
در مقابل نگاهی که «مسحور» بود
۲:۱۸ بامداد ۲۰۲۵ - سیاتل لیوان قهوه را بلند کرد و آخرین قطرهها را سر کشید. آقای موراکامی پالتوی بلندش را به تن کرد و نگاه معنا داری به پسر انداخت «امشب هم نیومد؟» دازای فقط سر تکان داد و به ساعتش نگاه کرد. ۲۳ دقیقه از وقت قرار گذشته بود. سر چرخاند و خیابان را از نظر گذراند.. خالی خالی بود! زنگ در به صدا درآمد. مردی غریبه با بارانی سیاه وارد شد. پیش از اینکه چیزی بگوید، موراکامی پیش قدم شد: «ساعت از نه گذشته سنیور، داریم تعطیل میکنیم» مرد غریبه متعجب از سخنان موراکامی، نگاهی به دازای انداخت.. گویا او آخرین مشتری آن شب بود! تشکری کرد و راهش را کشید و رفت دازای دوباره به ساعتش خیره شد ۹:۲۴ موراکامی نگاه عبوسی حوالهی دازای کرد و غر زد «چند ساله میای اینجا و انتظار میکشی.. شیطنت نگاهت پشت این شیشه پیر شده اوسامو.. وقتشه فراموش کنی!» نگاهش برقی از نگرانی گرفت «بعد گذشت تموم این روزا اون هنوزم تحت تعقیبه.. محاله برگرده» دازای خنده ای کرد - هرگز.. درکش نمیکنی سنیور کتابچه اش را درون کیف انداخت. چند ماه اخیر شلخته تر شده بود - به هرحال من دیگه میرم و سپس بدون توجه به پیرمرد رنجیده خاطر کافه را ترک کرد. باران میبارید.. چیز عجیبی نبود. سیاتل به باران هایش مشهور بود نگاهش را به آسمان دوخت و کف دستش را مقابل قطرات باز کرد. به یاد کودکی ها ؟ میخواست برود که صدای خندهای آشنا شنید.. خندهی یخ زده ای که نوازشگر وجودش بود ناباورانه چرخید و خیره به چویا زمزمه کرد: -چ...چو؟ صاحب خنده قدمی به جلو برداشت. چیزی از چهرهاش معلوم نبود، نیمی از صورتش زیر ماسک و نیمی دیگر زیر کلاهش پنهان شده بود.. -این خودتی.. ناکاهارا؟ مرد قدمی دیگر برداشت و بعد وجودش میان آغوشی غیر منتظره حل شد + آره سنیور.. خودمم
باران شدید تر شده بود و دو جوان با فاصلهای به اندازهی چند بند انگشت از سیاتل تا توکیو روی نیمکت پارک نشسته بودند - فکر نمیکردم دلم برات تنگ شه + همونطور که فکر میکردی پیش رفت؟ - نه! + چرا؟ - هر روز میومدم اما نبودی.. کم کم فهمیدم خنده هامو جایی تو چشمات جا گذاشتم + یادته اون شب تو پارک؟ دازای چرخید و نگاهش را به رخسار پسر داد.. چطور فراموش میکرد؟ - نه یادم نمیاد دروغ گفت تا دیگر درد آن جملات را به دوش نکشد چویا خندید و از جیبش یک عکس قدیمی درآورد. تصویر دو پسر نوجوان روی پل چوبی، با چشمانی پر از رویاهای احمقانه. + درسته. این تکنیک یه پزشکه؟ میخوای رو تموم زخما مرهم بذاری و بیخالشون بشی؟ دازای عکس را از دستان او گرفت - بعضی زخمها رو نباید درمان کرد.. ناکاهارا. بعضیهاشون باید چرک کنن تا آدم بتونه نفس بکشه ۴:۰۹ صبح پیاده رو خالی بود و میزبان خندههای آن دو - هی مرد.. آرومتر! + نکنه پیرشدی دازای سان؟ خندید و خنده اش گوش تمام خواب آلودگان را کر کرد - آره.. پشت همون شیشه ها پیر شدم اما ناکاهارا نشنید مدتی بعد سرانجام به حرف آمد + میدونی، تموم این مدت فکر میکردم فرار جوابه - چی؟ + اما نبود.. سنگینی گناهی که به دوش کشیدم و دوری از سیاتل تموم مجازاتی بود که میخواستم محو شه دازای ساکت بود + حبس کشیدن که چیزی نیست.. - پس چرا.. پیش از آنکه جمله اش کامل بشود چویا پرید وسط حرفش + چرا برگشتم؟ اومدم پای کاری که کردم وایسم ناگهان دازای از حرکت ایستاد - چی؟ + میخوام خودمو تحویل بدم
تابستان ۲۰۱۵ - سیاتل - من.. من چیکار کردم؟ دستانش میان دستان چویا گرفتار شد + تو کاری نکردی دازای! گوش میدی؟ برو و فراموش امروز چه اتفاقی افتاد - من... دستام.. + اوسامو دازای! اینجا هیچ دوربینی نیست. هیچ کس باور نمیکنه یه پیرمرد مثل اون بخواد از ما چیزی بدزده.. فقط برو و پشت سر بذار دازای نمیشنید. صدای وجدانش زیادی بلند بود! + محض رضای خدا دازای! اون دانشکده منتظرته. بلند شو الان.. صدایش پشت صدای آژیر قطع شد + اون مرد ندید کار کدوم بود. پس این جمله رو باور کن «چویا ناکاهارا مرتکب قتل شد» - چو..چویا اینبار ناکاهارا فریادی از سر خشم زد + برو دازای برو - من... نمیتونم....پزشکی باشم که آدم کشته تقصیر او نبود.. آن پیرمرد به عنوان یک کهنسال زیادی قدرتمند بود و او.. تنها درگیر دفاع از خود بود! تقصیر او نبود که سر مرد به میله کوبیده شد + خدانگهدار نفهمید چطور اما شروع کرد به دویدن و تمام آنچه بود را پشت سر گذاشت
زمان حال: آبی چشمانش خروشان بود - منظورت چیه ؟ تحویل بدی؟ عذاب به وجدانش گره خورد - تو.. باعث شدی من به آرزوهام برسم و حالا نوبت منه.. فردا باهام بیا کلانتری! دیروز رو فردا حلش میکنیم چویا نیشخندی زد + دازای من جوونیمو بخاطرت از دست دادم.. حرومش نکن دست دازای را پس زد و تکه کاغذ مچاله ای را به او سپارد و اینبار او بود که دوید... در مقابل نگاهی که «مسحور» بود ۰۹:۰۱ بامداد عمل سختی در پیش داشت، بیماری که از بیماری قلبی رنج میبرد و او.. هنوز پروندهاش را هم باز نکرده بود چشمش به کاغذ کرختی که از آن پسر گرفته بود خیره بود و جسمش در حسرت یک آغوش دیگر سرانجام کاغذ را باز کرد "حالا دیگه میتونی فراموشش کنی"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سکند
اول؟
عالیی بود 🎀
خیلی قشنگ نوشتییی🎀🎀
عالی بود
میشه به مسابقه جدیدم سر بزنید؟
عالی بود واقعا
تشکر۲
- بعضی زخمها رو نباید درمان کرد.. ناکاهارا. بعضیهاشون باید چرک کنن تا آدم بتونه نفس بکشه
___
ولی این..این جمله طلایی روزه😭
تشکر
خیلی قشنگ نوشتی ولی نفهمیدم (آیکیو پایین😂)
نه مبهم نوشته بودم
متشکرم
عالی بود
سپاس
فن فیک نباید تو تستچی منتشر بشه
اینا رو تو quotev بزاری هم امکانات و هم حمایت بیشتره
این کجاش فن فیک بود ؟
همه جاش