
سلام کیوت ها😇 امروز داستان کره ای داریم.ازتون میخوام توی کامنت ها،یه اسم برای این داستان انتخاب کنید.
اسم من یومی چانگه و اهل کره ی جنوبی هستم.ارزوم اینه که یه کمدین مثل یاسمین جاسپر بشم.اما پدرو مادرم با من موافقت نمیکنن،اونا یه رستوران سنتی دارن.تنها کسی که توی خانواده منو همراهی میکنه،خواهرم ،یعنی یوریه. . . . ((یومی،بیا اینجا کارت دارم)) ((باشه مامان،دارم میام)) ((ببین یومی،من و پدرت از پس پرداخت شهریه ی مدرست برنمیایم.من با مدیر مدرسه ات حرف زدم و اون گفت که اگر توی ازمون کاف واو میم حداقل نمره ی ۹۸ رو کسب کنی،شهريه مدرسه ات رایگان میشه.)) ((ایوای!باشه.کی برگزار میشه این ازمون کاف واو میم؟)) ((۲ هفته ی بعد.البته جای نگرانی نیست.من تورو توی کلاس تابستونی ثبت نام کردم تا بتونی ازمونت رو راحت تر بدی.الان برو یه زنگ به یوری بزن ببین چیکار میکنه.)) گوشیم رو برمیدارم و به طبقه ی بالا میرم.تمام تابستونم به خاطر کلاس های تابستونی هدر رفت.به یوری زنگ میزنم و ماجرا رو تعریف میکنم. ((یومی،یه یوری زنگ زدی؟)) ((اره مامان،گفت فردا برای کمک توی کارهای رستوران میاد سئول.)) ((خب،خیلی هم خوب.)) فردا........ از مدرسه خارج میشم و میرم توی کتابخونه تا درس بخونم.یه تابلو میبینم. [باشگاه کمدی هاها با حضور یاسمین جاسپر] وااای!باشگاه کمدی؟توی محله ی ما؟؟با حضور یاسمین جاسپر؟؟؟عالیهههه
اشکالی نداره برم داخل و ببینم چه خبره. یاسمین رو میبینم که رو به بچه ها،روی صحنه،داره سخنرانی میکنه.یاسمین منو میبینه و میگه: ((هی!خجالتی نباش.بیا بشین.)) با خودم میگم: ((با منه؟)) ((بله.با توئم.)) یاسمین به سمتم میاد.شوکه میشم و میخوام برم بیرون که پام گیرمیکنه به لبه ی دیوار و روی زمین میافتم. یاسمین میگه: ((اوه!چیزیت که نشد؟؟)) ((نه.)) یاسمین منو به سمت صندلی میبره و میگه: ((چرا دیروز نبودی،کی ناکامورا؟)) کی ناکامورا؟اما این که اسم من نبود.یاسمین سریع منو بلند میکنه و صندلی خالی رو نشون میده که روی اون بشینم.فرصتی مناسب پیدا نمیکنم که بهش حقیقت رو بگم.ساعت ها وقتم با یاسمین میگذره.تا اینکه ساعتم رو چک میکنم و با خودم میگم: ((ایوای!دیرم شد!۵ دقیقه دیگه مامان میاد جلوی کتابخونه. )) بدوبدو خودم رو به جلوی کتابخونه میرسونم.مامانم رو میبینم.مامان منو سوار ماشین میکنه و میریم رستوران.
توی آشپزخونه میرم و یوری و مانوئل رو میبینم که دارن اشپزی میکنن و ظرف ها رو میشورن.راستی!مانوئل آشپز رستوران ما هست.یوری منو میبینه و از ظرف شستن دست برمیداره و میاد سمت من.چند دقیقه گرم صحبت میشیم که مانوئل بهمون میگه: ((یومی،یوری،بیاین ظرف ها رو بشورین دیگه.)) یوری گفت: ((خب یومی،تو ظرف ها رو میشوری یا اشغال هاشونو پاک میکنی؟)) گفتم: ((ظرف میشورم.)) وقتی مانوئل رفت،تمام ماجرای باشگاه کمدی رو به یوری میگم. ((اوه یومی،چرانگفتی تو کی ناکامورا نیستی؟ )) ((همش دنبال یه فرصت میگشتم که بهش بگم،اما نشد.)) فردا...... بعد از مدرسه،به باشگاه کمدی میرم.با یاسمین و بچه های دیگه کلی وقت گذروندیم و خندیدیم.دوباره جلوی کتابخونه میرن و روز هام همینطوری میگذره.که یه روز........
وقتی جلوی صحنه میرم تا استند اپی که موضوعش رو یاسمین گفته بود اجرا کنم، یه دختری که روی ویلچر نشسته،با مادرش وارد میشن. ((سلام خانم جاسپر.یکی از دانش اموزانتون اومده)) ((اما تمام دانش اموزان ما هستن،دانش اموزی کم نداریم.)) ((من بهتون ایمیل دادم،یعنی هیچ ایمیلی از کلی ناکامورا،مادر کی نامامورا دریاف نکردین؟)) یاسمین به من نگاه میکنه و میگه: ((اگه دختر شما کی ناکامورا هست،پس اینی که اینجاست....)) میگم که باید برم و زود از باشگاه خارج میشم.یاسمین دنبال میاد تا اسم منو بدونه.یه ون قهوه ای درست ۱ میلی متری من وایمیسته.صاحب ون قهوه ای مامان و بابا هستن. ((یومی،عزیزم، چرا گریه میکنی،چیزیت نشد؟) کاش سرم رو بالا گرفته بودم و دیده بودم که مر.دم.ای کاش! یاسمین که همه چیز رو به مامان و بابا میگه،مامان میگه: ((دخترم چرا اینکارو کردی،هوم؟چرا؟)) گلوله گلوله اشک از چشمام میاد و نمیتونم حرفی بزنم.میگم که معذرت میخوام و نمیخواستم شما اینجوری از قضیه با خبر بشین.بدون هیچ حرفی مامان و بابا من رو به رستوران میرسونن.
وقتی به خونه میرسیم،بابا میگه:((یومیمن و مامانت صبح تا شب داریم جون میکنیم که تو و اون خواهرت زندگی راحتی داشته باشین.اما تو چیکار کردی؟برو توی اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت)) همراه سگم،نابی،بدو بدو از پله ها بالا میریم تا به اتاقم برسم. فردا........ مامان به اتاقم میاد و برام چند تا کیمباپ((نوعی سوشی برنج با جلبک دریایی)) میاره و ازم درخواست میکنه که اتاقم رو مرتب کنم.اتاقم رو مرتب میکنم و چک و نامه ی عذرخواهی رو که یوری قبلا بهم داده بود برای یاسمین میبرم.فقط روی میزش میذارم و بیرون میرم. امشب رستورانمون خیلی شلوغ بود.اما وقتی یوری حساب رو چک میکنه،میگه:((اگه با عیدی که عمو چانگ بهمون داده بود هم جمعش کنیم بازم ۶ هزار دلار کم داریم که پول رو به اقای مونتگومری بدیم.)) آقای مونتگومری برای اینکه مشتری جذب کنیم برامون استیج و بلندگو نصب کرده بود و ما قول داده بودیم که پولش رو بدیم.وگرنه گفتهبود که اگه پولش رو ندین رستورانتون رو باید ببندید.
فقط فردا رو وقت داریم. موقع مسیر مدرسه تا کتابخونه یاسمین رو میبینم.یاسمین وایمیسته.منو نگاه میکنهو با مهربونی بهم سلام میده.وضعیت رستوران و بهش میگم.یاسمین بهم توضیح میده که تمام بچه های باشگاه و استادش رو میاره تا رستوران با پول زیاد،نجات پیدا کنه.خودم هم خانم پاک معلم کلاس تابستونی ام،جینی دوست مدرسه ام، و بعضی از فامیلامون رو دعوت میکنیم تا به رستوران بیان.شب،همه میان وبابا میره که ازشون سفارش بگیره. بعد سفارش ها رو به من میده و من به مانوئل و یوری میرسونم.امشب یه شب باحال و خوب بود که بعضی ها اهنگ خوندن،استنداپ اجرا کردن و خیلی کارهای دیگه.اما وقتی یوری موجودی رو در اورد،پول کافی برای دادن به اقای مونتگومری رو داشتیم.خیای خوشحال بودیم. فردا...... امروز آزمون کاف واو میم رو دادم و با استرس بیرون اومدم.۲ روز بعد که جواب اومد،مامان گوشیمو از دستم گرفت.هنوز نمره ام رو ندیده بودم.مامان بلند گفت: ((یومی،قبول شدی!)) همه مون خیلی خوشحال بودیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو خیلی قشنگ بود
پارت بعدم بزار
همه ی پارت هاشو یه جا گذاشتم کیوتم😅😇
گفتم دیگه یه جا بذارم بیشتر خوشتون میاد😉
ب نظرم بازم ادامه ش بده
باید تو دسته داستان میزاشتی
اسم داستان؟؟؟
نه خود پست
فرست
نه میدونم میگم اسم داستان رو باانتخاب خودت چی میذاری
نمیدونم😬