
قسمت یازدهم...
استیسی از این حرف و رفتار او اخمی کرد و بلند شد و خطاب به او با لحنی جدی و عصبی گفت: _میشه لطفا بس کنی کانا؟ لطفا بی خیال گذشته شو و حداقل مثل یه غریبه باهاش رفتار کن نه یه ا.ک.س. با چهره شگفت زده ابروهایش بالا برد و گفت: _واو! چه خوب واقعا طرفش رو می گیری، دمت گرم کیل چون حسابی تونستی دوستم رو طرف خودت ببری. کیل از این حرف او چشمانش را درون حدقه چرخاند و رویش را برگرداند، اما استیسی قدمی به جلو برداشت و در دفاع از حرف او گفت: _من طرف اونو نمی گیرم، فقط نمیخوام که اینجا توی خانه من بحث گذشته رو بیارید وسط چون هرچی بوده تموم شده و گذشته. _حق با توئه اما فکر نمی کردم که اونو به اینجا دعوت کنی، چون فکر می کنم با این کارت قصد داری دوباره اون ز.خ.م سر بسته من رو ب.ش.ک.ا.ف.ی. اینبار با لحنی ملایم گفت: _نه کانا، داری اشتباه برداشت میکنی؛ من فقط اونو دعوت کردم که حداقل مثل دوستای عادی دور هم باشیم امشب و دیگه کدورت و اتفاقات گذشته رو بی خیال بشیم و برگه جدیدی ورق بزنیم.
اصلا توان قبول چنین چیزی را نداشت، آن نیز از دوست صمیمی خود. نفسی عمیق از روی حرص سر داد و گفت: _میدونی چیه؟ الان که فکرش میکنم نیاز دارم که کمی هوا بخورم، پس تنهاتون میذارم. قبل اینکه استیسی فرصتی کند حرفی بزند به سمت در اصلی رفت و خانه را ترک کرد و تنها در پیاده رو به راه افتاد. کیل کلافه دستی به صورت خود کشید و خطاب به استیسی گفت: _بهت گفته بودم که فایده ای نداره، اون اصلا علاقه ای به دیدن من نداره چه برسه به اینکه باهام هم کلام بشه. استیسی بر روی مبل نشست و جواب داد. _بالاخره حل میشه، حتی اگر شده معجزه ای رخ میده تا دوباره به پیشت برگرده. _محاله چنین چیزی بشه. استیسی موهایش را به پشت سر راند و با لحنی قاطع گفت: _حالا خواهی دید، قهوه میخوری؟. نگاهی کوتاه به او انداخت و سرش را به نشانه تائید تکان داد.
درحالی که تنها در پیاده رو قدم می زد به اطراف خود نگاه می کرد. یک کوچه کاملا خلوت و ساکت و نیمه روشن که به سختی توسط کورسوی چراغ های درون آن روشن نگه داشته شده بود. دستش را درون جیب شلوار خود برد به خیال آنکه تلفنش را بردارد، اما با جیب خالی مواجه شد. بله تلفن همراهش را درون اتاق جا گذاشته بود. چنان در آن لحضه عصبی شده بود که متوجه لباس های راحتی ای که بر تن کرده بود نشده بود و با همان لباس خارج شده بود. در ذهن خود حرف هایی که هنگام بحث با استیسی میانشان رد و بدل شده بود مرور می کرد. برایش رها کردن خاطرات تاریک و سخت گذشته اش با کیل سخت تر از آن بود که فکر می کرد. با وارد شدن بروس به زندگی اش آنان را درون گ.و.ر.س.ت.ا.ن فراموشی ذهنش به خ.ا.ک سپرده بود ولی یک روزه با دیدن کیل از گ.و.ر برخواسته بودند. دوباره ذهنش دچار همان اغتشاشی شده بود که بعد از نابودی ر.ا.ب.ط.ه اش با کیل تجربه کرده بود.
نمی خواست دوباره آن گذشته را به یاد بیاورد، اما شاید باید طبق گفته های استیسی تلاشش را می کرد تا برگه جدیدی از زندگی ورق بزند. اتفاقی که در زمان حال داشت برای او می افتاد غیرقابل کنترل بود و او ضعیف تر از آن که با آن بجنگد. تلاش کرد تا خود را قانع به دیدار هرروز یا شاید گاه و بی گاه کیل کند و با او مانند غریبه ای جدید رفتار نماید. پس از حدود نیم ساعت قدم زدن و جنگ با افکار درون ذهنش تسلیم شدن را پذیرفت و پرچم سفید را هوا داد. به خود که آمد خود را درون پارکی ناآشنا دید. با تعجب به اطرافش نگاه کرد. هیچ جا را نمی شناخت و نمی دانست که از کدام مسیر برود. باورش نمی شد که به راحتی راه را گم کرده بود. کسی در آن اطراف نیز نبود که به او کمکی کند. چشمش به تلفن ثابتی افتاد اما به یاد آورد که بدون آنکه چیزی همراه خود بیاورد خانه را ترک کرده است.
کلافه از بی هواسی خود با کف دست به پیشانی اش ض.ر.ب.ه ای زد و نا.س.ز.ا.یی نثار خود کرد. _دختره ا.ح.م.ق! چجور حواست نبود تلفن بیاری. بر روی نیمکتی که در چند قدمی او بود نشست و تصمیم گرفت که منتظر رد شدن فردی یا حتی یافتن استیسی و کیل بماند. به محض نشستن سرمای روی نیمکت را بر روی پوست خود احساس کرد. از لرز سرمای وارد شدن به ب.د.ن گرم اش کمی احساس مور مور شدن کرد. پاهایش را در ش.ک.م.ش جمع کرد و زانوهایش را ب.غ.ل گرفت و در آن تاریکی و پارک خلوت همراه با ترس در انتظار کمک نشست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین کامنت 👍
اولین بازدید 👍
اولین لایک 👍