
امیدوارم منتشر بشه
اژیر خونه بلند شد. لوکاس از جاش پرید و به من نگاه کرد ویولت:منتظره چی ای؟بدو بریم توی خونه ببینیم چه خبره نگهبان ها جلومون رو گرفتن و اجازه ندادن ویولت:چیکار میکنید ما هرچی میشه باید خبردار بشیم(داد میکشه) نگهبان:هیچکس به جز خانواده اسمیت کسی نمیتونه توی خونه باشه. ما داریم اوضاع رو کنترل میکنیم. لوکاس:ولی فکر کنم بدونید ما برای چی اینجا هستیم
نگهبان:تا اطلاع ثانوی کسی نمیتونه وارد خونه بشه آماده بودم یه فریاد دیگه بکشم که لوکاس دستمو محکم کشید لوکاس:بیا عقب. منتظر میمونم دیگه هیچی نگفتم. جلوی در عمارت وایساده بودیم که کمتر از ۳۰ ثانیه بعد آژیر قطع شد. همجا رو سکوت برداشت. دیدم توی هدفون نگهبان یکی چیزی بهش گفت
نگهبان:میتونید وارد ساختمون بشید منو لوکاس دویدیم سمت دره عمارت و وقتی در باز شد اولین کسی که دیدم بابای لیدیا بود،کارون اسمیت. بهم ریخته بود میتونستی هم از ظاهرش بفهمی و هم از صورتش. کارون:خوش اومدید ببخشید به خاط... یهو سرجاش خشک شد. چشماش از دیدن من گشاد شده بود و بعد وقتی لوکاس رو دید سرجاش میخکوب شد.
ویولت:چیزی شده؟ سریع خودشو جمع و جور کرد و یه لبخند زد کارون:یه لحظه فکر کردم چیزی دیدم. نیست خطری نیست با دخترم صحبت کنید من برم یکم دست به سر و صورتم بکشم.چیزی اینو گفت و هول هولی رفت. یه نگاه کردم به لوکاس و اون فقط شونش رو انداخت بالا. وارد سالن شدیم لیدیا:شما هنوز اینجایید؟ببخشید آژیر ساختمون یهو بلند شد. شاید آژیر یک تهدید باشه. اما نمیدونم دقیقاً چی شده لوکاس:به نظر من یه خراب کاری شده و یکی فقط میخواسته جمعش کن. سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. در همین لحظه، لوکاس از کنار یکی از دیوارها گذشت و نگاهش به گوشهای از اتاق که چند کاشی کمی جابهجا شده بود،افتاد. لوکاس:اینجا چیزی هست
من سریع برگشتم سمتش و به دیوار نگاه کردم. کاشیها کمی جابجا شده بودند و در گوشهای از دیوار یک درز کوچک دیده میشد. لوکاس دستش را به طرف آن درز برد و کاشیها را با احتیاط کنار زد. در پشت دیوار، یک سیستم دیجیتال پنهان بود. صفحهای کوچک با یک شمارش معکوس در حال شمارش به سمت صفر بود. ویولت: این... این یه بمبه!( وحشتزده)
لیدیا، که به شدت وحشت کرده بود، به سمت ما دوید و نمیدونست چیکار کنه. لیدیا: نه! باید سریع از اینجا برید! این کار شما نیست. شما نمیتونید اینجا بمونید!(با داد) من و لوکاس یه نگاه بهم کردیم و یه نگاه به سیستم. صفحه دیجیتال نشان میداد که فقط دو دقیقه و ۳۰ ثانیه باقیمانده است. لوکاس به سرعت به صفحه نگاه کرد، اما چیزی نمیدید که به راحتی بتواند آن را غیر فعال کند. لوکاس:باید رمز رو پیدا کنیم. باید بدونیم این سیستم چطور کار میکنه
به اطراف سالن نگاه کردم و به سرعت متوجه شدم که هر چیزی در اتاق ممکن است حاوی یک سرنخ باشد. در دقایق اولیه، هیچ چیزی در اینجا به نظر غیرعادی نمیرسید، اما حالا همه چیز به شکلی عجیب به نظر میرسید. ویولت: لیدیا، تو هیچ چیزی از این سیستم میدونی؟ چیزی به خاطر داری؟ لیدیا با دست لرزان به گوشهای از اتاق نگاه کرد و بعد به آرامی گفت: «پدرم همیشه توی سیستمهای امنیتی رمزهایی رو قرار میداد... شاید این یکی هم یک کد داشته باشه
ویولت:کد؟ لطفاً بگو. هر چیزی ممکنه کمک کنه. لیدیا با وحشت، به صفحه نگاه کرد و بعد آهسته گفت: «این... این شمارهها... شاید ۳-۵-۹ باشه. همیشه این شمارهها رو استفاده میکرد لوکاس سریعاً شمارهها رو وارد کرد و بلافاصله چراغهای سیستم خاموش شد. اما شمارش معکوس همچنان ادامه داشت. ویولت:چرا قطع نشد؟(با ترس)
لیدیا:شاید این سیستم از نوعی دیگهای باشه... یا شاید این کد کار نکنه ویولت: باید سریعتر عمل کنیم! هر لحظه ممکنه اینجا منفجر بشه! در همین لحظه، لوکاس متوجه یک سیم کوچک در کنار صفحه شد. به سرعت دستش را به سمت آن برد و تلاش کرد آن را قطع کند. اما همچنان حس میکرد که وقت زیادی ندارند.
لیدیا: همهچیز توی این عمارت به هم متصل هست. اگر بمب اینجا باشه، احتمالاً سیستم امنیتی عمارت هم دچار اختلال شده ویولت:پس باید از اینجا بریم. اینجا دیگه هیچچیز امن نیست در همین لحظه، صدای زنگی بلند شد و صفحه نمایش نشان داد که فقط ۳۰ ثانیه باقیمانده است
لوکاس: اگر نتونیم این رو قطع کنیم، باید از اینجا بریم و سریعاً پلیس رو خبر کنیم. با دقت به صفحه نگاه کردم. باید سریع تصمیم میگرفتیم.وقت زیادی باقی نمانده بود و هر لحظه ممکن بود فاجعهای رخ بده.
بچه ها باورتون میشه اگه بگم تا پارت ۱۴ نوشتم؟🥹🥲 نشستم همینجوری نوشتم که بزارم پشت سر هم. فقط منتظر میمونم که منتشر بشم بعد بعدی رو میزارم
ناظر جان خدا قوت. خواهش میکنم رد نکن زحمت کشیدم. مرسی که وقت گذاشتی. موفق باشیی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 💜
چالش : دمت گرم که همیشه کنارمی