
سلیا دیگر به رفت و آمد به انبار عادت کرده حتی بعضی مواقع بیشتر از ۲ ساعت در انبار می ماند . تقریبا ۷ قفسه باقی مانده بود . سلیا شیشه ها را بر اساس پادزهر و زهر ، گیاهان دارویی و کم یاب ، معجون ها دسته بندی می کرد . سلیا عادت کرده بود هرکدام را که وارسی می کرد اسم و شکلش را هم به خاطر می سپارد و در بعضی مواقع خواص انها را هم از کتابی که از کتابخانه گرفته بود مطالعه میکرد. در این چند روز پروفسور اورت بیشتر سعی در دوری از سلیا داشت . سلیا طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاد و او هیچ چیز نشنیده است و پرفسور اورت از این بابت بسیار متشکر بود و سلیا این را از چهره اش فهمیده بود . همه دانش آموزان یا در حال جمع کردن وسایلشان و نامه نوشتن بودن و یا به دوستانشون می گفتن که این کریسمس در هاگوارتز می مونن . سلیا اما هیچ یک از این دو کار را انجام نمیداد. در دلش احساس تنهایی و سردرگمی عمیقی داشت، گویی در میان جمعی شلوغ، تنها و بیکس است. از آن روز که سلیا آن نامه را برای پدرخواندهاش فرستاده بود . او حتی جواب نامه را هم نداده بود . گویی پدرخوانده اش حرف های درون نامه را باور کرده و او را فراموش کرده بود . سلیا بسیار سردرگم بود ، نمی دانست به عمارت استارک بردو تا به همه نشان دهد او نیز خانه ای دارد و یا در هاگوارتز بماند و به خود نشان دهد خانه اش کجاست . این روزها کلافه و پریشان بود . دم در کلاس تغییر شکل بود که پروفسور مک گوناگال را دید پروفسور گفت " دوشیزه استارک پروفسور اورت در دفترش منتظرته مثل اینکه باهات کار داشتن ، اول برو به دفترشون بعد بیا سر کلاس " سلیا متعجب شد کمی هم از این احضار ناگهانی ترسید . سلیا ارام گفت " بله ، چشم ". وقتی پشت در دفتر ایستاد یک نفس عمیق کشید و دو ضربه به در زد صدایی گفت " بفرمایید " سلیا در را باز کرد و وارد شد پروفسور باز هم همان عینک گرد بامزه را زده بود و چیزی می نوشت . سرش را بالا آورد و گفت " اوه دوشیزه استارک چه خوب شد اومدی بیا بشین ." سلیا جلو رفت و روی صندلی روبه روی میز پروفسور نشست . پرفسور نسبت به چند روز اخیر سرحال تر به نظر می رسید." یادم می آد که قبل از پروفسور اسنیپ، استاد معجون سازی که استاد خودم هم بود پروفسور اسلاگهورن بود . یکی از عادت هاش گرفتن مهمونی با بعضی از دانش اموزانش بود .
من هم تصمیم گرفتم برای فردا شب به مناسبت کریسمس مهمونی ترتیب بدم . حضورت برام خیلی مهمه. خوشحال میشم که بیای " سلیا مخصوصا در این روزها از جمع گریزان بود تا خواست بهانه ای جور کند پروفسور اورت دوباره گفت " اگر قبول نکنی بهت اطمینان می دم که از دستت ناراحت میشم " سلیا با خنده ای که از سر این بود که پروفسور اورت چقدر او را خوب شناخته گفت " برام باعث افتخاره قربان " پروفسور دستانش را بهم زد و گفت " عالی شد " سلیا بلند شد و گفت " قربان اگر دیگه کاری با من ندارید من برم " و پرفسور که هنوز از جواب مثبت سلیا شادمان بود گفت " البته می تونی بری ، فقط تمامی دانش آموزان کت و شلوار می پوشند." تا فردا شب فکر و ذکر سلیا این شده بود که چه بپوشد ، چه کار کند ، چه رنگی بپوشد . و ما بین فکر هایش به خود ناسزا می گفت که چرا قبول کرده کم ذهنش درگیر کریسمس و رفتن یا نرفتن به خانه بود حالا باید فکری هم برای مهمانی می کرد . بعد از تمام شدن کلاس هایش تقریبا ۴ ساعت تا شروع مهمانی مانده بود . سلیا به خوابگاه رفت و اول دو ساعتی استراحت کرد و بعد ردای مهمانی اش را در آورد. . با توجه به توضیحات پروفسور اورت راجب مهمونی سلیا ترجیح داد کت و شلوار سبز یشمی اش را بپوشد تا اسلایترینی بودنش را نشان دهد . موهایش را هم دم اسبی بالای سرش بست .دیگر تقریبا مهمانی شروع شده بود . مهمانی در دفتر پروفسور اورت برگزار میشدکه به طرز شگفتانگیزی بزرگ تر و دلپذیر تر به نظر میرسید. درخت کریسمس با چراغهای رنگارنگ در گوشهای میدرخشید و بوی شیرینیهای تازه پخته شده در فضا پیچیده بود. میز گرد بزرگی وسط سالن قرار داشت که البته به جز چند نفر هنوز کسی دورش نشسته بود . دانش آموزان گروه گروه در حال صحبت بودند . سلیا در اول به دنبال پروفسور اورت گشت و او را در حال صحبت با پروفسور اسنیپ و دو دانش آموز دیگر دید . سلیا از دور متوجه شد که پروفسور اسنیپ از معاشرت با پروفسور اورت ناراحت است .
پروفسور اورت چشمش به سلیا افتاد و گفت " دوشیزه استارک . " سلیا به سمت پروفسور راه افتاد و وقتی به پروفسور رسید با لبخندی سرش را خم کرد و گفت " قربان " پروفسور اورت با عجله گفت " بیا که خوب زمانی اومدی . می خوام تو رو با ۲ نفر آشنا کنم " پروفسور اورت سلیا را به سمت پروفسور اسنیپ و دو دانش اموز دیگر برد . سلیا بسیار مودبانه و البته خشک تر به سمت پروفسور اسنیپ رفت و گفت " قربان خوشحالم اینجا می بینمتون " پروفسور اسنیپ سری تکان داد و با نگاهی تردیدآمیز به سلیا گفت: "فکر میکردم دوشیزه استارک از این نوع مراسمها دوری میکنند. " و بعد با نگاهی پرسش گر سلیا رو نگاه کرد تا سلیا خواست جوابی بدهد پرفسور اورت پیش دستی کرد و گفت " من خیلی دوست داشتم که دوشیزه استارک هم در جمعمون باشه و به اصرار من دوشیزه استارک قبول کرد که در جمع ما باشه " اسنیپ اخمی کرد که سلیا دلیلش را نفهمید . سلیا در جواب پروفسور اورت گفت " باعث افتخارمه قربان " پرفسور گفت " خب دوشیزه استارک این آقای جوان که می بینی آقای آریوس سولاریسه می تونی ازش در تغییر شکل کمک بگیری در این کار حرف نداره ، هافلپافیه و سال چهارمه " پسر سری تکان داد و سلیا کمی روی شکل و ظاهرش دقیق شد . پسر قدی بلند هیکل چهارشانه موهای خرمایی مجعد و مرتب داشت و پوسش سبزه بود و در کل چهره دلنشینی داشت . پروفسور ادامه داد " و این دوشیزه جوان لیلی فلینه ، سال پنجم و در گروه ریونکلا است . علاقه بسیار و استعداد فراوانی به پرورش موجودات جادویی داره و در آینده می خواد که پزشک موجودات جادویی بشه. اینطور نیست دوشیزه فلین ؟" دختر با لبخندی گفت همینطوره قربان " سلیا به ظاهر دختر نگاه کرد . دختر قد بلند مو های فر داشت . سلیا روبه هر دو گفت " خوشوقتم " پروفسور این دفعه کنار سلیا ایستاد و گفت " و این دوشیزه جوان سلیا استارکه ، در گروه سوروسه . درسته سال اولیه اما در دفاع در برابر جادوی سیاه بی نظیره ، و به نظرم حتی الانم یکی سرسخت ترین حریف ها در دوئله " گره ابروی پرفسور اسنیپ از هم باز نمی شد ، او بسیار سعی در دوری از پرفسور اورت داشت اما موفق نبود. پروفسور اورت دست پروفسور اسنیپ را کشید و گفت " منو سوروس می ریم شما هم کمی با هم صحبت کنید " زمانی که پروفسور اورت دست پروفسور اسنیپ را گرفته بود و به سمت دیگر سالن می کشید .
آنقدر قیافه پروفسور اسنیپ خنده دار شده بود که سلیا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرید و لبخندی روی لبش امد .آریوس روبه سلیا کرد و با لبخند گفت " حتی تو گروه هافلپاف هم از تو تعریف هایی شنیده میشه ." سلیا ابرویش را بالا انداخت و لبخند طعنه آمیزی گفت " تعریف ؟! مطمئنی ؟!چون فکر نمی کنم حتی تو گروه اسلایترین هم کسی باشه که از من تعریف کنه ." آریوس کمی سرخ شده بود و اما هنوز با اعتماد به نفس گفت " یکی تو هافلپاف هست که یه تنه ازت دفاع می کنه " آریوس که چشمش به چهره پر از سوال و متعجب سلیا افتاد به خنده افتاد و خنده کنان گفت " فکر می کنم متیو رو بشناسی " سلیا هم که حالا مثل آریوس خنده اش گرفته بود گفت " چه کسی ام ازم تعریف می کنه . دفعه اولی که منو با اسم و فامیل شناخت از ترس من با سر خورد زمین " خنده آریوس شدت گرفته بود . در بین خنده هایش گفت " اینو نگفته بود ". چند دقیقه ای صرف صحبت با لیلی و آریوس شد. پرفسور اورت به سمت آنها امد و گفت "خب فکر کنم باقی اساتید و بچه ها هم اومدن بهتره بریم سر میز بشینیم " سلیا در دلش با خود گفت " چرا قبول کردم؟! چرا پروفسور این همه استاد را دعوت کرده؟!" احساس میکرد که در این جمع بزرگ، جایی ندارد پرفسور اورت که چهره سلیا را دید ارام در نزدیکی گوشش گفت " می دونم باید بهت می گفتم اما می دونستم اگه بگم نمیای " بعد به سمت میز ارام هولش داد . سلیا در مرز بین اساتید و دانش آموزان نشسته بود . در یکطرفه اش پرفسور فیلیت ویک و در طرف دیگرش لیلی فلین نشسته بود . سلیا نگاهی دور میز انداخت . تقریبا ۳۰ یا ۴۰ نفری دور میز بودند . از پرفسور ها پروفسور اسنیپ ، مکگوناگال، دامبلدور ، اسپراوت ، فلیت ویک و زنی دیگر حضور داشتند و از دانش آموزان سلیا تنها کوین ، اریوس ، ورونیکا هولمز ، لیلی فلین ، کاملیا وینستون ، فیونا و .... را شناخت . میز پر بود از شیرینی و غذا . سلیا کمی سوپ برای خودش ریخته بود و سرش را با ان گرم کرده بود و به صحبت ها گوش می داد .
پرفسور دامبلدور لباسی قرمز و کلاهی بامزه پوشیده بود و تقریبا ۶ یا ۷ صندلی با سلیا فاصله داشت . دامبلدور به طور رندوم از دانش آموزان می پرسید که برای کریسمس در هاگوارتز می مانند یا به خانه می روند و سلیا سرش را پایین انداخته بود و خود را سخت مشغول سوپش کرده بود تا یکوقت پروفسور دامبلدور چشمش به چشم سلیا نیوفتد و هوس نکند این سوال را از سلیا بپرسد . با صدای دامبلدور سلیا همانطور که سرش پایین بود چشم هایش را محکم بست . " دوشیزه استارک شما چطور . شما به خونه می رید یا در هاگوارتز می مونید" سلیا سرش را بالا آورد کمی مکث کرد این مکث را طوری نشان داد که انگار می خواهد سوپش را قورت دهد . اما در حقیقت نمی دانست که می خواهد چه بگوید تصمیمی که در ۲ هفته نتوانسته بود بگیرد حالا می خواست در ۲ ثانیه بگیرد ؟! اصلا امکان داشت ؟! از آن سر میز دختری گفت " قربان کسایی به خونه می رن که کسی را در خونه داشته باشن " بعد رو به سلیا کرد و گفت " این طور نیست ؟" گروهی از دانش آموزان خندیدند که سلیا حتم داشت گریفیندوری هستند و در بین انها کوین را هم در حال خنده دید. سلیا برای رو کم کنی گریفیندوری ها هم که شده بود گفت " خیر ." بعد روبه پروفسور دامبلدور ادامه داد. " قربان من برای کریسمس به خونه می رم " پروفسور دامبلدور گفت " خیلی هم خوب " سلیا سنگینی نگاهی را حس کرد سرش را بالا آورد و متوجه نگاه تلخ و پر از تشر پروفسور اسنیپ شد . سلیا گه گاهی با لیلی فلین یا پروفسور فیلیت ویک صحبت می کرد . اینکه به عنوان یه اسلایترینی بین دو ریونکلایی افتاده بود بسیار معذبش کرده بود . سلیا در تمام شب سعی کرد از جمع و صحبت ها دور بماند . اون شب با تمام طعنه ها و تعریف ها و خجالت ها ... بالاخره تمام شد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در کانال ایتا تقریبا ۹ پارت جلوتر هستیم . اگه دوست دارید پارت ها را زودتر بخونید حتما عضو شید .
eitaa.com/akharinbazmandecelia
عالییی