارای ملکه منو دیدنو شناختن و بهم ادای احترام کردن بانو لی ام در بین اوناس بهم گفت سلام بانوی من منم گفتم سلام بانو لی بانو لی:صبر کنین تا ورودتون اعلام کنم به ملکه بانوی من ملکه بانو کیم مینهوا اومدن ملکه :او واقعا بفرستینش داخل مینهوا:رفتم داخل و به ملکه ادای احترام کردم بعدش نشتم روبروی ملکه ملکه:خوش اومدین بانو کیم خیلی خوشحالم که میبینمتون مینهوا:منم همینطور بانوی من ملکه :لطفا برای ما چای بیارید بانو لی:بله بانوی من چند دقیقه بعد: بانو لی:بانوی من براتون چلی اوردیمم ملکه:بفرمایین داخل بانو لی بانو لی:بله ملکه من ملکه:بفرمایید بانو مینهوا چای بنوشید مینهوا:ممنونم بانوی من ملکه :با چه کسی اومدین به قصر ؟ مینهوا:با برادرم پدرمم الان تو قصره ملکه:قطعا برادرتون الان پیش پسر من جونگ مینه مینهوا:بله درسته شما واقعا پسر عالی ای دارین ملکه:خودتونم خیلی عالی هستین بانو کیم مینهوا:مرسی بابت چای من دیگه باید برم ملکه:باشه بفرمایید بانو کیم

مینهوا:از اقامتگاه ملکه خارج شدم و به سمت جایی که پدرم همیشه اونجاست رفتم همین طور که داشتم میرفتم نگاهم به یه پسری جذب شد این پسر خیلی خوش قیافس یعنی کی میتونه باشه رفتم جلو و ازش پرسیدم شمارو هیچوقت اینجا ندیدم شما کی هستین جواب داد:من پسر مشاور قصر ته یونگ هستم خودتون کی هستین مینهوا:اوه پسر مشاور قصر . من کیم مینهوا هستمم عالیجناب ته یونگ من دختر وزیر کیم وزیر قصر هستم خوشوقتم از آشناییتون ته یونگ :منم همینطور بانو مینهوا خب دیگه من باید برم ببخشید بانو مینهوا :باشه بفرمایید راه افتادم تا برم پیش پدرم چند دقیقه بعد:رسیدم به جای مورد نظرم یهویی پدرمو دیدم صداش کردم گفتم پدر پدرر پدر مینهوا:اوه دخترم مینهوا با برادرت اومدی به قصر مینهوا :بله پدر

پدر مینهوا:قطعا باز رفته پیش عالیجناب جونگ مین مینهوا:راستی پدر من وقتی داشتم میومدم به اینجا یه کسیو دیدم . پدر مینهوا:چه کسیو؟ مینهوا:پسر مشاور قصر ته یونگ دیدم توی راه دیدمش گفت پسر مشاور قصره میشناسی اونو ؟پدر مینهوا:بله دخترم من با پدرش رابطه نزدیکی دارم پدرش دوست منه دخترم اون یه معلم درباره مینهوا :به فکر فرو رفتم *چطور ممکنه یه کسی به این جذابی معلم قصر باشه وای خدای منن پدر مینهوا:دخترم؟دخترمم مینهوا:بله پدر پدر مینهوا:گفتم اون معلم درباره پسرای قصر تدریس میده مینهوا :واقعا پدر ؟ عجببب پدر مینهوا:بله درسته مینهوا :در حال صحبت بودیم که یهویی دیدم یکی داره میاد به این سمت یعنی کی میتونه باشه؟