عشق معجزه آسا

این داستان درباره مرینت خودمونه و هر از چند گاهی دید ها عوض میشه. مثلا یه بار از دید مرینت، یه بار ادرین، یه بار آلیاو... اگه نظر بزارید هم خوشحال میشم.?

مرینت : تیکی امروز چندشنبه اس؟ part1 تیکی: امروز پنجشنبه اس. چرا؟ مرینت: خوبه ، چون شنبه امتحان تاریخ دارم و فکر کردم امروز جمعه است. دینگ! مرینت گوشی شو برداشت و نگاه کرد . یکدفعه پرید هوا و خودشو زیر بالش ها فرو کرد. تیکی گفت : ادرینه؟?

مرینت : اره . بدبخت شدم رفت . ادرین منو دعوت کرده. تیکی: این که خوبه. حالا کجا؟ مرینت : شام. خونشون . مهمونیه خانوادگی . من با این دست و پاچلفتی بودنم برم اونجا؟

تیکی : مرینت ارامش خودتو حفظ کن. و بهش اس ام اس بده که میری. انقدر درگیر دختر کفشدوزکی بودی که مرینتو یادت رفته. مرینت: باشه تیکی . پس امشب ساعت ده خونه ادرین باید حاضر شم?

ساعت شش و چهل دقیقه مرینت: اه تیکی این شرور واقعا رو مخ بود دیدی چطور ادای منو در اورد؟?

تیکی : ادرین منتظرته ها مرینت : وای تیکی چی بپوشم؟

ساعت هشت و نیم تیکی خمیازه میکشه مرینت : تیکی ؟

دوباره تکرار میکنه بعدش میبینه خوابه مرینت : بهتره زودتر لباسمو بپوشم.

مرینت یه پیراهن مشکی با گل های صورتی میپوشه و موهاشو به دلخواه ادرین باز میزاره و یه گل سر صورتی_سفید هم برای خوشگلی میزنه و تیکی رو بیدار میکنه.

چند دقیقه بعد دم در خونه ادرین مرینت: تیکی اماده ای؟ جات راحته؟ تیکی: اره خوبم و اماده مرینت زنگو ومیزنه و ادامه دارد.....

اینم داستان امیدوارم خوشتون اومده باشه. تو نظر ها بگین بقیشو بزارم یا نه.