
خوش اومدین رفقا🥰🦋...
آنچه گذشت: مدرک کارشناسی ارشد با رتبه ی 25 دانشگاه سرکار خانم زهرا مقدس... شوخیه بامزه ای بود... من اینجا گیرکردم کمکککککککک... شروع کردم به التماس...
پارت 5 دستش اومد سمتم که جیغ زدم و یهوو زهرا در باز کرد و نجاتم داد زهرا که در باز کرد با پا یه لگد محکم خوابوندم تو شکمش، وقتی خم شد رو زمین یه لگدم زدم تو صورتش و الفرار...... زهرا با تته پته گفت : « زدیشش؟ + انتظار داشتی چیکار کنم _ نه بایدم میزدیش ولی خیلی حرفه ای زدی
پارت 5 + نمیخواستم هیچ کس بفهمه ولی من تو پایگاه بسیجمون دوره دفاع شخصی دیدم. کمربند مشکی ام 😎 _ ایول یعنی ایول... عشق کردم افرین خلاصه بعد دو ساعت خدافظی رفتیم خونمون دم در که رسیدم به غیر از کفشای مامان و دمپایی های بابا کفش دیگه ای نبود که یهوو
پارت 6 که یهوو یه کیک صورتی خورد تو صورتم و صدای بمب کاغذی و دست و جیغ بلند شد دروغ چرا سکته رو زدم که هیچ قلبم اومد تو دهنم دایی با اون صورت کیکی و خامه و لباسای دانشگاه دستشو انداخت دور گردنم و گفت این قیافه یه عکس میخواد... داد زدم دایی تورو خدا نه یه لحظه وایسا نگیر که عکس گرفته شد... کفشامو در اوردم و دوییدم صورتمو شستم وقتی در دسشویی رو باز میکردم رو صورتم گارد گرفته بودم که مبادا یه کیک دیگه بخوره تو صورتم کیک دیگه ای که خریده بودن و خوردیم و مدرک و در اوردم و گفتم : دیگه دیگه که مامان مدرک و از دستم گرفت و همه جمع شدن دور مدرک، مامان جون که سواد نداشت پاشد رفت برام اسپند دود کرد...
پارت 6 همه جمع شده بودن دور مدرک الا بابا با اون نگاه افتخار امیزش بهم نگاه میکرد رفتم و پریدم تو بغ*لش، بغ*لم کرد و در گوشم گفت : همیشه مایع افتخار من بودی تو زینبم، به داشتن دختری مثل تو افتخار میکنم... گفتم : دست پرورده ی خودتونم دیگه بابایی گفت : میگن خدا هرکی رو دوس داشته باشه بهش دختر هدیه میده، خدایا کرمتو شکر، چه دختری هم به من دادی... خلاصه روز بسی عالی گذشت و شب شد شب وبا دختر خاله هاو دختر دایی هاو نازی جونم « نازنین زهرا خواهر کوچیک زینب» تشک ملاحفه هارو پهن کردیم پشت بوم و اونجا دراز کشیدیم اسمون شهر ستاره بارون بود و ماه کامل
آنچه خواهید خواند: صبح با زور مشت و لگد مامان از خواب بیدار شدیم... آره والاه دلم کباب شد به حالش نامرد بی غیرت... آخر شبی چون ماجرای مصطفی رو براش گفته بودم اومد با مدیر دانشگاهمون حرف زد... دیروز رفتم دکتر دکتر گفت تو اطراف قلبم یه توده دیده شده...
خبر: رفقا من قرار مدتی از تستچی برم از لحاظ روحی خوب نیستم و درگیر مسابقه بی نهایتشو ام شاید به مدت یه ماه یا کمتر نباشم ولی رمانو تا پارت ده ادامه میدم و میرم رفقا درکم کنین قل*بم شکسته با اینکه خیلی بهش وابستم به نبودش عادت نکردم برام دعا کنین حالم خوب شه و تو مسابقه برنده بشم باهام عهد ببندین که ازم حمایت میکنید پای عهدتون باشین... مخلص و رفیق شما مبینا... تاریخ: 1404/1/9 ساعت: 2:47 شب
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چالشامو انجام بدین لطفا حداقل بخاظر نابودی مدارس حمایت کنین🥺🦋
چالش: صورتی
خیلی قشنگ بود✨
ملسی عزیز دلم🦋🥰
فرصت؟