
بچهها خیلی خیلی ممنونم از کامنتای قشنگتون خیلی خیلی خوشحال شدن همتون رو خیلی خیلی دوست دارم امیدوارم که همیشه حالتون خوب باشه و از این رمان خوشتون اومده باشه 🦋✨
بابا ازم اون کاری رو خواست هیچ پدر مادری از بچهشون نمیخوان اون کار رو انجام بده چون همه پدر مادرها بچهشون رو از ته قلب دوست دارند و دوست ندارن ازش برای چند ثانیه هم دور بشن ولی بابا ازم خواست توی خونه قبلیمون که وقتی یه خانواده بودیم اونجا زندگی میکردیم زندگی کنم این درخواستش وقتی بود که من حدوداً ۱۰ یا ۱۱ سالم بود و کل دنیای من رو ریخت به هم اوایل باهاش کنار نمیاومدم روزای اول با یکم گریه یکم ناراحتی گذشت تنهایی خوبه خوش میگذره خیلی از آدما دوست دارن تنهایی رو منم مثل همه اونا تنهایی رو دوست دارم ولی اگه بدونی اون تنهایی قرار نیست هیچ وقت تموم بشه یکم ترسناک میشه
میدونستم قرار نیست این تنهایی حداقل حال حالاها تموم بشه قرار بود خیلی طول بکشه قرار بود سخت باشه قرار بود درد داشته باشه و اینو خودم میدونستم (بچه ها درباره بچگیش قراره در ادامه داستان بیشتر بگم پس دقت کنین که چه نکاتی را اینجا میگم چون ممکنه بعداً مهم بشه و بهتره تو ذهنتون باشه تا ادامه داستان رو بهتر متوجه بشین) روزای اول یادمه همش زنگ میزدم به بابا ازش میخواستم بیاد پیشم ازش میخواستم منو ببره پیش خودش ازش میخواستم تنهام نذاره شاید از خودتون بپرسین مگه میشه پدری انقدر بیرحم باشه ولی یه چیزی رو باید بهتون بگم این بیرحمی نیست آدما تو دنیای واقعی کارایی میکنن تو زندگی عادی اصلاً بیرحمانه به نظر نمیرسه ولی اگه همین داستان رو توی یک کتاب بنویسی به نظر همه اون فرد بیرحم میاد در حالی که میتونم بگم همه افراد پتانسیل انجام همچین کاری رو دارن چون همه تو زندگیشون فقط به راحتی خودشون به خوشبختی خودشون به زندگی خودشون فکر میکنن🫠💔
بابا بعد یه مدت یکی در میون جواب پیامامو میداد و تماسامو کم به کم جواب میداد از بیماریم میترسیدم میترسیدم کل بدنم حسش رو از دست بده به این فکر میکردم از کی کمک بخوام و بعد تو ذهنم هیچ کسی نمیاومد توی هفته سوم یعنی بعد اینکه دو هفته گذشته بود از زمانی که تنها شده بودم وی یه شب که داشت بارون میبارید و هوا حسابی گرفته شده بود نشستم و منطقی با خودم فکر کردم درست بود بچه بودم ولی اون موقع وقتش بود بزرگ بشم به خودم گفتم من مریضم بدنم داره حسش رو از دست میده احتمالاً تا یه مدت دیگه نمیتونم راه برم این یه واقعیته و قراره اتفاق بیفته پس راه حلامون چیه؟!.... اوممم... نمیدونم.... خوب اشکال نداره همیشه که توی شروع نباید راه حل داشته باشیم بیا به چیزای دیگه فکر کنیم بعد همون شب بزرگ شدم صبح که بیدار شدم حس قبل رو نداشتم بعد یه مدت که کل روزم رو با خودمو توی خونه و تنها میگذروندم حسهای عجیبی بهم دست میداد چیزای عجیب میدیدم مثلاً من توی اتاق بودم بعد حس میکردم افراد دیگهای توی خونه هستند و کم کم فهمیدم توهم میزنم افراد دیگهای رو میدیدم مامان بابا خواهر برادرم و خیلی از آدمای دیگه انگار مغزم میخواست ازم محافظت کنه و این روند خیلی طول کشید هنوزم هست ولی کمتر شده
یهو صدای در اتاقم اومد و فکرام رو به هم ریخت و من رو از فکر بیرون آورد هوا تاریک شده بود در اتاق باز شد برگشتم سمت در که دیدم... ها ها ها میبینم رسپیناتون دوباره جای حساس کات کرده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی اره بیوتو حتما بزارش
عالیه💝
❤✨
فکر کنم کم کم ترسناک میشه😂
چون الان یکم ترسناک بود انگار ولی بعد پارت بعد یک چیزیه که انتظار نداری😂
شاید...😅 ... خوشحالم خوشت اومده🦋✨
💞💞🩷
عالیییی👌
خیلی قشنگه رمانت🤗
ممنونم لطف داری مهربون🦋✨
عالی پارت بعد زود منتشر شع! آره بده
چشممم ممنونم مهربونم❤✨
قشنگ ترین داستان😍
ممنون مهربون لطف داری بهم🦋✨ چه خوب که شما هستین❤✨